زین به پشت لب عرق کردش دست کشید
و خیره موند به خونه خیلی بزرگ ویلایی
و نفسشو با کلافگی بیرون داد
خبر نگارای مزاحم مثه مگس دو خونه جم بودنزین فقط یه حرف تو مغزش مثه بومرنگ هی تکرار میشد
چی شد که همچی عوض شد
واقعا نمیدونست
واقعا؟
یا خودشو به ندونم زده بود
ساعت ها بود بعد از پیدا کردن
آدرس کوفتیه خونه نقاش
جلوی خونه نشسته بود و منتظر بود تا
اثری از مگ پیدا شه
اما هر لحظه عصبی تر و کم تحمل تر میشد
سعی کرد برای چند لحظه ام شده آروم باشه
و با یه لبخند مزخرف مسخره به رو به رو خیره شد
اما هنوز به یک دقیقه هم نرسیده بود که مشت سنگینش روی
فرمون فرود اومد
به موهاش چنگ زدو بلند داد زد :
فاااااک یو مگ
فاااک یو پیرمرد فاکر
فاااک یوووو نایل
فاااک یو زین
انگشتای کشیدشو توی موهاش فرو کرد و بیشتر به این فک کرد
واقعا فاک یو به خودشنفسشو پر سرو صدا بیرون داد و سرشو بالا گرفت اما چشاش به دری که دقیقا بعد دیگه خونه پارک بود خیره موند
چون ماشین جوری پارک بود که چشمای نافض و دقیق زین راحت میتونست ببینه
دختر کوچولوی زین که
حالا بدنش پر تر بنظر میرسید با عینک آفتابیشو کت بلند چرمش مثله گربه بنظر میرسید که داشت جوری میرفت که کسی نمیدیداون در صدم ثانیه ماشین و روشن کرد و پیچید توی کوچه ای که مگ در حال حرکت بود
مگ اول سعی کرد به صدای ماشینی که دمبالش میکرد توجه نکنه
اما بعد چند دقیقه به سمت ماشین چرخید و زین میتونست چشمای گشاد شدشو از زیر
عینک آفتابی سکسیش ببینه
واسه همین ناخودآگاه نیشخندی کنار لبش اومد
و ابرو های مگ تو هم رفت و با اون پاشنه های بلندش
تند تند راه رفتزین با صبر زیادی یکم سرعت ماشینو زیاد کرد و همچنان دمبالش میرفت
اما انگار جای زین و مگ اینبار عوض شده بود
بیصبری تمام وجود مگ و گرفته بود
اونقد دلخور بود که جای بخششی نبود
با بی صبری برگشت و رو به پنجره سمت زین فریاد زد : هی معلوم هست چه مرگته زودتر گورتو گم کن
زین با آرامش نصبی شیشه رو پایین داد و: بیا بالا باید حرف بزنیممگ دوباره شروع کرد به راه رفتن اما اینبار مثله موش اب کشیده شد
معلوم نبود این بارون لعنتی از کجا پیداش شده بود
زین از ماشین پیاده شد
و مگ با شنیدن این صدا
شروع کرد به دویدن
زین هم دمبالش دوید
اما اون پاشنه ها بالاخره کار خودشون و کردن و پای مگ پیچ خورد
و مجبور شد سرجاش وایسه و مچ پای داغون شدشو ماساژ بده
زین محکم مچ دستش و کشید و به سمت خودش برگردوند
و در کسری از ثانیه
عینک مگ و برداشت لای انگشتاش له کردو یه طرفی انداخت
و با لبخند حرص درارش گفت:حالا خوشکل تر شدی
مگ: فاااک هی میدونی اون چقد گرون بود
زین : کی اهمیت میده
و دست مگو کشید
اما مگ نمیتونست درست راه بره
زین اهمیت نداد و وقتی به ماشین رسیدن
مگ و پرتاب کرد رو صندلی و پشت رل نشست
اگه گذشته بود مگ قطعا نگران بود که صندلی ماشین گرون زین و خراب کنه اما الان مگ صد ها درجه فرق کرده بود
زین راه افتاد و
: راجب خیلی چیزا باید با هم حرف بزنیم
مگ با بی رحمی و لجبازی حرف زین و قط کرد و گفت: هیچ حرفی بین ما نمونده
زین مچ دست مگ و فشار داد و گفت: وقتی حرف میزنم وسط حرفم نپر
مگ: تو مگه کی هستی که به من دستور میدی
و محض رضای خدا زین لطفا خفه شو
زین سعی کرد این همه تغییر و نادیده بگیره
و سمت هتل برونهوقتی رسیدن
زین دوباره دست مگ و کشید و سعی کرد غر غرای رو مخشو نشنوه
جلوی متصدی وایسادن و زین یه اتاق خواست
و اونا صحبت میکردن
اون خانوم هر چند لحظه یکبار به چهره مگ که براش آشنا بودنگاهی می نداخت و سعی میکرد مغز ارور دادشو بکار بندازه
و کارت اتاق و به دست زین داد
و مگ با پای ناقص شدش دوباره کشید
و سمت آسانسور برد
و درای آسانسور بسته شد
زین از آینه ها به مگ خیره شد و انگشتاش دکمه ی طبقه 16 لمس کردن
این چند لحظه برای مگ مثله یکسال گذشت اما بالاخره رسیدن و جلوی اتاق مورد نظر ایستادن
زین کارت و جلوی قفل گرفت و در باز شد
و این بدترین قسمت ماجرا بود که مگ اصلا بهش فک نکرده بود
(توی یک اتاق موندن با زین )این بدترین بود زین که دید مگ جلوی در وایساده اون و توی اتاق هل داد و درو بست
بیخیال مگ باید فکره اینجاشو میکردی زین که دو تا اتاق جدا نمیگرفت
این صدایی بود که تو مغز مگ پیچید
زین لباساشو عوض کرد ـو بنظر میرسید زین قبلا توی این اتاق بوده
و به مگ گفت تو میخوای با پالتوی چرمت همچنجا وایسی ؟
مگ با نیشخند به زین نگاه کرد و اول کفشای پاشنه دارشو یه گوشه پرت کرد و بعدم پالتوشو در آورد
زین چشماش گشاد شد و
واقعا توقع نداشت
مگ زیر اون پالتو فقط یه بیکینی مشکی تنش بود
که توری بودن
تا الان به این دقت نکرده بود که چقد مگ سفید بود حتی شاید برق میزد
اون نمیخواست اینجوری بشه اما انگار همچی داشت خراب میشد
پوزخند مگ داشت باهاش حرف میزد
: بی جنبهزین به سختی یکی از تیشرتای سفیدشو
از توی ساک بیرون کشید و کم کم به مگ نزدیک
شد و اون و گرفت مگ سعی کرد از لای دستاش فرار کنه
اما زین اون و از سرش رد کرد و حالا تیشرت توی تن مگ بود
زین دستشو سمت باسن مگ برد و محکم فشار داد
: تو خیلی پرو شدی یه سری چیزا باید عوض بشه
و امشب فقط حرف میزنیم و بعدش میخوابی نمیتونی باعث شی که کار دیگه ای کنم
توی گوش مگ زمزمه کرد: فهمیدی؟
و ولش کرد
صدای زین گرفته و نفسش تند تند بود
____________
هی ببخشید انقد دیر شد باشه؟
STAI LEGGENDO
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...