رفتم بالاسرش و به صورتش که لای موهاش غرق بود نگاه کردم خیلی معصوم بود
من چجوری فک کردم که
از این فکرا اومدم بیرون و مچ دستش و گرفتم و کشیدم نمیدونم انگار دردش گرفت که گفت آی و به چشمای آبیش نگاه کردم و کشیدمش و پرتش کردم تو سالن
خیلی ضریف بود و قدش بزور تا سینم میرسید موهاشم مشکیه مشکی بود و دورش ریخته بود تا الان انقد به قیافه یه دختر لعنتی دقت نکرده بودم
به چشاش که حالا خیس خیس بود و موژه های مشکیش از خیسی بهم چسبیده بود نگاه کردم داشت دندون میزد و سکسکه میکرد
رفتم نزدیک نزدیکش با وجود این همه که میلرزید محکم سره جاش وایساد و یه قدمم نرفت عقب
شونه های سفید و لخت و لاغرشو تو دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم : تو خونه من چه غلطی میکنی هاااان؟؟؟؟
اصلا چجوری اومدی تو؟
کی هستی ؟
یه جنده ؟
اوه با کمال میل ولی امروز خستم
یروز دیگه بیا حالا هم گمشو
به چشام نگاه کرد و گفت :خودت منو آوردی اینجا یادت نمیاد؟باشه
صداش خیلی ناز بود اصلا چیزی تو این دختر هست که ناز نباشه ؟؟؟؟
بهش نگاه کردم که به سمت در میرفت و کمر سفید و لاغر و لختش معلوم بود نمیتونستم بذارم این جوری بره بهش گفتم:نمیخوای لباساتو بپوشی؟
و پوزخند معروفم و گذاشتم کنار لبم
برگشت سمتم و گفت: من لباس ندارم
هه منم باور کردم همین جا بمون تا بیام
رفتم تو اتاق و هر چی هر جارو گشتم خبری از لباساش یا لباسی که دخترونه باشه نبود پس یه پیراهن سفید و یکی از چسبون ترین شلوارام که فقط یبار پام بود و آوردم و بهش دادم
:اینارو بپوش چون همین جوری نمیتونی بری تو خیابون
سرش همونجوری پایین بود لباسارو از دستم گرفت و صدای نرم و خیلی آرومش و شنیدم :مرسی
رفت و روی مبل و شلوار و پیراهن و پوشید آستینای شلوار که از دستش خیلی بلند تر بود و به تنش گریه میکرد
و کمر شلوارو گرفته بود تا از تنش نیوفته واقعا خندم گرفته بود
دختر انقد کوچولو؟
رفتم از تو اتاق یکی از کمربندام و آوردم و دوره کمرش بستم طی مدتی که داشتم این کارو میکردم تو دستم مثه بید میلرزید
دستم و کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم
صورتش از گریه کاملا خیس بود
چرا این دختر انقد اینجوری بود؟
اصلا از کجا اومده بود؟
چرا هیچیش به آدم نرفته بود شاید من راجبش اشتباه فکر میکردم
هولش دادم که افتاد رو مبل و دست کوچیکشو که مشت کرده بود و ناخونای بلندشو به کف دستش فشار میداد گرفتم تو دستم و فشار دادم
بهم نگاه کرد
هی تو اسمیم داری؟
مگان
از کجا اومدی ؟
من من
یدفه شروع کرد به لرزیدن و سیاهی چشماش رفت و موهای سفید شروع کردن رو بدنش رشد کردن
و صورتش داشت شبیه یه گربه شایدم گرگ میشد
ولی بعد چشام چهار تا شد چون روباه سفید کوچولوم بین شلوارم و پیراهنم جمع شده زود و تا چشمش به من افتاد پرید تو بغلم منی که از تعجب نمیتونستم تکون بخورم و خودمو بخاطر حرفایی که بهش زدم لعنت میفرستادم اصلا اون دختری که انقد پاک و معصوم بود چطور میتونست هرزه باشه وقتی روباه کوچولوم بود و اصلا اون کی بود اسمش مگان بود
؟
سریع بغلش کردم و به خودم فشارش دادم
///////////////////////////////
اینم از این
خوب هیچکس نظرم نمیده !
YOU ARE READING
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...