×11×

1.6K 260 119
                                    

Harry POV

نه نه اگه گریه نکنه و همینطور به اتاق زل بزنه اتفاق بدی میوفته،من نمیذارم!

دویدم سمته لویی و بین بازوهام محکم گرفتمش و فشارش دادموگفتم
_لویی!گریه کن.لویی یه چیزی بگو.حرف بزن.بهم هرچی میخوای بگو.لویی گریه کن.

ولی لویی بدون نفس کشیدن و احساسی مثله مجسمه تو بغلم بود.

لویی به اجزای صورتم نگاه کوتاهی کرد و به چشمام خیره شد.خودش رو از بغلم کشید بیرونو صورتش رو تو دستاش مخفی کرد.بعداز چند صدم ثانیه نفس عمیقی کشید و دستاش رو از روی صورتش که حالا قرمز شده بود برداشت. پشتش رو بهم کرد و به باباش که ازشدت گریه توان ایستادن روی پاهاش رو نداشتو روی زمین افتاده بود کرد.
حرکات لویی نشون میداد که هنوز موقعیت رو درک نکرده!پس چندقدم بهش نزدیک شدمو باصدای آرومی که فقط لویی بشنوه صداش زدم.
_لویی!

لویی از پشت سرش بهم نگاه بی معنی انداخت و رفت طرف باباش که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود.
جلو پدرش زانو زد.به چشمای باباش که مثله کاسه خون شده بود نگاه کرد.دستاشو جلوبرد و دستای باباش رو گرفت و با لحن تلخی گفت.
ل_بابا!مامان...رفت!شاید دکترا دارن اشتباه میگن؟!یادته مامان میگفت که همیشه ما باهم هستیم و هیچ وقت همدیگه رو درهرشرایطی و موقعیتی تنها نمیذاریم تا این خانواده همیشه پا برجا بمونه!بابا...مامان همیشه سر حرفش هست!دکترا هیچی نمیفهمن..اونا اشتباه میکنن..مامان قبل رفتنم به دانشگاه بهم قول داد که برای سال نو سوپرایز بزرگی آماده کرده و نمیتونه تا اون موقع دووم بیاره که سوپرایز رو لو نده!این فقط یه شوخیه مسخره‌س که معنیشو نمیفهمم!اون دکترای احمق هیچی نمیفهمن...اونا هیچی نمیفهمن که الان مامان زنده‌س و منتظره که سال نو برسه و سوپرایزش رو بهم نشون بده!
لویی دسته باباش رو ول کرد و گذاشت روی زانوهای باباش و با صدایی که پراز بغض و شکستگی بود ادامه داد
ل_بابا بلندشو!تروخدا!با..با..!تروخدا ازروی زمین بلند شو الان مامان رو میبرن سردخونه!بابا تروخدا!بابا،مامان سرماییه.مامان از سرما بدش میومد.بابا مامان اونجا یخ میزنه!ما..مان اونجا تنهایه پیش جسدایه دیگه!ما..مان از مرده‌ها میترسه یادته که همیشه طفره میرفت که نره قبرستون.تروخدا بابا بلندشو.مامان زند‌ه‌س!بخدا مامان زنده‌س من میدونم!

لویی به طرز بدی گریه میکرد و با صدای شکسته‌ای از باباش التماس میکرد و زجه میزد!حرفاش رو طوری میگفت که نمیخواست باور کنه!

بابای لویی که دسته کمی از لویی نداشت و گریه میکرد، از شدت گریه نفس کم آورد و به زور از روی زمین بلندشد و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت،انگار تنگی نفس پیداکرده بود!به زحمت از سالن انتظار کشون کشون بیرون رفت.

من فقط انگار نظاره‌گراین صحنه‌هابودم و سرجام خشکم زده بود.

چندقدم جلو رفتم تا شایدبتونم لویی را یه جوری آروم کنم اماقبل رسیدنم به لویی،لویی از روی زمین بلند شد و خودش رو به اتاق ممنوع ورود رسوند.خواست در رو باز کنه که دستش رو گرفتم و سعی کردم از در دورش کنم.

The Game Is On(L.S)Where stories live. Discover now