از زبان مگان:
من حتی نمیتونستم از جام بلند شم
من زیر شکمم تیر میکشید و داغون بود
من فک نمیکردم که انقد باهام بد باشه
اون
اون بهم گفت جنده بهم گفت هرزه
و الانم لعنتی اون میخواد من باهاش برم
من با اون هیچ جا نمیرم هیچ مهمونی لعنتی هیچ احمقانه ای
من باهاش نمیرم
به هر بدبختی بود از رو زمین بلند شدم و داشتم میوفتادم که دستم و به دیوار گرفتم و وایسادم و چند تا نفس عمیق کشیدم
لعنتی من چجوری از پله ها بالا برم
چون که سرم درد میکرد تصمیم گرفتم که قرص مسکن بخورم پس از پله های چوبی پایین رفتم و دره جعبه ی قرصارو باز کردم
تا خواستم اون قرص آبی رنگ و بخورم چشمم به اون نوشته های روی جعبه ی یه قرص دیگه افتاد (کلونازپام؟)
این عالی بود من قبلاً با این قرصا خودکشی کرده بودم
ولی الان نمیخواستم خودکشی کنم فقط میخواستم تا اومدن زین بخوابم
پس برای همین پنج تا از اون قرصارو برداشتم و با آب بزور دادم پایین
آخه من خیلی از قرص بدم میاد وقتی بچه بودم ریم پر از عفونت بود واسه همین مجبور شدم تا مدت ها از قرص کپسولی سفیکسیم که مادرم بهم هر شب و هر صب میداد استفاده کنم از اون موقع متنفرم
اما باید بگم من دلم خیلی برای مامانم تنگ شده
اما الان باید به این اهمیت بدم که احساس میکنم وزنم و نمیتونم تحمل کنم واسه همین با هر بدبختی بود خودمو به کاناپه رسوندم و قبل از این که بخوام کاری کنم با صورت روش افتادم و حتی بعدش یادم نمیاد چی شد
فقط یادم میاد تو خواب همش بارون میومد و و فقط تاریک بود
_____
از زبان راوی :
عصر روز بعد زین با بیخیالی کیلیدو توی در چرخوند و رفت تا ببینه هرزه ای که تو خونش زندگی میکنه برای رفتن به اون مهمونی آماده هست یا نه
اما خیلی تشنش بود پس راهشو سمت آشپزخونه کج کرد اما بعد از این که شیشه آب و داشت یک نفس سر میکشید توجهش به جعبه ی بهم ریخته روی کابینت آشپزخونه جلب شد
پس شیشه رو توی ظرف شویی گذاشت و رفت سمت جعبه
اون با دیدن دره بسته ی باز قرصای آرام بخش قوی روی کابینت نزدیک بود که از حال بره
و فقط زیر لب محکم و کشیده گفت فااااک
اون از پله ها بالا رفت و اتاق مگ و گشت اون هر جایی رو گشت اما وقتی داشت دوباره از پله ها پایین میومد متوجه موهای مشکی بلند که پخش روی کاناپه بودن شد
اون رفت و صورت بی روح با چشمای بسته مگ و دید که روی کاناپه بود اون سمتش رفت و تکونش داد و پشت هم داد میزد و اسم مگ و صدا میزد
این کارش باعث شد پلکای مگ بلرزه و بعد از ثانیه های کوتاه اما طولانی تر هم باز بشه و به صورت نگران زین که در چند اینچیه صورتش بود خیره بشه
مگ وقتی که مغزش شروع به پردازش کرد
با خودش گفت که زین هرگز نگران من نمیشه اون فقط خطای دید بود
زین به سرعت توی قالب بی احساس و تهی خودش فرو رفت و با اهمیتی از روی دو زانوش بلند شد و با سرد ترین لحن ممکن گفت:فک میکردم تا الان دیگه حداقل حاظر شده باشی
مگ با کرختی از روی کاناپه بلند شد و بی هیچ حرفی
رفت تا از پله ها بالا بره و با گفتن:من نمیام
خودشو راحت کرد اما چه راحتی مگ هنوز از دو تا پله بالا نرفته بود که یقه پشت گردنش توسط دست زین کشیده شد و اون از پشت توی بغل زین افتاد
گردنش مثه دیشب لای دستای بزرگ زین قرار گرفتنو زین فقط کلید شده گفت:حرفمو خوشم نمیاد دوبار تکرار کنم تا یک ربع دیگه توی ماشین نشستی
فهمیدی؟
مگ با کمی تاخیر سرشو تکون داد و اونوخت زین رفت مگ موند با یه غرور داغون و به شده زیر پای زین
مگ بلند شد و با بیحسی از پله های بالا رفت
____
از زبان مگان:باید بگم که من از زین متنفرم آره من ازش متنفرم
وقتی رفتم تو اتاق اصلا نفهمیدم چجوری یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و بعدم چشام و در حد مرز آرایش کردم و گذاشتم موهام خیس باشه چون اونا تا مهمونی خشک میشن
من میخوام زین و عذاب بدم واسه همین یه لباس توری و کیپور خیلی خیلی جذب پوشیدم و از قصد زیرش هیچ سوتینی تنم نکردم
اونا نوک سینه هامو و رنگ صورتی دورش و به خوبی نشون میدادن و انگار سینه هام داشتم از لباس و جز میدادن
من یه دامن نقره ای چرم که شرت سفید و توریمو مشخص میکرد پوشیدم
و سندلای تخت سفید رنگ و روی اون لباس کت ست دامن و پوشیدم و زیپشو بالا کشیدم تا حداقل زین تا دم خونه ایم مجبورم نکنه تا لباسامو عوض کنم
با کشیدن یه رژ لب زرشکی روی لبام بالاخره خودمو توی ماشین کنار زین دیدم البته من تو فکر بودم و زین داشت حرف میزد و فقط میدیدم که اون لباش تکون میخوره وقتی به خودم اومدم که یه سوزش ریز دقیقا نزدیک اون روی رونم احساس کردم
و بعدم صدای زین:هی کجایی دارم با تو حرف میزنم
من:هان؟ آها چی متوجه نشدم
زین:درسته دامنت خیلی کوتاهه اما از این میگذرم اونجا مثه آدم رفتار کن
وگرنه میکشمت منم حوصله ندارم خرج دیه ی بی ارزشی مثه تورو بدم
انقد ناراحت شدم که صورتمو سمت پنجره چرخوند و با بغض احمقانم فقط خیره شدم به خونه ها یا درختای که در صدم ثانیه از جلو چشمم محو میشدن
وقتی ما جایی متوقف شدیم که زین از ماشین بیرون رفت و با یه شیشه ویسکی دوباره به ماشین برگشت
YOU ARE READING
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...