Louis
ماشین رو دور زدمو سوار شدم.روی صندلی ،کنار هری نشستم و حرفی که زیر لب باخودش نجوا وار گفت رو برای فعلا نشنیده گرفتم تا وقتیکه به ویلا رسیدیم مفصل دلیل حرفی که نباید از دهنش درمیومد رو تعریف کنه!
هری سوییچ رو چرخوند و ماشینو روشن کرد. با به حرکت دراومدن ماشین،سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و پلکام که برای روز خسته کننده و شب قبل آشفتهای که داشتم، تقلا میکردن رو بستم.با بسته شدن چشمام ، فکرهای مختلفی از حرف هری توی ذهنم به هزار جور سوال مطرح شدن!
نمیدونم منظورش ازاین حرف چی بود که زیرلفظی با خودش گفت؟اون حتما منظور خاصی ازاین حرف داشته بود وگرنه این حرف رو با ناامیدی نمیگفت!؟باید حتما ازش بپرسم تا به تمام سوالا یی که ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودن،خاتمه بدم!
درحالیکه چشمام بسته بود برای اثبات حرفم سرمو تکون دادم و همزمان چشمام رو باز کردم و به درختهای خشکی که کنار جاده کاشته شده بودن که برف شاخههاشون رو خم کرده بود و با بارش بعدی حتما می شکستن خیره شدم و به فضای سکوت سنگینی که توی ماشین حکم فرما شده بود،همهی هوش و حواسم رو به حرفهایی که قرار بود تا چندساعت دیگه با هری بزنم جمع کردم.درحال کلنجار ذهنی با خودم بودم که احساس کردم دستم از روی شکمم که روی دست چپم بود برداشتهشدو از بدنم دور شد!
چشمام رو از کنار جاده گرفتم و به دستم که توی دست هری روی فرمون بود،نگاه کردم.هری اخم کمرنگی روی پیشونیش بود وتمرکزش رو به جادهی خلوت زمستونی گذاشته بود ،گفت
ه_ دستات رو کرِم بزن، نذار انقدر خشک بمونن!
به حرفش اعتنایی نکردم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم.هری سرش رو از حرکت ناگهانیم چرخوند و خیره خیره بهم نگاه کرد.به چشماش خیره شدم اما درمقابلش حرفینزدم!
هری شونههاشو بالا انداخت و یکم از روی صندلیش بلند شد!با یکی از دستاش فرمون رو گرفت و دست دیگهاش رو زیر صندلی برد و پارچه سیاهرنگی رو توی دست جمع شدهاش گرفت!روی صندلی دوباره نشست و اون پارچه رو سمتم گرفت و از گوشهی چشمش بهش اشاره کرد.
ه_اینو توی دستت بکن!
سوالی به دستش که هنوز مشت بود نگاه کردم.هری خندهای کرد و گفت
ه_این لنگ همون دستکشست که هنوز لنگ دیگهاش رو بهم بر نگردوندی!
بخاطر حرف متهورانهاش از خجالت حرف روی زبونم نچرخید!چشمامو به حالت مشکوک ریز کردم و لبام رو غنچه کردم!
هری نگاه گذرایی بهم کرد و با یک خنده بلندی که حسکردم پردهی گوشم درمعرض پاره شدن رفت،کرد و دستکش رو روی دستم گذاشت و گفته_این که خجالت نداره!حتما حواست نبوده و به کل یادت شده که لنگ دستکشمو بهم پس بدی!
ابروهامو بالا انداختم و با صدای آرومی گفتم
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!