6

4.5K 794 263
                                    

زین ترسیده بود ...سکوت بقیه و اخم های لیام ترسناک بود

لیام از جاش بلند شد و سمت زین رفت و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن

-خب.. تو سمت من پوره سیب زمینی پرت کردی..

زین دقیقا مثل یه بچه ی لوس می خواست از خودش دفاع کنه

-تو به من خندیدی .. پس.‌ حقت بود

هیچکس جرعت حرف زدن نداشت ... همه می‌دونستن عصبانیت لیام ترسناکه اما؟! مگه لیام عصبانی بود؟؟

لیام از دستش عصبی نبود.. دلش می خواست باهاش حرف بزنه و سر به سرش بزاره

با نیشخند جواب زین و داد
- من آلفام و تو باید برای این کار تنبیه بشی

-چی؟! تنبیه؟! نکنه دوباره باید برم تو اتاقم

زین آروم خندید

-نه.. این دفعه نباید بری تو اتاقت... چون تازه وارد گروه شدی بهت سخت نمی گیرم تو نقش برده رو بازی میکنی

-چی؟!!!! هرگز

[زد وان ... خیلی دلم می خواد بدونم با پنتی چه شکلی میشی😊]

زین صدای خنده های نایل و میشنید و نمی تونست جوابش و بده و این کلافش میکرد

لیام شونه هاش و بالا انداخت و نگاهی به سر تا پای زین انداخت
-من بهت حق انتخاب می دم‌.... یا به عنوان عضوی از گروه من اینجا می مونی یا می تونی بری.. فقط به خاطر بیار چند نفر اون بیرون منتظرن تا تو رو بکشن

زین بلند شد تا بره بیرون ولی صدای نایل متوقفش کرد

[اگه برگردی خرچنگ جرت میره]

لیام: از پس چندتا از قاتل های حرفه ای که میشناسی بر میای؟؟

زین می تونست از پس تمام اونا بر بیاد ولی مجبور بود تو گروه گرگ باقی بمونه چون از پس سرهنگ لاک وود بر نمیاد

زین: ترجیح میدم بمیرن تا اینکه برده بشم

لویی: تو فقط باید تظاهر کنی که برده ای.. هیچکس قرار نیست تو رو بخره فقط باید یه ذره حواس جاناتان و پرت کنی

زین: جانی می خواد من و بکشه بعد برم جلو ی صورتش و عشوه بیام؟

لویی: خب بهتر توجهش و جلب میکنی.. این که خوبه

جک: اوه پسر من با پنتی خنده دارم ولی توwow می تونی کاری کنی تمام آدم های اونجا...

زین: منظورت چیه؟؟

جک: خب.. توی آیینه نگاه کردی ؟؟؟ تو خیلی..

لیام پرید وسط حرف جک: جک.. تمومش کن.. تو شبگرد باید نقش برده رو بازی کنی. توی گروه بودن برات حکم مرگ و زندگی و داره.. تا الان خیلی ها فهمیدن توی گروه منی پس بیرون ساختمون منتظرن تا جنازت و ببینن

This man dies to nightWhere stories live. Discover now