Vote:100
Hey guys!we're still alive;)
Sorry for late!Harry
چشمام رو بسته بودم و به نفسهای آشفتهاش که به پشت گردنم میخورد درنهایت سکوت شب تمرکز کرده بودم!بعداز زمان کوتاهی که برای لویی پراز استرس و اضطراب به همراه داشت،نفساش به طور منظم به موهای ریز پشت گردنم خورد و دستش که روی قفسهی سینهام گذاشته بود، شل شد و از اون بدنی که خودش رو بهم چسبونده ،خبری نبود. اين نشانههای لویی بعداز چندساعت طوفانی و مواج یعنی اون ناخواسته و از روی خستگی زیاد و فشارهای زیاد امروز که بهش تمهیل شد، خوابش برده بود.
يكم توی بغلش جابه جا شدم تا بتونم دقیق نگاهش كنم!
گرماى بدنش ارومم كرده بود و ديگه نمي لرزيدم . هواى سرد اول شب هم انگارى آب سردی بود که رو اتيشه تبم بود !دست یخ زدهاش رو از روی قفسهسینهام برداشتم و توی دستم گرفتم و بدنم رو همزمان با گرفتن دست دیگهاش که بیرون از پتو بود،بدنم رو سمت لویی چرخوندم.توی تاریکی چادر به صورت معصومش زل زدم.تنها حسى كه تو بدنم با دیدن صورتشکه هرروز برام تازهگی داشتم موج ميزد عذاب وجدان بود!
ناخودآگاه زیرلب به خودم رو تلنگر میزدم تا شاید بتونم از بلایی که سرهمه آورده بودم،سرلویی نیارم!تا حالا حس كردى دارى يه فرشته رو با کارایی که برای تو مسخرهاس،اونو به خودت وابسته میکنی؟يا مثلا بهترين چيزا رو دارى خراب مى كنى فقط چون خودت لازمش دارى؟
دستاشو ول کردم و یکی از دستام رو از زیرگردنش رد کردم و با دست آزاد دیگهام بدنش رو به خودم نزدیک کردم و دستام رو دورش سفت كردم تا با لباسهای نازکی که پوشیده،زياد سردش نشه. سرش رو روی بازوی دستم گذاشتم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم!حالا کاملا تو صورتِ هم نفس ميكشيديم.
لویی توی خواب عمیقی که سیر میکرد،لبخند کوچیکی زد و دستش رو بالا آورد و زیر گردنم گذاشت!اون حتما با تصوره اينكه تو بغله عشقشه و من با فكره اينكه اين فرشته زيادى معصومه بودم.پتو رو بیشتر روی لویی بالا کشیدم و دستش که زیر گردنم بود رو توی دستم گرفتم.انگشتای باریکش رو باز کردم و کف دستش رو روی لبهام گذاشتم و بوسههای ریزی روش میذاشتم!دستش رو از لبهام فاصله دادمو روی قلبم که دیوانهوار میتپید گذاشتم!سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
دوباره با خیره شدن به لویی،تقابل مغز و قلبم شروع شد!
دلم با التماس ميگفت "گناه داره ، ببين چقدر دوستت داره لعنتى"
مغزم که سختتر از قلبم روی حرفش بود ميگفت "آيندت بدونه ارثه بابات سياهه احمق"
دلم با ناامیدی حرفش رو ادامه میداد تا شاید روی من اثری بزاره "اين بيچاره نبايد جوابه ندونم كارياى تو و او پسره معتاد رو بده وقتى كه خالصانه عاشقته تویه بذل شده "
مغزم پافشاری روی حرفش پافشاری میکرد و حرف درست رو در آخر زد "فعلا كه تنها راه چاره براى پاسخگويى به ندونم كارياى اين احمق و اون پسره ى معتاد لوييه"
YOU ARE READING
The Game Is On(L.S)
Fanfictionلویی پسر ساده روستایی که با هزار امید برای ادامه تحصیل به شهر میاد و به بهترین دانشگاه شهر دعوت میشه اما هری!کسیه که فقط برای اثبات شخصیت خودش به دوستاش لویی رو بازی میده!