بوراک سفارش هاش و داد و دوتا نوشابه ی خنک گرفت و پیش بهترین رفیقش برگشت
-هی هم اتاقی.. بیا این و بخور باید صبر کنیم تا یه عالمه غذا حاضر بشه
تایلر سرش و تکون داد و قوطی فلزی و از دست بوراک گرفت.. چشمش به در ورودی بود که نگاهش روی یه نفر ثابت موند
پوست شیری رنگش و لک های ریز روی صورتش، اون موهای بلوطی و خوش رنگش
یه سوییشرت قرمز توی تنش بود کلاهش روی سرش کشیده شده بود
صورتش خوابالو بود و خمیازه میکشیدناخوداگاه خنده روی لب های تایلر نشست
نمی دونست کوکاکولا خورده یا یه قوطی وودکا که اینجوری مست شده و توهم میزنه
-هی پسر.. به چی نگاه میکنی؟
-اون فرشته
-همون که لباس قرمز تنشه
-این توهمه منه.. تو نمی تونی ببینیش
بوراک ضربه ی آرومی به پشت سر تایلر زد
-بهتره مغزت و به کار بندازی و بری سمتش وگرنه یه عمر دیگه باید تو کف همونی باشی که دوستش داشتی
-خب همونه... قدش بلندتر شده
-چی؟!
-چی؟!
بوراک لحظه ای صبر نکرد و سمت دیلن رفت
-تایلر هوچلین و میشناسی؟
-چی؟ شما می شناسینش؟؟ من می تونم ببینمش من همه جا دنبالش گشتم
بوراک با انگشت به تایلر که با دهن باز و چشم هایی که توش اشک نشسته بود اشاره کرد
دیلن باورش نمیشد.. مردی که خیلی وقته دنبالش میگرده دقیقا روبهروش وایساده و بهش خیره شده
با قدم های آروم و شمرده سمتش رفت.. دلش میگفت بدو... بپر بغلش .. محکم بهش بچسب و نزار دیگه ترکت کنه اما پاهاش همراهی نمیکرد
جلوش وایساد و بهش نگاه کرد.. چقدر ته ریش به صورتش میاد.. یکی دوتا موی سفید توی موهاشه و چندتا چین خیلی خیلی کوچیک گوشه ی چشمهاش نشسته
تایلر نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونش با دیلانش حرف زد
-میشه... میشه بغلت کنم؟
قطره ی اشکش از چشمش چکید و نگاه دیلن همراهش پایین اومد
آروم جلو رفت و سرش و روی سینه ی تایلر گذاشت و چشم هاش و بست و به صدای ضربان قلبش گوش داد
خودش بود.. این همون صدای آشناست.. کم کم داشت باورش میشد که خواب نیست.. تایلر کنارشه
هق هق آروم دیلن شروع شد و قطره های اشکش چکید
دست های تایلر دور بدنش پیچید و عطر تنش و بو کرد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
This man dies to night
ФанфикHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!