chapter18

90 12 10
                                    

از زبان(زین)
خدایااااا
واقعا احساس میکنم رو قلبم یه سنگینی بزرگه
همون لحظه چند تا پرستار با یه تخت اومدن و مگ و روی تخت گذاشتن
و خیلی سریع دکترو صدا کردن و با سرعت میرفتن سمت یه اتاق که فک کنم اتاق عمل بود
پا به پاشون میرفتم
زین:مگ توروخدا بخاطر من بخاطر من چشاتو وا کن
ببین معذرت میخوام
منه لعنتی دارم ازت معذرت میخوام
پرستار جلومو گرفت
پرستار:ببخشید اقا شما نمیتونید تو اتاق عمل بیاید
زین:ولی من باید بیام
پرستار :بهتره آروم باشید بفرمایید اینجا بشینید
داد زدم:بشینممممم من تو این وضعیت چجوری میتونم بشینمممممممم
پرستار :آقا بهتره اروم باشید اینجا بیمارستانه
فقط سرمو تکون دادم و انگشتامو تو موهام فرو کردم و کشیدم
لعنتی
ولو شدم رو صندلی و همینجوری به تابلویی از عکس کودکی که با انگشت اشاره کنار بینیش میخواست به بقیه اعلام کنه تا سکوت رعایت کنن
و چقدم که همه اهمیت میدادن
خیره شدم
ولی افکارم جای دیگه ای غرق بود و حال درستی نداشتم
فقط داشتم به رفتارای اخیرم با مگ فک میکردم
این که چطور مثه یه برده باهاش رفتار میکردم
لعنتی لعنتی
من همیشه به چشاش فک میکنم
که چطور وقتی خیلی عصبی میشه اونا رنگشون خیلی روشن میشه
و وقتی آرومه رنگشون آبی اوقیانوسی و سبزه و نمیتونم بگم چقد خوشم میاد ساعت ها بشینم و به این دختر نگاه کنم
که چطور با انگشتای کشیده سفیدش که روی نخونای خوش حالت و تقریبا کوتاه صورتی رنگش رنگی از لاک و مواد شیمیایی نیست
و با اون انگشتا هر چند دقیقه موهای مشکی خوشکلش و پشت گوشش میزنه و چقد آروم و با پرستیژ کتابای کلاسیک میخونه و گاهی بخاطر پایان تلخشون هق هق میزنه
من میتونم صبحا ساعت ها از بالکن بزرگ اتاقم بهش نگاه کنم که چجوری توی هوای سرد با سوییشرت و شلوار مشکی ورزش میکنه و عرق چجوری روی موهای دم اسبیش و براق کرده
لعنتی من میتونم ساعت ها به گونه های صورتی کمرنگش خیره بشم که چجوری منو مجذوب میکنن
من میتونم ساعت ها بهش نگاه کنم و ذره ذره کاراش و تو ذهنم ثبت کنم بدون این که ازش خسته بشم
من میتونم پلک زدنش و ببینم که چقدر ضریفه
که مژه های بی آرایش مشکیش خیلی خوشکل روی گونه های صورتیش وقتی خوابه سایه میندازن
اه لعنتی من این موجود خوشکل معصوم ولی شیطون و نمیتونم
نداشته باشم
وقتی دره اتاق عمل باز شد و یه پرستار با عجله اومد بیرون جلوشو گرفتم اما اون فقط گفت نمیتونم الان چیزی بگم و رفت
نمیدونستم چیکار کنم لعنتی نمیدونستم
من فقط جلوی دره اتاق عمل شروع کردم به رژه رفتن
تا این که گوشیم شروع کرد به ویبره رفتن اما حوصلشو نداشتم پس اهمیت ندادم
ولی انگار اون مادر به خطای پشت خطی دست بردار نبود پس بدون نگاه کردن به اسمش
جواب دادم :بعله
صدای نازک والری از پشت خط شنیده شد :عزیزم چرا گوشیتو جواب نمیدی چیزی شده؟
من:چیکار داری والری؟
والری با همون صدای نازک اما غمگین شده گفت:اوه زین عزیزم چیزی شده ؟
صدات بنظر خسته میرسه
من:نه نه نه والری بعدا با هم صحبت میکنیم و بدون خدافظی گوشی قطع بعدا خاموش کردم

الان چند ساعته که اینجام ولی چند تا پرستار با عجله میان و هیچی نمیگن
الانم روی صندلی نشستم و دارم با نوک کتونیم زمین سوراخ میکنم
در باز شد و یه مرد اومد بیرون ولی انقد تو هپروت و فکرای مگ بودم که نفهمیدم وقتی گفت:همراه بیماری که تصادف کرده بود کیه
از جام پریدم و رفتم جلوش گفتم منم آقای دکتر
یه نگاه بهم از بالا تا پایین انداخت و بعدم گفت:شما از بستگانش هستید؟
من:بله بله
دکتر:کیش میشین؟
من که نمیدونستم چی بگم واقعا مونده بودم پس گفتم:برادرشم
دکتر اول با تردید ولی بعد با ناراحتی گفت:ببخشید اقا اما بیمار بسیار حالش بد بود ضربه بدی به سرش وارد شده بود و باعث شکستگی شده بود
اول بیمار از دستمون رفت اما بعد برگشت
ولی باید منتقل بشه ای سیو تا دو روز تا ببینیم نتایج عمل چی بود باید دعا کنی که بیمار بهوش بیاد
بعدم دستشو گذاشت رو شونم و گفت:دختره قوی ایه از پسش بر میاد
بعدم رفت
فقط من بودم که وایسادم و به در ذل زدم که در باز شد مگ و با تخت آوردن بیرون
سریع دویدم سمت تخت و دستشو تو دستم گرفتم :تو باید برگردی
تو میتونی برگردی دووم بیار دووم بیار دختر
ولی اونا منو پشت درای ای سی یو گذاشتن و رفتن
_________
یک ماه بعد ‌......
مگ بهوش اومد اما هیچی شبیه قبل نیست اون تموم روز رو با زانو های جمع شده کنار پنجره میگذرونه
و از لحظه ای که بهوش اومده حتی یک کلمه ام حرف نمیزنه
بزور حتی غذا میخوره
بعضی وقتا آرزو میکنم که گریه کنه اما دریغ از یه قطره اشک
الان براش روانشناس گرفتم و منتظرم تا بیاد و بگه باید چجوری مگ و درمان کنیم
تو همین فکرا بودم که دره اتاق مگ باز شد و خانوم سیرینسا اومد بیرون اما از چهرش هیچی نمیشد خوند
سریع رفتم پیشش
خانوم سیرینسا متوجه شدید چرا مگ اینجوری شده؟
خانوم سیرینسا:زین نمیدونم چی بگم
اما مگان گذشته خیلی راحتی نداشته در حقیقت پر از دردسر
و اتفاقای قبل تصادفم همونجور که برام توضیح دادی تاثیر خوبی توی روحیش نذاشتن و اون تصادف باعث شد یه شوک به ذهنش وارد شه و زین باید بگم مگان داره دچار افسردگی هاد میشه
تو که پولشو داری بهتره اون و از این شهر دور کنی یه جای جدید با مردمای جدید
شاید زین
شاید مگان اینجوری خوب شد
من:خانوم سیرینسا یعنی چی شاید یعنی مگ ممکنه هرگز خوب نشه؟؟؟؟
خانوم سیرینسا:اگه به همین منوال پیش بره البته اون هیچوقت خوب نمیشه
تو باید همه چیو درست کنی زین همه چیو اون دختره داغون و رنج دیده ایه
من براش یکسری داروی آرام بخش نوشتم
چون ممکنه دچار حمله عصبیم بشه
و بعدم با یه خدافظی کوچیک رفت
و منو با یک دنیا افکار تنها گذاشت
_____________
نویسنده صحبت میکنه:با بدبختی گذاشتم
اصلا روحیم خوب نیست
تو این دو سه روز فقط داغون شدم
دارم کم کم از دست میرم
:)

Fox(zaynmalik)Where stories live. Discover now