سر و صدا های زیادی توی گوشش می پیچید ذهنش درست کار نمی کرد و هیچی و نمیفهمید
یه صدای واضح و آشنا رو تشخیص داد
[بیدار شو... بیدار شو.... بیدار شو.... بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو... زد وان... صبح شده.
. بیدارشو.... آه.. مگه چه کوفتی زد به دماغت که اینجوری بیهوش شدی... هر کسی بود تا حالا بیدار میشد... بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو]زین به پر حرفی های نایل عادت داشت ولی از اینکه نمی تونست جوابش رو بده متنفر بود
دستش و بلند کرد و روی سرش گذاشت... خیلی درد میکرد
آروم چشم هاش و باز کرد و به اطراف نگاه کرد
توی یه اتاق ساده و نیمه تاریک بود.. تموم دیوارهاش خاکستری و بی روح بودن اما به هیچ وجه اتاق کهنه و قدیمی نبود
روی تخت تک نفره ای با ملافه های مشکی خوابیده بود... تخت زیادی راحت و نرم بودتقریبا یک متر اون طرفتر تخت دیگه ای قرار داشت و کنارش با همون فاصله یه تخت دیگه هم بود اما هیچ کسی روش نخوابیده بود
یه نفر وارد اتاق شد و روی تخت کنار زین دراز کشید
-سلام... بیدار شدی؟
-من کجام؟؟
-من تایلرم... اسمت چی بود؟؟
-پرسیدم من کجام؟؟
-شاید خونه.... نگفتی.. اسمت چیه؟
-زین
-من و تو و بوراک باهم هم اتاقیم
-بوراک... چه اسم عجیبی
صدای کلفت مردونه ای به گوشش رسید
-اسمم اصلا عجیب نیست.. خیلی هم باحالم.. اصلا به ابهت اسم دقت کن... بوراک دنیییییز
به نظر زین بوراک یه لحجه ی خاص و عجیب داشت
[هی... من هیچ دوربینی ندارم... کلاهت کجاست؟]
زین سوالش و پرسید
-موتور و کلاهم کجاست؟؟
تایلر سوییچ موتور و براش پرت کرد
-موتورت توی حیاطه... کلاهت هم این پایینه.. ما جیب بر نیستیم... یه ذره احترام بزار
-جیب بر و کلاه بردار و قاچاقچی نداره... همه دزدیم
زین خیلی راحت گفت و کلاهش و برداشت و سمت بوراک چرخوند تا نایل از صورتش عکس بگیره
[هی.. این همونه که خرچنگ هیچی ازش نمیدونست باهاش صمیمی شو]
زین بلند شد و وایساد اما سرش گیج رفت.. مجبور شد دستش و به تاج تخت تکیه بده تا نیوفته
تایلر: تا دو ساعت دیگه حالت خوب میشه
[یه جوری سر بحث و باز کن دیگه]
زین پوفی کشید و به صورت بوراک خیره شد... چقدر مژه هاش بلنده... این حس خوبی بهش میده حداقل تا وقتی اون اینجا هست کسی مستر مژه صداش نمیکنه
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!