قبل از هر چیز دوستان عزیز من خیلی فن فیکا به مخم میرسه که بخوام بنویسم هری گرلایی که این فن فیکای زین گرل و میخونید خبر خوبی در راهه که فن فیک بعدی راجب هریه
راستش ازتون میترسم میگید دو تا فن فیک نا نوشته داره رفته سراغ چهارمی اما گلای من من فقط کاورش میکنم و بعدم آپ نمینویسمش تا این تموم بشه اوکی؟
________________
وقتی اینو گفت یعنی واسش مهم نیس
منم راهمو کشیدم و رفتم تا از یخچال یه چیزی بردارم و بخورم اما سایشو پشتم حس میکردم
خیلی یدفه ای برگشتم و یقه ی لباسشو کشیدم پایین که صورتش بهم نزدیک شه:هی چته چرا مثه احمقا هر جا میرم مثه دم دمبالمی هوم؟
دستشو روی دستم که یقشو گرفته بود گذاشت و فشار داد
زین از لای دندونای کلید شدش گفت:ببین دختره ی مسخره ی چموش بهم بگو که کدوم گوری بودیدستمو از دستش با هر بدبختی بیرون کشیدم و مثه خودش آروم و کلید شده گفتم:هی به تو ربطی نداره من چیکار میکنم
و آها مگه تو خواب ببینی که بهت بگم
و دویدم و از پله ها بالا اومدم
پسره ی احمق اون حقی نداره این رفتار و با من بکنه
زین من احمق بودم که دوباره باهات حرف زدم تو لیاقتشو نداشتی
________امروز آرماندو بعد یکسال درو برام باز کرد اون از خدمت کارا خواست که منو به حمام ببرن و لباس متشخصی تنم کنن
اون از چند نفر خواست تا موهامو درست کنم و همین طور آرایشم کنن
وقتی کار اونا تموم شد من به قیافه خودم توی آینه نگاه کردم و با وجود زیبای بی حد و مرزم توی اون لباس فوق العاده متوجه گود زیر چشام و لاغری صورتم شدم
فک میکنم ساعت نزدیکای پنج عصر بود که آرماندو اومد و با خشونتی که ازش انتظار میرفت مچ دستمو گرفت و کشید و ازم خواست سوار کالسکه ی سفیدی بشم که بود
مرد کالسکه چی درو برام باز کرد و دستمو گرفت تا سوار کالسکه بشم و بعدم آرماندو کنارم نشست
به محض حرکت
دست بزرگ آرماندو روی گردنم قرار گرفت و فشار زیادی بهم وارد شد
از شدت فشار تو چشام اشک جمع شد
و صداشو شنیدم
که میگفت:ببین آنی توی اونجا که میریم نباید در مورد جای خواب زندگیت بشنوم
با کسی حرف زدی
تا وقتی باهات حرف نزدن تو حرف نزن
اونجا مردای زیادی هست سعی کن مثله مادر هرزت نباشی
فهمیدی چی گفتم؟
و من فقط تونستم با فشار دادن پلکان رو هم حرفشو تایید کنم اما مثله این که براش کافی نبود چون با صدای ترسناکش گفت:نشنیدم
من با لکنت تمام تونستم بگم :ب . بله
و همون لحظه راه تنفسم باز شد و من تازه سرفه کردم
احساس میکنم الان هوا بهترین چیزه من عاشق اکسیژنم و از آرماندو متنفرم
با توقف کالسکه من آروم پیاده شدم و یک ساختمان بزرگ زیبا جلومون بود
وقتی وارد شدیم زن های زیادی بودن
و همینطور خیلی مرد
آرماندو همون اول من رو روی مبلی نشوند و مشغول صحبت با مرد پنجاه و خورده ای ساله شد
ولی توی این مهمونی با آدما و مهمونای ناشناخته چیزی که بیشتر از همه منو عذاب میداد
سنگینی نگاه کسی روم بود که هر چقدر سعی کردم بفهمم کیه نتونستم
دست آخر با صدای فوق العاده مردونه کسی به سمت صدا برگشتم
و حتی قدرت تکلمم از دست دادم
اون مرد بسیار زیبا بود
پدر اوه خدا نمیدونم چهره زیبای فردریک و چجوری در کاغذ و نامه توصیف کنم که اون معرکه ترین بود اون موهای پرکلاغی مشکی رنگش و مژه های مشکی رنگش و رنگ آبی رنگ چشماش منو مسخ میکرد اون صورتش و به مرتب ترین حالت ممکن اصلاح کرده بود و فک مردانه ی جذابش و ابرو های پر پشتش منو محو میکرد آره
اما همه ی اینا به کنار خوش مشرب بودن این مرد معرکه بود وقتی به خودم اومدم که دستم رو گرفت و بوسید و لباش از هر برگ گلی نرم تر بودن اونا نرم و لطیف روی پوست من حرکت کردن و دست آخر جدا شدن
صداش توی گوشم پیچید :افتخار آشنایی با چه بانویی رو دارم ؟
و من که دست و پامو بیشتر از هر موقع ای کم کرده بودم بالاخره به حرف اومدم و نجواگونه گفتم:من آناستازیا هستم قربان
و شما ؟
مرد زیبا:من فردریک هستم پسر خووان تئو و به مرد پنجاه ساله ای اشاره کرد که آرماندو از اول مهمانی با اون مشغول بود
و من با گفتن خوشبختم بحث و تموم کردم
اما انگار اون تازه اول صحبتش بود چون ناگهانی گفت:تا به عمرم بانویی به زیبایی شما ندیدم
پوست شما از برف هم سفید تره و طراوتتون از همه چیز زیبا تر موهای آتش رنگ شما منو به وجد میاره و چشمای روشنتون که معلوم نیست چه رنگیه لحظه ای سبز و لحظه ای آبی
این زیباست
من آرزو میکنم که بتونم شمارو نقاشی کنم
و من اون لحظه متوجه شدم که فردریک نقاشه
برای همین بی مقدمه گفتم:اوه فردریک عزیز پس شما یک هنرمند هستید
من از هنرمندا خوشم میاد
و سپس اون لحظه بود که متوجه شدم که چی گفتم اما حرفی که گفتی میشه دیگه گفته شده
مثله آبی که ریخته بشه دیگه ریخته و نمیشه جمعش کرد
اما فردریک تنها گرم ترین لبخندی که تا به عمرم دیده بودم رو زد و گفت :بانو ممنون میشم منو فقط فرد صدا کنید
و منم از بانو های رک و بی درنگ خوشم میاد
من هم گفتم:اوه مرسی واقعا ممنونم
فرد:اوه نه نه نه هیچ تشکری لازم نیست من فقط حقیقت و گفتم
و چند لحظه بعد متوجه نگاه فوق العاده خیره ی فرد روی قسمتی از گردنم شدم
و بعدم اخم فوق العادشو
و نگاه دوباره خیرش توی چشمام
و سوالش:آناستازیای عزیز میتونم بدونم خط عمیق روی گردنت نشونه ی چی میتونه باشه ؟
و من با نگاه کردن به چشماش فراموش کردم که به اون ربطی نداره و گفتم :آرماندو یعنی ببخشید چیز اون خط مادرزادیه
فرد:میتونی فقط به من دروغ نگی عزیزم؟
آرماندو این بلا رو سرت آورده؟
شنیده بودم که آرماندو زنی گرفته که زیبا تر از هر کسه من احمق چجوری متوجه رنگ موهات که همه ازش میگفتن نشدم
من حتی متوجه شدم که آرماندو اون زن و یکسال که توی اتاقی زندانی کرده پس آناستازیا تو اون زن هستی؟
و من که حالا اشکای زیادی تو چشمام بود کاملا فراموش کردم که آرماندو به من اختار داده بود که نباید از کارهایی که با من کرده بود به کسی حرف نزنم
پس با تکون دادن سر و گفتن:بله همش همش حقیقت داره و من اون آناستازیای معروف هستم
اما دقیقا بعد از این حرف پشیمون شدم
اگر آرماندو میفهمید چی ؟
فرد:اوه آناستازیا نگران نباش و بعدم بدون حرف دیگه ای از پیشم رفت اون شب مهمونی با وجود فردریک مرد زیبا خوب گذشت و متوجه شدم سنگینی نگاها ماله کسی نبود جز فرد
_________
با گذاشتن دفترچه سره جای قبلیش و متوجه شدم که هوا تاریک شده پس رفتم پایین من چند ساعت بود که داشتم خاطرات آناستازیای عزیزم و میخوندمهر چی نگاه کردم فهمیدم هیچ اثری از زین توی خونه نیست
پس نشستم جلوی تلوزیون و خودمو مشغول خوردن چیپس کردمساعت دو نصفه شبه ولی من از شدت دلواپسی خوابم نمیبره نمیدونم چرا انقد نگران زینم
نمیدونمتقریبا داشتم چرت میزدم که دره خونه باز شد و سایه ی یه نفر افتاد که کسی نبود جز زین
داشت قه قهه میزد
من:زین حالت خوبه؟
زین: اومممم مگ تویی؟
عزیزمممممم بیا اینجا
صدای کشدار و بوی گند الکل دهنش داد میزد تا چه حد مسته
من:هی زین چطوره بری بخوابی اصلا حالت خوب نیست
زین:اگه تو بیایییی منم میخوابم بیب
من:باشه باشه منم میام
زیر بغلشو گرفتم و از پله ها بالا بردمش و با بدبختی دره اتاقشو باز کردم و گذاشتمش رو تخت
اخخخخخخ چقد سنگین این بشر فاکر لعنتی
اومدم برم که دستم و گرفت و کشید واسه همین پرت شدم کنارش
زین:هیییی تو قول دادی
من :باشه باشه
وقتی به لباساش نگاه کردم گفتم که درشون بیارم چون خیس بودن پس کت و تیشرتشو یا هر بدبختی از تنش کندم و رفتم سراغ شلوارش
زیر لب فش دادم و با شدت کشیدم پایین
انگار خیلی دردش گرفت چون داد زد:هی فااااک آروم تر دختر
و انگشت وسطشو آورد واسم بالا آورد
وقتی دوباره خواستم برم دوباره دستمو کشید و اینبار پرت شدم روش
اون منو برگردوند و پشتم بهش بود پاشو روی پهلوم انداخت و سرش که از من بالاتر بود و توی موهام فرو کرد و چیزی گفت که از شدت تعجب از این همه پروویشش دهنم و چشام باهم باز موند :دختره که امشب داشتم به فاکش میدادم خیلی بوی سکس میداد اما تو بوی سکس نمیدی
بوی برگ گل و برگای پونه میدی و خیلی خنکی
و خودش بلند زد زیر خنده
این من بودم که از شدت چرت و پرتای زین داشتم هق هق میکردم و سعی میکردم بخوابونمش
اما مثله بچه دو ساله ها بود
مادر فاکر کودک احمق بخوووووووواااااااب
__________
چگانه باد
YOU ARE READING
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...