×19×

1.5K 229 214
                                    

Harry






خودم رو با اخبار مشغول کردم ودر طول تماشای اخبار متوجه نگاه‌های خیره لویی شدم.
روی اخبار تمرکز کردم و انگار که اون رو از گوشه چشمم نمیبینم.دلم نمیخواست بهش نگاه کنم.شاید هم دلم نمیخواست دلم واسه چشمای معصومش بسوزه همه چیز رو از اینکه هست،بدتر کنم تا آسیب ببینه!البته تا همین الانش هم قراره بعداز من افتضاح پیش بره!

باخودم‌فکر میکردم‌و درظاهر حواسم به تلوزیون بود که حس کردم پیرهنم خیس شده و‌به پوست بدنم چسبیده!به لویی که صورتش خیس و دماغش قرمز شده نگاه میکنم.اون هنوز برای این دنیا که تنهایی بخواد مستقل باشه خیلی بچه‌س!
اشکاش رو پاک میکنم و دلیل گریه‌اش رو میپرسم.اون میخواست در جواب دادن طفره بره اما من آدم سمجیم و به این راحتی تا نفهمم چه مشکلی داشته،دست بر نمیدارم.

لویی برام علت گریه‌ش رو تعریف میکنه و من بازهم دروغ روی دروغ میچینم و قولای الکی بهش میدم و از طرف خودم دلگرمش میکنم.
بعضی وقتها که زندگیم رو با لویی مقایسه میکنم تازه میفهمم که چه زندگی کثیفی نسبت به اون دارم.
اما شاید تقدیر زندگی من همین باشه و هیچ وقت قابل تغییر نباشه؟!

بعداز چنددقیقه دلداری کردن از لویی،ازش خواستم که باهم سریال ببینیم.با اطمینان قبول کرد و روی بدنم دراز کشید و باز هم به من خیره شد.
سرم رو‌تکون دادم و با دستام جلو صورتم رو گرفتم تا نگاه‌های خاص امروز لویی رو قطع کنم.
سعی در پنهان کردن خودم توی سریال از نگاه‌های لویی بودم که صدای نفسهای منظمی رو‌شنیدم.
تکیه‌م رو از دسته مبل گرفتم و به صورت خسته لویی نگاه کردم.از صورتش تنها چیزی که فهمیدم‌خستگی بود.

دستم رو روی سینه لویی گذاشتم و دوباره به دسته مبل تکیه دادم.یکم دیگه از سریال رو‌دیدم.

آخر سریال بیش از حد مزخرف بود،پس تلوزیون رو با کلافگی خاموش کردم و آروم کتم رو از روی بدن لاغرش برداشتم.
اما قبل ازاینکه بخوام لویی رو بلند کنم به صورتش که انگار امن‌ترین جای ممکن و آرامش بود،نگاه کردم.
بدن کوچیکش که کاملا روی بدنم ریلکس کرده بود و تمام نگرانی‌ها و اضطراب‌های ذهنیش ازبین رفته بود.اینو از آرامش صدای نفساش میفهمیدم.
با دقت بهش زل زدم.!به خودم لعنت فرستادم.میدونم بعدا به اندازه کافی قراره بخاطر کارهای مسخره من اذیت بشه ولی من مجبورم.!کاش تو لویی نبودی،کاش یه هرزه عوضی بودی.کاش هرکسی بودی بجز لویی پاک و معصوم!

حسرت حال و آینده لویی رو کنار گذاشتم،انگار که اصلا برام مهم نیست در آینده چه اتفاقاتی برای این پسر پاک اتفاق می اوفته!!!

زیرزانوهاش رو گرفتم و با دسته دیگم زیرگردنش رو گرفتم.بغلش کردم و به خودم چسبوندم.چراغ هال رو آروم با پشت دستم خاموش کردم.
در اتاق نیمه باز رو با پام تا آخر باز کردم.روی تخت دراز کشیدم و لویی رو توی بغلم گرفتم.میدونم نیازی نبود که نقش اضافی بازی کنم ولی خوب اشکالی هم نداشت فقط خواستم وقتی لویی شب از خواب بیدار شد من رو کنارش ببینه!حداقلش اینکه بهش حسه خوبی میدم.
















The Game Is On(L.S)Where stories live. Discover now