Louis
فضاى اطراف فقط با نور چراغهاى پايين سواری كه تا جايى كه محدود ميشد،روشن شده بود.ثانيه ها انگار متوقف شده بودن وقتى كه هرى قدم هاى نامطمئن آهسته اش رو بيشتر جلوتر كشيد و شونه هاش رو به سمت پايين خم كرد و دستاش رو روى ستون مهره هاى كمرم گره زد.بازدم تب دارش كه با هواى سرد مخلوط شده بود رو روى پوست گردنم آزاد كرد.بدنم داغ شده بود اما هنوز احساس خواسته شدن بيشتر از طرف هرى نياز داشتم.دستش رو از روى كمرم فاصله دادم و مچش رو بالا دادم و انگشتام رو بين جاهاى خالى بين انگشتاش جفت كردم.زل زدم به بینهایت چشماى خنثىقشنگ خودم وبا خودم فکر کردم...فکر کردم به اینکه چه اتفاقاتی افتاد كه به اينجا رسيديم،به اینکه چی به سرمون توو آينده ممكنه بياد.اما نه الان وقت فكر كردن بود و نه مكان مناسبى بود.من و هرى به اندازه كافى فراز و نشيب زندگى رو تحمل كرده بوديم پس فقط شاید اين حق رو داشتيم كه كمى هم براى خودمون توو این هواى سرد بین زوزه هاى سگهاى ولگرد كه شبیه صحنه فيلم هاى كلاسيک شده بود وقت بزاريم.
با دست آزادم صورت هرى رو سمت خودم گرفتم و درحايكه گونه اش رو با گوشه شصتم لمس ميكردم،لبخند كوچيكى زدم و صورتم رو نزديک بردم.
وقتی لبام به لبای خشک ترک خورده هری برخورد کرد نفسهای تند و نامنظمش رو حس میکردم.اصلا متوجه نبودم داشتم چیکار میکردم ولی نمیتونستم جلوی نیازم رو بگیرم.وقتی که دهنش رو باز کرد و شروع به بوسیدنم کرد زبون داغش رو وارد دهنم کرد میتونستم طعم تلخی که نقطه به نقطه دهنش رو گرفته بود رو حس کنم.تشخیص این طعم آسون اون لحظه آسون نبود میتونست هرچیزی باشه حتی شاید آدامسی که مزه اش رفته بود.
اهمیتی ندادم و به حسی که تا حالا نداشتم فکر میکردم.دستاش رو روی پاهام گذاشت و یکم خودش رو کنار کشید و بوس کوچیکی روی لبام گذاشت و به آرومی صدام زد.
ه_لویی!
هری نفس عمیق بریده ای کشید و لبش رو دوباره به لبام نزدیک کرد و زبونش رو تو دهنم میچرخوند.عقل از سرم انگار پریده بود و دیگه کنترل خودم رو از دست داده بودم.این همه اتفاق برای لویی ساده داستانم هنوز قابل درک نبودهرلحظهاش به زندگی قبلی که داشتم اصلا شباهت نداشت.هر دقیقه منتظر بودم که راس ساعت نیمه شب شبیه سیندرلا همهی لحظات شاد زندگیم تبدیل به پودر بشن و به بزرگترین حسرت تمام عمرم تبدیل بشه.
ه_تو تموم خوشبختی من و تموم چیزی که توو این زندگیه گندی که دارم.
صدای هری انگار خسته بود که هر کلمه اش رو سعی میکرد با اطمینان برام بیان میکرد.کمی فاصله ام رو از هری بیشتر کردم.غافلگیر شده بودم.به قد بلند و شونه های نیمه خمیدهاش که از غرور همیشگیش چیزی کم نمیکرد نگاهی دقیق انداختم.به چشمای تیره هری که هنوز نگاهش روی صورتم خیره بود و انگار که تصویری گم کرده بودم به جز به جز اجزای صورتش میخ موندم.به چشمهای خنثی و گاهی احساساتیش،به لبهای باریکی که لبخند عجیب بهشون می اومد و ابروهای پهنی که اکثرمواقع بهم گره میزد.تعجب،تمسخر،حرص،شوخی،جدی درهرحالتی.
به دستاش که جلو سینه اش جمع کرده بود.
ESTÁS LEYENDO
The Game Is On(L.S)
Fanficلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!