از زبون مگان
من از زین متنفرم اون غرور منو با اون کارش خرد کرد از اون روز گذشته و الان فرداس
من بعد اون ندیدمش و الان تو آشپز خونمو دارم پاستا آلفردو درست میکنم با هزار بدبختی از خدمت کار اینجا اجازه گرفتم
و قول دادم ظرفارو خودم بشورم اونم قبول کرد
بوی پاستا که عالی شده بود فقط مونده بود ورقه های گوشت خوک و کباب کنم با آبلیمو و این کارو کردم
و فقط منتظر بودم آماده شه
و آماده شد و من پاستا رو توی یه ظرف بزرگ ریختم و ورقه های خوک کبابی روش گذاشتم آبلیمو و سس و بهش اضافه کردم و یه جام شراب برا خودم ریختم و همه چیو گذاشتم تو سینی و برگشتم برم که با زین روبه رو شدم
آه لعنتیییی یه جیغ بلند کشیدم که باعث شد ریتم با جیغ من داد بزنه
خیلی یدفه ای آروم و پوکر بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم تا برم تو حیاط
صداشو از پشتم شنیدم :هی مگ
مگگگگ
با توام دختر کوچولوی چموش
الوووو
الان باهام قهری؟
خب چرا
نکنه میخواستی به فاکت بدم آره؟
از این ناراحتی که
شروع کردم به آواز خوندن به زبان فرانسوی و به سمت سبزه های پشت عمارت رفتمو روشون نشستم
و به خوندن ادامه دادم
اومد جلوم و کفشاشو دیدم
دولا شد و دم گوشم گفت :اصلا خوشم نمیاد با این لباسا تو عمارت بگردی اصلا اینارو از کجا آوردی
؟؟؟بیخیال به خوردنم ادامه دادم و اهمیتی بهش ندادم
دولا شد و یه تیکه از گوشتارو برداشت
و خورد و صدایی از خودش در آورد و با دهن پر گفت:اومممم فوق العادس فک نمیکردم انقد دست پختت خوب باشه
بیخیال مشغول نوشیدن شرابم شدم تا خسته شده و بره ولی اون نشست و چنگالمو برداشت و شروع کرد به خوردن و از پاستا تعریف میکرد
بهش گفتم :هییی تو حق نداری بخوری واسه خودم درست کردم
در حقیقت پاستا خیلی زیاد بود من فقط نمیخواستم اون بخوره
به چشام نگاه کرد و گفت:خب چی میشه با هم بخوریم و قاشق و پر کرد و گرفت جلو دهنم تا بخورم
با کمی مکث خوردم و همین جوری یه قاشق دهن من میذاشت و یه قاشق خودش میخورد
و عجیب غذا خیلی مزه داد واقعا
وقتی تموم شد بهم گفت:مگ حالا دیگه منو بخشیدی؟
به سبزه ها خیره شدم و بعدم ته مونده شرابم و در یه حرکت ناگهانی پاشیدن رو صورتش و گفتم :هرگززز
بلند شدم که برم ولی هنوز درست پانشده بودم که لباسمو کشید و منم چون انتظار نداشتم رو پاش پرت شدم و با اخم بهش نگاه کردم
با انگشت اشاره و شصتش اخم بین ابروهامو باز کرد
و مچ دستمو برگردوند و روی رگم و بوسید و گفت هیچوقت نباید از من ناراحت بشی هیچوقت
با مشت زدم رو سینشو و داد زدم:ولی من ازت ناراحتم
محکم منو تو بغلش فشار داد و گفت :نهههه نباید
خیلی محکم فشار داد احساس میکردم دارم خرد میشم
شروع کردم به دست و پا زدن و تکون خوردن
ولی یه نیشگون از باسنم گرفت و گفت :دو دقه آروم
و اینکارش باعث شد از حرص دندونامو رو هم فشار بدم
کنار گوشم گفت:حرص نخور شیرت خشک میشه
دلم میخواد خفشششششش کنممممممممم
﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼﷼
چطور بود ؟؟؟
YOU ARE READING
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...