((پسر کوچولوی هشت ساله به اطرافش نگاه کرد
گرد و خاک روی وسیله ها نشسته بود و دیوار های خاکستری انگار تکون می خوردن و نزدیکتر میشدن
زین کوچولو سعی کرد دست هاش و باز کنه
ترسیده بود و نفس نفس میزد
-مامی.. پاپا
زین با هق هق آرومش پدر و مادرش و صدا می کرد و ازشون کمک می خواست ولی در مقابل فقط سیلی محکمی به صورتش خورد
-خفه شو لعنتی.. از خواب پریدم
هق هق پسر هشت ساله بیشتر شد و در مقابل ضربه دیگه ای به صورتش خورد
مرد عجیبی که تمام موهاش و تراشیده بود و روی گوشش پر از پیرسینگ بود با نیش خند حرفش و زد
-واقعا فکر میکنی پدر و مادرت قراره کمکی کنن .هه یاسر از مخفی گاهش بیرون نمیاد تا پولی که میخوام و بهم بده و تریشا هم رفیقام و آزاد نمیکنه؛شغل اونا از تو مهمتره
-اونا دوستم دارن.. اونا خانواده ی منن تنهام نمیزارن
-منم امید وارم یه ذره بهت اهمیت بدن... ای کاش خواهر کوچولوت و هم می دزدیدیم
صدای شخص سومی بلند شد
-اونقدر با اون بچه حرف نزن.. خبری از روباه نشد؟-خبری نشد اون لعنتی براش مهم نیست پسرش دست ماست
زین حرف هایی که بینشون رد و بدل میشد و میشنید و هر لحظه امیدش و بیشتر از دست میداد
پدرش همیشه کنارش بود.. وقتی کوچیکتر بود باهاش بازی می کرد
با این که دیگه باهم زندگی نمی کنن ولی باز میاد پیشش و توی تکالیفش کمکش میکنهمعلومه که اون میاد
مادرش یه پلیسه و پلیس ها آدم های خوبین.. اون تنهاش نمیزاره
چند ساعت دیگه گذشت و هیچ خبری نشد.. قهرمانهای زندگیِ زین، فراموشش کردن
مرد جلو اومد و چاقو رو روی گردن زین گذاشت
-تو به درد ما نخوردی... خدافظ بچه
مرد تیغه ی چاقو رو کمی فشار داد و بخشی از گردن زین و برید ولی قبل از اینکه زخم خیلی عمیق بشه زین خودش و عقب کشید و شروع کرد به دویدن ولی مرد خیلی زود گرفتش
پسر بی پناه با دست های بسته نا توان تر از هر لحظه ی دیگه بود و زیر مشت و لگد های مرد درد میکشید
زین به خودش تلقین می کرد اگه دستش باز بود میتونست خودش و نجات بده پس تمام تلاشش و کرد تا طناب های دور دستش و باز کنه... مچ دستش کبود شد و خراش های ریز روی دستش به وجود اومد ولی بالاخره تونست دست هاش و از اسارت طناب خارج کنه
قبل از اینکه مشت دیگه ی بهش برخورد کنه غلت خورد.. تیکه چوبی که روی زمین بود و برداشت
مرد خم شد تا یقه ی زین و توی مشتش بگیره و در مقابل زین به سرش ضربه زد
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!