یعنی چی آخه
چند روزی میشه که لحظه ای این که در ادامه چه اتفاقی برای آناستازیا افتاده از سرم بیرون نمیره
گاهی بقیشو خودم ته بندی میکنم
و احتمال میدم که آرماندو همه چیو فهمیده و در آخر آناستازیا مرده اما خب من گاهیم فک میکنم که فرد به آناستازیا خیانت کرده
اما من به تنهایی انقد عاشق شخصیت فردریک هستم که نمیتونم در موردش فکر بدی کنم
وقتی من تا این حد عاشق شخصیت فردریکم آناستازیا تا چه حد اون و میپرستیده
من ساعت ها به نقاشی ها از چهره آناستازیا خیره میشم و تصور میکنم که تو اون لحظه چقدر قشنگ فردریک به اون خیره میشده و انحنای بدنشو روی بوم رسم میکرده
یا احساسات از چشم های بی جون دختر توی نقاشی چجوری موج میزنهسرمو تکون دادم تا از این افکار بیام بیرون
من تصمیم گرفتم که برم بیرون و اطراف یکم ورزش کنم چون حس میکنم که مثه یه تیکه گوشتم که یه مادر فاکر توی خونه بزرگ و اصیل زندانی کرده
بخاطر همین مدل زیبایی که مادرم بهم ساده بود و روی موهام پیاده کردم اون یه بافت سفت بود
یه دامن شلواری های مشکی پوشیدم با یه نیم تنه سفید
و ساعت دیجیتالیه بزرگ و روی مچ کوچیکم بستن این جالب بود
من رفتم پایین و اوه آره مثه همیشه انتظارشو داشتم
زین خونه نبود و من بازم تنها و تنها مثل این چند روزه من همیشه تنهام
من از توی یخچال یه بطری برداشتم و دره خونه رو باز کردم و بعد از بیرون اومدن اون و بهم کوبیدم
من شروع کردم به دویدن
من جاده سنگ فرش شده رو پیش گرفتم و محکم پنجه هامو به زمین می کوبیدم
و میدویدم
من اهمیتی به اطراف ندادم و فقط به یه آهنگ ریمیکس شده از duo lipa گوش میکردم و اون خوب بود
من انقد مشغول بودم که متوجه نشدم سر از کجا در آوردم ولی یه خونه متروکه بود
آره یه خونه نه بهتر بگم یه کاخ متروکه بود من انقد محوش بودم که اصلا نفهمیدم که کسی داره از جایی که من نمیدونم نگام میکنه من خواستم برم سمت خونه
اما پشیمون شدم و بعدم دوباره شروع کردم به دویدن من انقد دوییدم که واقعا عرق روی موهام برق میزد و خط شکمم خیس شده بود
پس وقتی که به سخره رسیدم همونجا وایسادم
اون بهترین هوا بود که بدن داغ منو خنک میکرد با دست نسیم وحشی که منو به بازی گرفته بود و اون شدت موجی که خودشو با تمام فشار به سخره میکوبید و قطره های شورشو روی من میپاشید
اینکه من به دور دستا خیره شده بودم به نقطه برخورد آسمون و آب
صدایی باعث شد من شیش متر بپرم
صدا:سلام شما تازه اومدین؟
من با وحشت سمت صدا برگشتم و از دیدن چهره اون ناشناس بیشترم ترسیدم
ناشناس:آخه تو این شهر ما همه همدیگر و میشناسیم خانوم از دیدن یه غریبه تعجب کردم
شمارو دیدم که جلوی عمارت متروکه وایساده بودین
خانوم؟
خانوم؟؟؟
با خوردن دستی بهم از هپروت بیرون اومدم:ب...بله
ناشناس:من داشتم با شما حرف میزدم اما انگار شما فکرتون مشغول موضوع دیگه ای بود
YOU ARE READING
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...