Louis POV
نور بی رمق آفتاب از پنجره به چشمام خورد.چشمام رو با دستم مالیدم و روی تخت با حالتی کسل نشستم تا آپلود بشم(بعداز خواب⊙︿⊙).پتو رو ازروی پام زدم کنار و بلند شدم و رفتم سمت دستشویی تا مسواک بزنم.
هری رو روی مبل دیدم که مثله یه جنین جمع شده بود و بالشت زیر سرش رو محکم تو دستاش گرفته!ساعت رو نگاه کردم.تازه ساعت 9:00بود و من ساعت12:00امتحان داشتم و بعد امتحان هیچ کلاسی واسه امروز و فردا نداشتم.نمیدونم قراره چیکارکنم ولی تنها چیزی که مشخصه اینه که با هری گذرونده میشه!
مسواک زدم و موهام رو شونه زدم و کج ریختم تو صورتم.لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت هری!باید بیدارش کنم تا صبحانه بخوریم.بایه اخم خوابیده بود!بالشت رو سفت بغل کرده بود و سرش رو روی دسته چوبی مبل گذاشته بود!معلومه همچین مبله قدیمی برای هری که وضع مالی عالی داره افتضاحه اما خوب خودش رو بااین مبل وقف داده!
کنارش زانو زدم و دستم رو کشیدم روی موهاش!موهاش خیلی چرب و کثیف بود!هری به حموم اعتقاد نداره که موهاش به این وضعه؟!
با صدای آرومی،صداش زدم
_هری!هری بیدارشو.بیدار شو صبحانه بخوریم.
هری یکی از چشماش رو تا نصفه باز کرد تا آنالیز کنه که من کی هستم و اینجا کجاست!یکم طول کشید تا موقعیت رو درک کنه!
خمیازه بلندی کشید و بلندشد.درحالیکه یکی از چشماش رو می خاروند گفت
ه_ساعت چنده؟امتحانت کیه؟_ساعت الان 9:05دقیقه صبحه و امتحانم ساعت 12شروع میشه.بعدش کلا دیگه کلاس ندارم.
ه_پس به اندازه کافی وقت براگذروندن داریم!
لبخند زد و رفت سمت دستشویی.
منم رفتم سمته یخچال و اون شیشهای که هری به خاطرش کلی ذوق کرده بود و حدود 5دونه ازش خریده بود رو برداشتم.
روی شیشه بزرگ نوشته بود«نوتلا»!
نون تستها رو هم چون دستگاه تستر نداشتم گذاشتم روی تابه تا حداقل یکم گرم و برشته بشن!همرو گذاشتم روی میز و قهوه رو تو لیوانها ریختم.هری هم اومد و روی میز نشست!
به هری بد نگاه کردمو
_هری صندلی جای نشستنه نه میز!ه_لویی امروز رو گیر نده و بیخیال شو!باید یکم خوش گذروندن رو یاد بگیری با همین چیزای ساده.
هری با دستش به کنارش زد و
ه_بیا بشین روی میز!یکم غرغر کردمو کنارش نشستم و هری ظرف نوتلا رو برداشت و شروع به نوتلا خوردن،کرد!من هم کارش رو تکرار کردم و از نوتلا خوردم.
«معرکه ترین چیزی که تا بحال خورده بودم»
.
.
.
.بعداز صبحانه حدود 2ساعت دیگه با هری زبان پایه کار کردم و سعی کردم اینکه هری به هر دلیلی منو لمس میکرد رو توجه نکنم.کتاب تو دستم بود و با خودم کلمات رو بلند تکرار میکردم.
هری پالتوش رو پوشید و جلو آیینه به خودش نگاه کرد و گفت
ه_لویی آمادهای؟داره دیر میشه!
کتاب رو بستم و سرم رو چندبار تکون دادمو جواب دادم
_آره آره آره آمادم.
ESTÁS LEYENDO
The Game Is On(L.S)
Fanficلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!