بی صدا به در سالن غذا خوری رسید و وارد شد
همه جا ساکت و تاریک بود..[زین من هیچی نمیبینم..]
زین چند قدم برداشت و به در آشپز خونه نگاه کرد و با آروم ترین حالت ممکن جواب نایل و داد
-دوربین آشپز خونه
[من هیچ سیگنالی از آشپز خونه نمی گیرم.. الان وقتش نیست.. اونجا امنیت نداره جا اتاق ها رو بگرد]
زین نمی خواست برگرده ولی مجبور بود .. وقتی نایل هوران میگه جایی امن نیست یعنی واقعا خطرناکه
برگشت و به راه رو نگاه کرد.. قاب های بزرگی که روی دیوار آویزون بود اما هیچ عکسی داخلشون نبود
زین جلو رفت و زیر یکی از قاب ها رو نگاه کرد..
انواع چاقو ی ضامن دار زیرش مخفی شده بودجلوتر رفت و پشت قاب دیگه ای نگاه کرد
خشاب های پر شده بودهر نقطه ی این محل پر از سلاح و تجهیزات بود
به قاب بزرگی رسید که برخلاف بقیه طرح بزرگ یه گرگ بالدار روش بود
زین دستش و روی قاب گذاشت تا زیرش و نگاه کنه ولی قاب مثل یه در باز شد و پشتش یه در کوچیکتر شبیه گاوصندوق بود
-نایل.. اینجا یه گاوصندوق هست... بازش کنم؟
[نه.. فقط چند روزه اونجایی...]
-پس من چرا اینجام؟ باید یه کاری بکنم دیگه
[فقط اعتمادشون و به دست بیار.. الان اون خونه ی لعنتی پر آدمه که ممکنِ هر لحظه بیدار بشن.. آفتاب داره در میاد.. الان وقتش نیست.. من گفتم اتاق ها رو بگرد نه جاهایی که اونا مخفی کردن]
زین کلافه بود و حس میکرد هیچ کار مفیدی انجام نداده
قاب و به حالت اولش برگردوند و چند قدم برداشت و صدای شخصی و شنید(صدای لویی و شنید)
-تو زینی؟
-آره
-چی کار می کنی؟
-حوصلم سر رفته.. همین
-منم همین طور... آه... لویی تاملینسون همیشه حوصلش سر میره... چند دقیقه دیگه هوا روشن میشه می خوای یه ذره خوش بگذرونیم؟؟
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!