7

5K 836 416
                                    


[زین وقتشه بلند بشی رفیق... توی کل ساختمون دیگه همه خوابن.. پاشو]

-پنج دقیقه

[خفه شو احمق خنگ.. الان بقیه رو بیدار میکنی]

-ها

زین کم کم هشیار شد و دید همه جا تاریکه با این حال چشم هاش به تاریکی عادت کرده بودن و می‌تونست همه جا رو ببینه

تایلر و بوراک روی تختشون خواب بودن و هیچ تکونی نمی‌خوردن

زین آروم و بی صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت

هیچکس توی راه رو ها نبود و همه جا تاریک بود.‌‌‌.

زین آروم از پله ها پایین اومد و سمت آشپزخونه رفت... می خواست بدونه چی اونجا هست که جک اجازه نمیده کسی واردش بشه
حتی ممکن بود ماموری که گم شده بود و اونجا مخفی کرده باشه

در سالن غذاخوری و باز کرد و سمت آشپز خونه رفت

به اطراف نگاه کرد

یه آشپز خونه ی بزرگ بود و روی دیوار هاش پر از چاقو و اسلحه بود.. یه میز فلزی بزرگ وسط قرار داشت و در های فلزی روی دیوار بود که احتمالا برای یخچاله

زین سمت در فلزی رفت و حضور یه نفر و توی آشپز‌خونه حس کرد.. بی حرکت وایساد

تیزی چاقو رو روی گردنش حس کرد

-توی آشپز خونه ی من چه غلطی میکنی

زین نفسش و آروم بیرون داد

-گفتی هر وقت بخوام می تونم بیام

جک چاقو رو از روی گردن زین برداشت و چراغ و روشن کرد

زین دستش و جلوی چشمش گرفت تا به نور عادت کنه

جک: برای شام نیومدی

-خوابم برده بود

جک به صورت زین خیره شد و زین زیر نگاهش داشت آب میشد.... هم میترسید جک متوجه جاسوس بودنش بشه و هم به شدت خجالت میکشید

-غذایی نمونده... صبر کن یه چیزی درست کنم

زین سری تکون داد و صدای لیام و شنید

-جک.. بیداری؟؟

-اینجام

-من گشنمه

-بیا... الان یه چیزی حاضر میکنم

لیام وارد شد و با دیدن زین ابرو هاش و بالا انداخت
-تو هم اینجایی؟

زین سری تکون داد و حرف نزد

جک: چرا اونجا وایسادین... بیاین کمک.. زین گوشت و خورد کن... لیام سالاد درست کن

لیام: این موقع شب سالاد واجبه؟

جک: ببین زین چه پسر خوبیه... یاد بگیر

زین خندید و زبونش و برای لیام درآورد... دلش می‌خواست دوباره بچه بشه و شیطنت کنه و این حس و دوست داشت

This man dies to nightWhere stories live. Discover now