×14×

1.8K 260 400
                                    

.

Louis

نور بی رمق آفتاب به صورتم خورد و چشمام رو اذیت کرد پس بدنم رو چرخوندم و خودم رو بیشتر تو بغل هری فرو کردم.

از گرمای بدن هری داشتم لذت میبردم که احساس کردم بدن لخت هری ازم فاصله گرفت.

تو همون حالت که چشمام بسته بود بخاطر سرمای کمی که بهم اصابت کرد با صدای عجیبی غرغر کردم.
هری یکی از دستاش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو نزدیک خودش کرد.
چشمام درحالیکه بسته بودن احساس خیسی رو صورتم میکردم.هری نقطه به نقطه،میلی متر به میلی متر پوست صورتم رو بوس میکرد.
اون خیسی از یک به دو و سه رسید و بیشتر شد ، تا اینکه همه جای صورتم برخورد کرد .
حس لبای هری برای اولین اتفاق تو صبح زندگیم معرکه بود . از پیشونیم شروع کرد تا به بینی و گونه هام رسید . کناره لبم رو بوسید.نتونستم خودمو کنترل کنم و لبخند زدم .

دوباره احساس کردم که هری جلوتر از قبل داره میاد.
چشمام رو محکم روی هم بستم،
دوباره نفسام به شماره افتاد و گرمای نفساشو رو لبم حس کردم ولی یهو متوقف شد .
سرش رو برد عقب و دستشو فرو کرد تو موهام ،
لبخندم اروم اروم محو شد .
با صدای عمیق و خش دارش گفت :

ه-من که میدونم بیداری بوی فرند .
چشماتو آبی حوشگلتو باز کن دلم براشون تنگ شده .

خنده توی صداش مشخص بود .
چشمامو باز کردم و به عنوان اولین چیز، چشمای سبز روشنش رو روبروم دیدم .

هری لبخند کشداری بهم زد و یکدفعه جلو اومد.
لبخند زدم وقتی سرش رو تو گردنم فرو کرد و نفس‌های عمیقی کشید .
درحالیکه سرش تو گردنم بود و یکی از دستاش رو پشتم گذاشته بود و منو به بدنش پرس کرده بود شروع کرد به حرف زدن:

ه-بوی خوب لعنتی بدنت . هوممم. ...انگار عطر دخترونه زدی .!

با شنیدن حرفش،ضربه آرومی به بازوش زدم و گفتم

-هییی هری ، من عطره دخترونه نزدم و نخواهم زد.!این عطره بدنم خدادادیه!!!

هری سرش رو از تو گردنم بیرون آورد و منو از خودش جدا کرد و بالحن تعجبی گفت

ه_فکرکردم هنوز خوابی!واووو حسابی غافلگیر شدم!!صبح بخیر مستر پرتی مای بوی فرند(Good morning! Mr.pretty.my bf).

با خجالت زده‌گی اروم سلام کردم.

هری پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد . دستشو سمتم گرفت و با لبخند ازم خواست بلند شم .
دستشو رد نکردمو با تلوتلو خوران، بلند شدم.

به آفتاب غلیظی که از پنجره می تابید نگاه کردم.
فهمیدم که پرده ها به کنار کشیده شدن و افتاب کاملا داخل اتاق می تابید . باورم نمیشد یه روز افتابی وسط هوای سرد و گرفته اوایل فبریه تو لندن که هرروزش از روز قبل کشنده‌تره وجود داره؟!

The Game Is On(L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt