10

5.2K 816 504
                                    

لویی زین و به حموم فرستاد تا به خودش برسه و دلربا بشه😐
.
.
.

زین به آیینه چشم دوخت و حس متفاوتی و تجربه کرد...دیگه خبری از اون مرد سرکشِ مغرورِ خشن نبود؛ فقط یه پسر زیبا مهربون می دید که به خودش لبخند میزد

به عمق چشم های خودش خیره شد.. دیگه نگاهش سرد نبود بلکه یه شیطنت خاصی داشت... انگار غیر از لباسش اخلاقش هم عوض شده

به چند ساعت پیش فکر کرد وقتی لیام پین فقط با یه یادداشت جونش و نجات داد سراغش رفت و بهش گفت تحقیرش کرده ولی زین فقط ترسیده بود

ترسِ عادت کردن به مراقبت دیگران.. زین نمی‌تونست حس امنیت و شادی لحظه ای که پشت سر لیام مخفی شده بود اون فقط با یه حرکت دست همه رو ازش دور نگه داشت و وقتی که جک به صورت فرانک مشت زد و تکذیب کنه

احساس امنیت و دوست داشت و این ترسناک بود

وقتی کسی ازش محافظت میکنه زین هم باید ازش محافظت کنه ولی زین اونجا نیست تا به گرگ و افرادش کمک کنه.. باید اونا رو از بین ببره

زین از حموم بیرون اومد و لویی با افتخار بهش نگاه می کرد.. نگاه لویی روی موهاش سفیدش ثابت موند و بعد رفت و از کشو اکلیل نقره ای و برداشت و روی استخون گونه ی زین زد؛ حالا اون پسر شبیه یه فرشته ی دلبر جذاب شده بود

زین می خواست از اتاق بیرون بره ولی لویی جلوش و گرفت و ازش خواست چند دقیقه توی اتاق منتظر باشه

لویی تمام اعضای گرگ و توی سالن اصلی کاخ جمع کرد ؛ دلش می خواست دوست جدیدش و که مثل یه الماس می درخشه به همه نشون بده و بهشون بفهمونه که هیچکس حق نداره مسخرش کنه

لیام به ساعتش اشاره کرد تا لویی متوجه بشه وقت رفتنه

لویی: زین.. بیا.. باید بریم

زین صدای لو رو شنید و از اتاق بیرون اومد.. این خوب بود که راه رو ها خالی بودن و کسی نمی‌بینتش

از پله های مارپیچ پایین اومد و با دیدن جمعیت زیاد گرگ شکه شد... صبر کرد و پلک هاش و روی هم فشار داد... منتظر شنیدن صدای خنده ی دیگران بود

عجیب بود! هیچ صدای خنده و قهقهه ای نشنید

لیام با دهن باز به زین خیره شد.. اون موهای سفیدش و پارادوکس زیباش با مژه های مشکیش ،
شلوار سفید رنگش که بخش های پاره ی وسطش ران مثل برف و جذاب زین و به نمایش گذاشته بود و تیشرت تنگ و یقه بازِ تمام فیشنتش که بالاتنش و مشخص می کرد

اکلیل روی استخون گونش باعث می شد بدرخشه .. زین یه فرشته ی سفید پوشِ بدون بال بود

زین چشم هاش و باز کرد و دید همه با بهت و حیرت بهش خیره شدن و فقط هری و لویی بودن که بقیه رو بهم نشون می دادن و بهشون می‌خندیدن

This man dies to nightWhere stories live. Discover now