لیام به ساعتش نگاه کرد... ده شب بود و زین هنوز از خواب بیدار نشده بود... حتما دارویی که هری داد زیادی قوی بود
لیام وارد اتاق شد و دید زین روی تخت دراز کشیده
آروم سمتش رفت... هوس عجیبی برای لمس کردن اون موهای کوتاه سفید داشت.. دستش و دراز کرد و روی سر زین کشید
دستش و پایین تر آورد و روی گونه ی زین گذاشت زیبایی بی نظیرش و تحسین کرد.. چشم های درشت و مژه های محشرش... لب های صورتی رنگ و ته ریش مشکیش... اون فوق العاده بود
زین آروم تکون خورد و لیام دستش و عقب کشید
نمی خواست اون پسر بداخلاق و زبون باز و عصبانی کنهلیام از اتاق بیرون رفت و از لای در به زین خیره شد
خمیازه کشید و روی تخت نشست... سرش و خاروند و به ساعت خیره شد و چشم هاش گرد شد
حتی تعجب کردنش هم جذابه
لیام از در فاصله گرفت و سمت اتاقش رفت.. ساعت دوازده خود زین پیشش میره
عجیبه... لیام برای اومدن زین اضطراب داره!.
.
.
زین سمت دستشویی رفت و سعی کرد آرومتر از همیشه حرف بزنه-نایل... صدام و میشنوی؟
-تو کجایی پسر؟؟ از صبح هیچ صدایی ازت نشنیدم
-من نتونستم اتاق ها رو بگردم
-امشب انجامش بده
-امشب یه بسته باید تحویل بدم
-خب..
-یه دوربین توی آشپز خونه بود
-امکان نداره
-هست... می خوام بدونم اونجا چرا منطقه ی ممنوعه محسوب میشه
-زین... یه نکته ی مهم... تریشا دنبال جاناتان و افرادشه.. اگه گرگ و گروه جاناتان بهم مربوط باشه زودتر میشه دستگیرشون کرد
-من با تریشا حرف نمی زنم
-اون مادرت و فرماندته
-مادر؟ بس کن.. فرمانده. هه.. اون همون زنی که عاشق یه دزدِ قاتل شد
-اون دزد پدرته
-من مجبورم این ننگ و بخاطر عشق احمقانه ی اونا تحمل کنم... دزدی که حتی حاضر نشد پیش خانوادش بمونه
-تو نمی تونی بیخیال خانوادت بشی
-می تونم... من از هشت سالگی بیخیالشون شدم
-زین ...تو نمی تونی... اونا خانوادتن
-می تونم
صدای بلند تایلر به گوش زین رسید
-زین.. با کی حرف میزنی؟؟؟زین از دستشویی بیرون اومد
-هیچکس... با خودم
-به خودت میگی من می تونم؟
VOUS LISEZ
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!