votes :150
Louis
چمدون بزرگ سنگینی که به نظر به وزن یک تن بود رو جلوی در کشون کشون گذاشتم و روی پلهی سرد مرمری نشستم تا کفشهامو پام کنم.
کتوني های خیسم که بخاطر بوران دیشب به این وضع دراومده بودن رو با دست بالا گرفتم و با تعجب به قطرههای آبی که ازش چکه میکردن،نگاه کردم .چون چاره دیگهای جز پوشیدن اونا نداشتم ،شونه هام رو بالا انداخت و لب هام پهن شدند.
کفشام رو با شدت طوریکه چندقطره آب ازشون بیرون پرتابشد،روی پله انداختم و پاهام رو توو کفش کردم.
از سردی و رطوبت کفشها به پاهام،صورتم رو جمع کردم و با نوک انگشتام بند کفشام رو با وسواس خاصی،آهسته و شمرده میبندم.
یک گره میزنم و بعد یکی از بندها رو دولا میکنم.بند دیگه رو به دورش میپیچم و در آخر به پاپیونی که زدم خیره میشم.مشغول بستن بندای کفش پای راستم شدم،که الی با بافت کرم رنگ بلندی که تنش کرده بود،بالایسرم ایستاد. کارم رو متوقف کردم و سرمو بالا گرفتم.
دستمو به عنوان سایبون روی پیشونیم گذاشتم تا شدت ضل آفتاب که راست توو چشمام می تابید رو بگیرم.الی با صورت عبوسی و لحن ناراحتی که انگار میخواست از رفتن پشیمونم کنه،گفت
ا_ای کاش بیشتر میموندی لویی !مگه قرار نبود تا کریسمس اینجا باشیم و باهم خوش بگذرونیم حالا لطفا نرو.!
با دیدن قیافه ناراحت الی دلم گرفت.ولی واقعا دلم نمیخواست خلوتش رو با نایل به هم بزنم و مزاحمشون باشم مخصوصا الان که هری هم رفته و من رو اینجا تنها گذاشته!
نمیخواستم توو چشماش نگاه کنم و درخواستش رو رد کنم پسکمرمو خم کردم و شکمم رو به زانوهام چسبوندم.
تمام حواسم رو به بستن بندکفشهام دادم و مودبانه گفتم_نه دیگه نمیتونم نرم.خودت که دیدی که به بابام زنگ زدم و حالا منتظرمه که باهم یه جشن کوچیک بگیریم.
اضافهی بند کفشهام رو توو کتونیها دادم و ازروی پله بلند شدم.
شلوار جینم رو تکونی دادم تا اگر خاکی نشسته ،پاک بشه.
دستامو تا جایی که کش میومد باز کردم و بالبخند بزرگی الی رو بغل کردم.سرمو توو گودی گردنش کردم_امیدوارم کریسمس به هردوتون خوش بگذره،خدافظ الی.
الی با کمی مکث باصدایی که سعی میکرد نلرزه،گفت
ال:مرسی لو! کریسمس توهم مبارک ولی خیلی دوس داشتم که بیشتر پیش ما میموندی تا حداقل سه نفری باهم جشن میگرفتیم.
لبخند کوچیکی زدم و بازوهام رو از روی کمر الی برداشتم و بدنم رو عقب کشیدم.
خواستم لبام رو از هم فاصله بدم که وقتی چشمام ناخودآگاه به نایل که لباسهای بیرون ست پوشیده بود ،مکالمه رو باالی قطع کردم.
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!