Louis
ه_اگر بگم تو انجامش میدی؟
سرم رو بااسترس تکون دادم.
چشمای هری با دیدن موافقتم روشنتر شد!هری دستایه خیس عرقم رو از تو دستهای بزرگش بیرون کشید
.یکی از دستاش رو پشت کمرم گذاشت و باصدای آرومی که انگار بجز من و اون کسه دیگهای اینجا هست و نمیخواست حرفش رو بقیه بشنون گفته_میتونی برام یه فنجون چای یا قهوه بیاری؟
سرم رو طرفش چرخوندم.یعنی این کاری بود که میخواست من انجام بدم و تاحد مردن تو وجودم آشوب درست کرد.
اخم غلیظی کردم.خواستم تا دهنم رو باز کنم،هری انگشت باریک و درازش رو به علامت سکوت روی لبهام گذاشت.با همون صدای آروم گفت
ه_کاری رو که منتظرشی این نیست.وقتی که قهوه یا چاییم رو درست کردی از سرراهت موقعی که اونو برای من میاری، کتم رو از روی اپن که پهنش کردم بیار،لطفا.هری دستش رو از پشت کمرم برداشت و دوباره موبایل روی زمینش رو برداشت.
از پشتی کاناپه کمک گرفتمو از سرجام بلندشدم.کشون کشون خودم رو به آشپزخونه رسوندم و قهوهساز رو روشن کردم.
تا رنگ گرفتن قهوه روی صندلی نشستم.روی صندلی صاف نشستم و به هری نگاه کردم.
هری موبایلش رو روی میزگذاشت و کنترل تلوزیون رو بجاش برداشت و تلوزیون رو روشن کرد.
شبکه مد نظرش رو انتخاب کرد و به مجری که به طرز جدی صاف نشسته بود و خبرای جدید دنیا رو شرح میکرد،خیره شد.از روی صندلی بلندشدمو قهوه ساز رو از برق کشیدم.
فنجونی از کنار روشویی برداشتم و توش قهوه ریختم.
فنجون قهوه و شکرپاش رو روی سینی فلزی کوچیکی چیدم.
آروم از آشپزخونه خارج شدم و روی میزجلو هری گذاشتم.
هری بدون اینکه نگهاهش رو ازاخبار بگیره پرسید
ه_کتم رو آوردی؟به دستای خالیم نگاه کردمو سریع دوباره وارد آشپزخونه شدم و کت سنگین هری رو برداشتم.
کت رو صاف کنارش گذاشتم و کنار کاناپه ایستادم.
هری کنترل رو برداشت و صدای تلوزیون رو صفر کرد.
فنجون قهوه رو از تو سینی برداشت و نزدیک لباش برد.
قبل ازاینکه ازقهوه بنوشه،چندتا فوت آروم کرد.
اون قهوه رو تلخ میخوره؟!
من که عمرا بتونم قهوه به این تلخی رو بدون شکر بنوشم!هری فنجون نصفه قهوه رو سرجاش گذاشت و کتش رو از کنارش برداشت.
اون سرش رو طرفم چرخوند و با چشم بهم اشاره کرد که کنارش بشینم.با اضطراب قدم برداشتم.تا خواستم بشینم هری دستم رو گرفت و منو روی پاهاش نشوند.!
یعنی هری ازمن چی میخواد که اینطوری رفتار میکنه!؟
هری سرشو روی شونهم گذاشت و کتش رو که روی دسته کاناپه گذاشته بود،روی پاهای من گذاشت.
دستش رو تو جیب کتش کرد و یه چیزی که من نتونستم ببینم درآورد.
ه_چشماتو ببند.
هری تو گوشم آروم گفت.
CITEȘTI
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!