chapter23

61 11 1
                                    

از زبان مگان

میدونین یه روزایی خیلی کسل کننده میشه مثه امروز
من صبح با سر درد عجیبی از خواب بیدار شدم
و حتی اتاق خشگلمم نتونست منو راضی نگه داره پس تصمیم گرفتم یکاری کنم که خیلی منو خوشحال کنه
من دوباره صدای تلویزیون و زیاد کردم و توی آشپز خونه خودمو مشغول درست کردن قهوه تلخ عزیزم کردم
من اون قهوه یا هر چیزی که اسمشو می‌ذارید و برداشتم و جلوی تلوزیون نشستم و سعی کردم خودمو مشغول دیدن موزیک ویدیو ed sheeran کنم
توی این موزیک ویدیو اد با یه دختر خیلی قشنگ می‌رقصید و من واقعا محوشون شده بودم سالن رقص کلاسیک و موسیقی و صدای قشنگ اد
و هر چیزی که بود منو بیشتر و
بیشتر جذب میکرد
من جرعه جرعه
از قهوه
تلخم
می‌خوردم و این خوب بود
زین مثله همیشه نبود
اون
اون کلافه بود و بی حس و سرش گرم یه سری ورق و کاغذ بود
من وقتی وارد سالن شدم و روی کاناپه لاجوردی رنگ دیدمش چند بار بهش سلام کردم
ولی اون اصلا جوابمو نداد
منم فقط شونه هامو بالا انداختم و خودمو سر گرم کردم
فک میکنم شاید اگه بیرون برم حالم بهتر بشه
پس به محض تموم شدن اون موزیک ویدیو با احساس رفتم تا لباسام و عوض کنم
و درست وقتی که میخواستم وارد اتاقم بشم
چشمم به اتاقی افتاد که فراموش کرده بودم که بهش نگاهی بندازم
درست حدس زدید همون اتاقی که یه راه پله خفناک تاریک داشت
پس بیرون رفتن و کاملا از یاد بردم و دره اتاق و باز کردم و با صحنه ای که قبلاً دیده بودم روبه رو شدم
یکم این پا و اون پا کردم و در آخر تسلیم حس کنج کاویم شدم
شاید شما بگید فضول ولی برای من مهم نیست
پس
یواش یواش از پله ها پایین رفتم
اما پله های فرسوده شده قدیمی زیر وام جرق جرق میکردن و واقعا هر لحظه منتظر بودم که یکی از پله ها بشکنه و پرت بشم پایین
وقتی بالاخره پله های مارپیچ تموم شدن من متوجه یک سالن خیلی بزرگ شدم که چندین اتاق توش بود
من دره تک تک اتاقارو باز کردم بیشتریا قفل بودن
اما فقط دره سه تا اتاق باز شد
توی یکی از اتاقا تعداد زیادی از ویالون و ویالون سل بود
هر کدوم مدل های متفاوتی بودن
انگار یه نفر علاقه زیادی به جمع کردن کلکسیونی از ویالون داشته

دره اتاق دومی و که باز کردم با تعداد زیادی تابلو و پرتره مواجح شدم وقتی دقت کردم همه تابلو ها تصویر یه نفر بود

همشون تصویر دختری بود که موهاش قرمز بود و چشماش آبی
من سمت پرتره ها رفتم
تو یکی از نقاشی ها دختر مو قرمز لباس قدیمی تنش بود که اون و زیبا میکرد
نقاشی های زیادی بود
که یکیش توجه منو به خودش جلب کرد توی اون عکس دختر بالاتنه کاملا برهنه ای داشت و موهاش باز بود دستش یه جام از شراب قرمز بود و تو چشماش چنان غمی بود که من کاملا تحت تاثیر
قرار گرفتم
اما در کنار غم غروری بود که چشماشو از اصیل زادگی پر میکرد
من تابلو رو توی دستم گرفتم و خیلی یدفه ای پشت تابلورو خوندم
اونجا نوشته شده بود«آناستازیا ۱۹۰۲
«
وای خدا یعنی این نقاشیا مال اون دورس چقد جالب
من از شدت تعجب دهنم باز مونده بود
تابلو رو دستم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم
و دره اتاق بعدی رو باز کرد اونجا یه تخت داغون بود که انگار صد سال ازش گذشته بود و یه ظرف مسی وقتی یکم جلو رفتم با هزار ترس روی تخت نشستم و روی ملافه های سفید و پوسیده خاک گرفتش دست کشیدم که یه ربان مخملی قرمز رنگ که از زیر بالش بیرون زده بود نظرمو جلب کرد
سریع بالشو برداشتم و دفتر مخملی قرمز رنگ که دورش یه ربان قرمز بود معلوم شد
من سریع زبان و از دورش باز کردم و دفترو باز کردم

۳۰/۱۲/۱۹۰۱
نمی‌دونم چیکار کنم الان شیش ماهه که اینجام من دختر وزیر آناستازیا دووریک حالا دارم توی این اتاق مثه یه خوک توی خوکدونی زندگی میکنم
الان شیش ماهه که من با آرماندو ازدواج کردم
اخ پدر آخ پدر وقتی داشتی منو شوهر می‌دادی و به فکر پول آرماندو بودی هیچوقت فکرشم میکردی که دخترت تا این حد بدبخت بشه
من آناستازیا که هر روز توی اتاقم روی تخت با شکوهم بیدار میشدم و نوکر و کلفت و شوکت ها بودن که دورم بودن حالا
من شیش ماهه که توی اتاقیم که فقط یه تخت داره و دیگه هیچی نداره
منو ماهی یبار حموم میبرن
من هنوزم با لباس عروسیم که از خونت اومدم و الان اینجام آرماندو هر شب مست می‌کنه و با یه زن به خونه میاد من صداشون و می‌شنوم
من تنها دل خوشیم یه پنجره ی کوچیک روی دیواره که ازش نور میاد تو من همیشه اینجا نشستم
و بزور حتی خوراک بدمزه ی لوبیا رو میخورم
اینجا برای من دخترک خدمتکار مو طلایی غذا میاره
که تازگیا بهم لبخند میزنه
من تازگیا تار میبینم احساس میکنم شاید از شدت گریه دارم کور میشم
پدر من
خدای من
من آرزو داشتم مثل هر دختر دیگری شبه ازدواجمون با آرماندو پر از عشق باشه
اما در عوض آرماندو منو جلوی دختر عموی فولاد زرهش به باد شلاق گرفت
من دیگه تحمل ندارم تحمل این همه کینه و نفرت اما پدر مطمئن باش من یا از اینجا بیرون میام
یا خودکشی تنها راهه
من نمی‌ذارم توی این اتاق موهامم مهمرنگ دندونام بشه
من می‌خوام دوباره به گلدونهای قشنگم آب بدم و با مرغ عشقای قشنگ توی اتاق خوابم همزبون بشم من خیلی چیزا می‌خوام پدر
من از آرماندو متنفرم
»
وقتی به خودم اومدم که داشتم گریه میکردم من به اتاق نگا کردم به پنجره ی کوچیکی که آناستازیا ساعت ها بهش خیره میشد
من نقاشی اناستازیارو گرفتم و به صورت زیباش خیره شدم
با برداشتن دفترچه از از اتاق بیرون اومدم و از پله ها بالا رفتم و با هزار تا فکر درباره زندگی یک دختر قدیمی دره اتاق و روی راه پله ی خفناک بستم
و دفترچه رو مثه آناستازیا زیر بالشم گذاشتم و
یاد زین فاکی افتادم اون لعنتی آه حتما دوباره داره به کاغذ بازیاش میرسه
وقتی از پله ها پایین رفتم متوجه زین شدم که پشتش بهم بود و داشت سیگار می‌کشید
من:هی زین
زین سمتم برگشتم و با اخمی که حالا من متوجهش شده بودم گفت :مگ
میتونم ازت بپرسم کجا بودی ؟
من:من خب تو اتاقم بودم
زین:اما من به اونجا سر زدم و محض رضای خدا مگ انقد دروغ نگو فقط بگو کجا بودی
من:و اگه نگم ؟
زین:انقدم مهم نیست دختر

Fox(zaynmalik)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ