×7×

1.6K 286 119
                                        

Louis POV

ه_دیگه نمیخواد بری اونجا لویی!

چشمامو چرخوندم و با بی حوصلگی گفتم
_چرا؟توکه هیچکاره من نیستی که بهم دستور میدی!

هری نگاهشو ازم گرفت و به بیرون متمایل کرد و گفت
ه_ درسته!ولی پمپ بنزین شغل خوبی برای کار نیست و مخصوصا پمپ بنزینی که تو توش کارمیکنی بیرون شهره و فکرمیکنم ممکنه هراتفاق احتمالی اونجا رخ بده.

منم مثله خودش به بیرون نگاه کردم و
_ولی من همچین فکری نمیکنم و از کارم خیلی راضیم...

هری نگاهشو از بیرون گرفتو بهم باچشمای گرد شده نگاه کرد و پرسید
ه_یعنی تو میخوای بگی که به حرفم گوش نمیدی و میری سرکار؟

شونه بالاانداختم
_آمم البته.!
دستگیره در رو گرفتم و در رو باز کردم.قبل ازاینکه پیاده شم و خودم رو به آپارتمان برسونم به پشت سرم که هری گیج به نظر میومد نگاه کردم و لبخند ملیحی بهش زدم و
_و از این بابت که نگرانمی ،معذرت میخوام...و بهتره قبل از یخ زدن تو ماشینت پیاده شی و دنبالم بیای.

کیفم رو کج کردم و کلید آپارتمان رو از زیپ وسط کیف برداشتم.
در آپارتمان رو باز کردم و به سمت راستم که هری با قدم‌های بلند به سمتم میومد نگاه کردم.
هری بالاخره بهم رسید.صورتش بخاطر باد سردی که میوزید قرمزشده بود و دماغش رو پشت سرهم بالا میکشید لبخندی زدم.
هری قیافه کجی به من انداخت و بعد نگاه کوتاهی به آپارتمان کرد و
ه_آپارتمانت پارکینگ نداره درسته؟

با سر حرفش رو تاییدکردم و باهم وارد ساختمون شدیم.به هری که جلوترازمن ایستاده بود گفتم
_خونم طبقه دومه.
به سمت پله‌ها راهنمایش کردم و پشت سرهری از پله‌ها بالا رفتم.

کلید رو تو قفلی در انداختم و در خونه رو بازکردم.
وارد خونم شدیم‌.هری با دقت به اطراف خونه نگاه میکرد و برانداز میکرد.
کیفم رو تو اتاقم گذاشتم و به هری که حالا روی مبله سه نفره قدیمی نشسته بود و هنوز پالتو بلند مشکیش تنش بود نزدیک شدم و گفتم
_امم خوب این خونه من!!!خونه کوچیکیه اما خیلی راحته و فکر کنم توهم بتونی تو این چندروزه احساس راحتی کنی!
سرم رو انداختم پایین و به جورابام که مامانم برام بافته بود خیره شدم.

هری از روی مبل بلند شد و بهم نزدیکترشد و
ه_خونه قشنگی داری و میتونم بگم که من از همین الان احساس راحتی میکنم!

سرم رو بالا گرفتم و با چشمای گرد شده پرسیدم
_واقعا؟

هری لبخند کشداری زد و سرش رو تکون داد.
لبخند کوچیکی زدم و رفتم تو آشپزخونه تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.در یخچال رو باز کردم و خودم رو یکم خم کردم و به غذاهای مونده از شب قبل و یک پاکت شیر و پنیر نگاه کردم.چقد خوب که هیچی واسه خوردن ندارم که به هری تعارف کنم.حالا چیکارکنم؟

The Game Is On(L.S)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن