زین از کنار لیام بودن لذت میبرد.. حس زنده بودن داشت و همین کافی بود
آشپزی کردن کنار اون و هر از گاهی لمس کردن دستهاش برای بیخیال همه چیز شدن کافی بودبیخیال تمام گذشته.. تمام تلاش هاش.. خانوادش و بهترین دوست هاش
کم کم آشپزخونه شلوغ شد و باقی اعضا هم تلاش میکردن تا چیزی برای درست کردن پیدا کنن
لیام دست زین و گرفت و همراه بشقاب توی دستش از بقیه فاصله گرفت و به سالن غذا خوری رسید
زین: اوووم.. کسی اینجا نیست و ما داریم دو نفری صبحونه می خوریم... به نظرت این مثل دومین قرار نیست؟؟؟
لیام خندید و شیطون به زین نگاه کرد
-من اسمش و میزارم قرار اول بخش دومزین خندید و سرش و پایین انداخت.. از روی شیشه تمیز و براق میز عکس خودش و دید
داشت میخندیدچه اتفاقی افتاده؟؟ زین مالیک ملقب به زد وان میخنده؟!!!
مگه میشه؟ چرا دیگه سرد نیست؟ چرا لبخند از روی لبش پاک نمیشه؟ چرا اخم بین ابروهاش گم شدهزین سرش و بلند کرد و به لیامی که بهش خیره شده بود نگاه کرد
ز: تو من و عوض میکنی
-منظورت چیه؟
-تو با بقیه فرق داری لیوم پین
آلفا خندید و یه دستش و زیر چونش گذاشت و دوباره به زین خیره شد
-چرا از دیدنت سیر نمیشم زین؟
-هی.. تو داری اون حرف های رمانتیک و چندشت و شروع میکنی
لیام خندید و همون لحظه چند نفر دیگه اومدن و جمع زیبای دونفریشون و بهم ریختن
لویی خواب آلو سر میز نشست و چشم هاش و مالید و خمیازه کشید و همون لحظه هری از پشت بغلش کرد و محکم گردن و گونش و بوسید
-هری نکن... داری اذیتم میکنی .. من خوابم میاد
-کیتن کوچولوی خوشگل من... میدونی دوست دارم.. خیلی دوست دارم مستر تاملینسون.. خیلی خیلی دوست دارم
لویی خمیازه ی دیگه ای کشید و چشم هاش و مالید
-من گشنمه هزا
هری دوباره گونه ی لویی و بوسید و سمت آشپزخونه رفت تا به جمع ناشیهای رشتهی آشپزی اضافه بشه
لویی خوابالو سرش و روی میز گذاشت و چشماش و بست
زین دید فرانک با ماژیک توی دستش داره نزدیک لویی میشه.. اون احمق حتما میخواست انتقام نقاشی هایی که لویی روی صورتش کشیده رو بگیره
(من عکس فرانک و گذاشته بودم؟؟)
فرانک و زین برای یه لحظه چشم تو چشم شدن و فرانک طوری که زین متوجه بشه لب زد
ВЫ ЧИТАЕТЕ
This man dies to night
ФанфикHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!