لیام به ساعت نگاه کرد.. نزدیک ظهر بود و چند دقیقه ی دیگه دوباره صدای فریاد جک از بلندگو پخش میشه که میگه وقته ناهارِ
استرس داشت. زین و بوسید و رفت؛ مثل یه ترسو فرار کرد و حالا نمی دونه بهش چی بگه
هی دوست پسرم شو؟
زین با من بیا سر قرار؟
من می خوام شام بخورم تو با من بیا!
اینا بدترین حرف هایی بود که می تونست بزنه.. لیام پین بلد نبود از کسی درخواست کنه و بهش بگه دوستش داره
-آهاااای حتما باید سرتون داد بزنم و بهتون فحش بدم عوضی ها .. بیاین کوفت کنین دیگه... همتون به درد نخورین اصلا از گشنگی بمیرین به دَرک
لیام نفسش و صدا دار بیرون داد و با اضطراب از اتاقش بیرون رفت و توی راه رو قدم زد
-خیلی ممنون که بعدش فرار کردی... توهین خوبی بود
صدای زین بود که به گوشش می رسید.. نفس عمیق کشید و جوابش و داد
-من فرار نکردم.. فقط مطمئن شدم
-از چی؟
-از تو...
-اوه.. حتما باب میل جناب رئیس نیستم.. باشه
-نه... نه.. منظورم این نبود
-باب میل جناب آلفا هستم؟؟؟
-شاید...
-خب... شاید یعنی مطمئن نیستی و این خودش میشه نه
-امشب بعد از اینکه همه خوابیدن بیا سالن تمرین
-چرا؟
-انتظار داری بریم بیرون از ساختمون؟ صد در صد خیلی ها می خوان ما بمیریم
-داری دعوتم میکنی به یه قرار؟
-دقیقا دارم همین کار و میکنم
-من نمیام
زین خیلی راحت گفت و از کنارش رد شد و جلوتر حرکت کرد و سعی کرد به حرف نایل که بهش میگه خون سرد باشه گوش بده
لیام گیج نگاهش کرد... بدجور خراب کرده بود به جای اینکه ازش خواهش کنه بهش دستور داده بود پس تصمیم گرفت همون لحظه اشتباهش و جبران کنه
-آ.... موافقی امشب بعد از خاموشی بیای سالن تمرین؟
[خیلی احمقی اگه بگی نه..]
لبخند روی لب زین نشست ولی خیلی زود از روی لب هاش پاکش کرد
-بیام که چی کار کنم؟
-حرف بزنیم
-توی سالن تمرین حرف نمی زنن.. تمرین میکنن
-خب تمرین کنیم
-باشه
-باااشه؟!
-می خوای نیام؟
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!