جک دستش و جلوی دهن نایل گذاشت
-خفه شو... الان همه بیدار میشن؛ کوتوله ی به درد نخورِ نفهم
نایل ترسیده به جک نگاه می کرد و نفس نفس میزد؛ اون که قرار نیست بمیره.. یعنی جک تیکه تیکش میکنه؟؟
-اوووم یمیوجیتاقنب
-چی؟!
جک متعجب به نایل نگاه کرد و فهمید باید دستش و برداره-لطفا برو.. دیگه سمتت نمیام... اصلا من دیگه غذا نمیخورم
-تو چه مرگته؟؟ اسکل ... ؛ بیا حالا که می خواستم خوب باشم اینجوری میلرزی بعد وقتی می خواستم بکشمت اهمیت نمیدادی.. تو مُنگلی
نایل بزاق دهنش و قورت داد و به جک خیره شد
-من... من میترسم
-به جهنم
جک بلند شد و چند قدم فاصله گرفت، منتظر حاضر جوابی اون پسر چشم آبی بود ولی اون چیزی نگفت
جک دلش می خواست باهاش حرف بزنه
جک: لعنت بهت، از چی میترسی؟
-اون...تو
-من؟؟؟ هی بچه، من سر خیلی ها رو کردم زیر آب ولی تو هنوز سالمی پس قرار نیست ازم بترسی
-تو... تو می خواستی من و خفه کنی
-تو هم می خواستی من و حرص بدی
نایل سرش و پایین انداخت و سکوت کرد؛ سکوتش خوشایند نیست.. شاید پر حرفی هاش مثل یه شکنجه روی اعصاب بقیه اثر بزاره ولی سکوتش شبیه مرگ تدریجیِ، صد در صد شکنجه قابل تحمله ولی مرگ.. هرگز
جک بین چند راهی منطق و خشونت و انسانیت و شاید قلب گیر افتاده بود
-اون کدوم خریِ که ازش میترسی؟؟
اشک توی چشم های نایل حلقه زد
-نمی خوام در موردش حرف بزنم... ازش متنفرم من... من.. من ازش میترسم همیشه.. چرا توی کابوس هام میاد؟ چرا؟
جک گیج شد... سرش درد گرفته بود و دلش اجازه نمی داد اون موجود اعصاب خورد کن که حالا شبیه یه گنجشک بی پناه شده بود و رها کنه
-دنبالم بیا
-می خوای چی کار کنی؟ من که گفتم دیگه کاری به کارت ندارم... لطفا...
-اگه روی مبل بخوابی بدنت خشک میشه.. برو تو اتاق من ولی این موقتِ ... فهمیدی؟
-چی؟!
-فقط تا سه ... یک.. دو.
نایل سریع کوله پشتیش و برداشت و ایستاد
-اتاق کنار آشپز خونس... من سمت راست می خوابم
نایل با اینکه چشم هاش خیس بود ولی خندید و سمت اتاق جک رفت
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!