بچه ها این چپتر خوبه یعنی
احساسی
__________________
توی ماشین بودیم و سکوت بینمون بود ولی من واقعا نمیدونم این سکوت قراره کی تموم بشه
من نمیدونم چرا توانایی حرف زدن ندارم
شاید حتی خودمم بخوام جواب زین و بدم
اما هر دفه یه چیزی جلومو میگیره
با ترمز کردن ماشین به زین نگاه کردم که
گفت «پرنسس اینجا فروشگاه مواد غذایی و اینجور چیزاس
میخوای توام باهام بیای ؟»
بجای جواب دادن بهش دره ماشین و باز کردم و پیاده شدم و منتظر موندم تا اونم پیاده شه
اومد و کنارم وایساد و دستمو گرفت و راه افتاد
سمت فروشگاه
یه سبد برداشت راه افتادیم تو فروشگاه اول رفتیم قسمت تره بار و خودش از هر نوع میوه چند کیلو بر میداشت
وقتی رفتیم قسمت گوشت و مرغ هم خودش همه چیو برداشت اما رفتیم قسمت خشک بار من شروع کردم با ذوغ از هر کدوم برداشتن
من پاستیل و لواشک یه عالمه شکلات و تنقلات و برداشتم من چند تا بسته چیپس و پفکم برداشتم
و زین تمام این مدت داشت بهم میخندید
و منم بهش اهمیت نمیدادم
و فقط هر چی میخواستم برمیداشتم
وقتی بالاخره همه چیزایی که میخواستم و برداشتم
سبدمون دیگه جا نداشت
و زین داشت میرفت سمت صندوق تا حساب کنه
منم داشت دنبال خودش میکشید
ولی خنده دار ترین صورتی که دیدم صورت صندوق دار موقع حساب کردن وسایل خیلی زیاد ما بود
که زین به چند نفر پول داد که وسایل تا ماشین برامون بیارن
من خیلی خوش حالم که از آوردن اون همه وسایل
کوفتی
راحت شدم
زین تمام وسایلارو توی صندوق ماشین گذاشت
در حالی که من روی صندلی شاگرد منتظرش بودم
و به ناخونام خیره شده بودم
صدای درو شنیدم و بعدم زین نشست و ماشین را انداخت
زین«دوست داری یجا بریم ؟»
و بدون منتظر موندن ماشین داشت پرواز میکرد با سرعتی که من عاشقشم
شیشه رو تا آخر پایین دادم و اجازه دادم باز موهام و شونه کنه
دست زین بود که روی رون پام اومد چون باد میزد و لباسم بالا میرفت
باعث شد مثه برق گرفته ها نگاش کنم
پوست ذبرش کف دست و انگشتاش یجور حس ناشناخته توم بوجود آورد
ولی بیخیال سعی کردم فقط از باد خنک دریایی
لذت ببرم
زین وارد یه راه پر پیچ خم شد
و حتی ذره ای از سرعتش کم نکرد
از دور لامپای بزرگ نارنجی مشخص بودن
و این منو به وجد میآورد
وقتی زین از یه راهی وارد ساحل شد با تعجب بهش نگاه کرد و اون فقط بهم گفت که بهتره صبر کنم
وقتی زین دقیقا روبه روی دریایی که توی تاریکی فرو رفته بود ترمز کرد
تا اومدم درو باز کنم زین دولا شد و دستشو روی دستم گذاشت و فقط خواست تا چند لحظه منتظر بمونم
خودش پیاده شد و دور زد و دره سمت منو باز کرد اون فقط دست سبک منو توی دستای بزرگ و سنگینش گرفت و من وقتی کف سندلای تخت سفیدم و روی زمین لغزنده ی شنی گذاشتم
متوجه شدم امشب زین یه جنتلمن واقعیه
موهای من هنوزم با باد روی صورتم میومد که زین اونا رو پشت گوشم گذاشت و با لبخند رو صورتم دولا شد
و گفت«اینجا یه قسمت از بهشته عزیزم
وقتی خیلی بچه بودم با مامانم اینجا اومدیم
و حالا من تورو با خودم آوردم»
جوری کلمات درباره این که با مادرش اینجا بوده بیان میکرد که فک میکردم هر لحظه ممکنه
میون اوقیانوسی از جمله های قدیمی و خاطراتی که شیرینیش یکم تلخه گم بشه
واسه همین دستمو روی شونه گذاشتم و سعی کردم بهترین لبخندم و بزنم و فک میکنم موفق شدم
YOU ARE READING
Fox(zaynmalik)
Fanfictionساعت نزدیکه سه نصفه شبه دارم از سر درد میمیرم اوه بهتره هر چه زودتر این کوکائنارو از رو میز جم کنم و یه قرص بخورم از جام بلند شدم تا برم سمت یخچال اما با صدای ناله ضعیفی متوقف شدم حتما اثر توهم ماشروم و کوکه توهم زدم سرمو تکون دادم و به راهم ادامه...