[زین وقتشه بلند بشی رفیق... توی کل ساختمون دیگه همه خوابن.. پاشو]-پنج دقیقه
[خفه شو احمق خنگ.. الان بقیه رو بیدار میکنی]
-ها
زین کم کم هشیار شد و دید همه جا تاریکه با این حال چشم هاش به تاریکی عادت کرده بودن و میتونست همه جا رو ببینه
تایلر و بوراک روی تختشون خواب بودن و هیچ تکونی نمیخوردن
زین آروم و بی صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت
هیچکس توی راه رو ها نبود و همه جا تاریک بود..
زین آروم از پله ها پایین اومد و سمت آشپزخونه رفت... می خواست بدونه چی اونجا هست که جک اجازه نمیده کسی واردش بشه
حتی ممکن بود ماموری که گم شده بود و اونجا مخفی کرده باشهدر سالن غذاخوری و باز کرد و سمت آشپز خونه رفت
به اطراف نگاه کرد
یه آشپز خونه ی بزرگ بود و روی دیوار هاش پر از چاقو و اسلحه بود.. یه میز فلزی بزرگ وسط قرار داشت و در های فلزی روی دیوار بود که احتمالا برای یخچاله
زین سمت در فلزی رفت و حضور یه نفر و توی آشپزخونه حس کرد.. بی حرکت وایساد
تیزی چاقو رو روی گردنش حس کرد
-توی آشپز خونه ی من چه غلطی میکنی
زین نفسش و آروم بیرون داد
-گفتی هر وقت بخوام می تونم بیام
جک چاقو رو از روی گردن زین برداشت و چراغ و روشن کرد
زین دستش و جلوی چشمش گرفت تا به نور عادت کنه
جک: برای شام نیومدی
-خوابم برده بود
جک به صورت زین خیره شد و زین زیر نگاهش داشت آب میشد.... هم میترسید جک متوجه جاسوس بودنش بشه و هم به شدت خجالت میکشید
-غذایی نمونده... صبر کن یه چیزی درست کنم
زین سری تکون داد و صدای لیام و شنید
-جک.. بیداری؟؟
-اینجام
-من گشنمه
-بیا... الان یه چیزی حاضر میکنم
لیام وارد شد و با دیدن زین ابرو هاش و بالا انداخت
-تو هم اینجایی؟زین سری تکون داد و حرف نزد
جک: چرا اونجا وایسادین... بیاین کمک.. زین گوشت و خورد کن... لیام سالاد درست کن
لیام: این موقع شب سالاد واجبه؟
جک: ببین زین چه پسر خوبیه... یاد بگیر
زین خندید و زبونش و برای لیام درآورد... دلش میخواست دوباره بچه بشه و شیطنت کنه و این حس و دوست داشت
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!