28

5K 761 100
                                    

لویی: سعی کن به یاد بیاری

زین: من یه پیرمرد با آلزایمر نیستم لو.. همه چیز یادمه فقط خودم بودم و لباس هام

لویی کمی فکر کرد
-خودشه... لباس هات... وقتی برگشتیم لباس هات فرق داشت

-من فقط.. خودشه.. من کت جاناتان و از تنش بیرون کشیدم و پوشیدم

جک: اون تیکه پارچه ی فاکی و چی کار کردی؟

زین: نمی دونم...

نایل: فقط پیداش کن

زین با بیشترین سرعتی که داشت از سالن بیرون رفت و از پله ها بالا رفت؛ در اتاق و باز کرد و به اطراف نگاه کرد؛ اصلا یادش نمیومد اون کت لعنتی و کجا گذاشته... زیر تخت؟! نه اون دفعه پرت شده بود زیر تخت.. احتمالا توی کمد گذاشته
رفت و در کمد و باز کرد

اون لباس دردسر ساز و برداشت و جیب هاش و گشت... هیچی! هیچی توش نیست

لیام: پیداش کردی؟

-این فقط به لباس لعنتی که هیچ ارزشی نداره

-فقط همین بود زی؟ مطمئنی چیزی توی جیب هاش نبود

-هیچی

-چرا این لباس و با کارت طلایی عوض می‌کنه؟

-به نظرت من می دونم

لیام دستش و دو طرف صورت زین گذاشت و به چشم هاش خیره شد

-نگران نباش من مراقبتم... اجازه نمیدم کسی سمتت بیاد؛ جانی باید تا آخر عمر منتظر بمونه تا من اجازه بدم دستش بهت بخوره

زین لبخند زد و لیام و محکم بغل کرد

-ممنونم.. بهت گفته بودم می تونم از خودم مراقبت کنم

-منم گفته بودم .. الان خانواده ی منی.. وظیفه ی منه مراقبت باشم

[کجایی؟؟]

زین از بغل لیام بیرون اومد

-کنار لیام

لیام متعجب نگاهش کرد و زین به گوشش اشاره کرد
-با نایل حرف میزنم .. هنوز دیوونه نشدم اونجوری نگاهم نکن

لیام شونه هاش و بالا انداخت و پیشونی زین و بوسید

[پیداش کردی؟]

-این فقط یه لباس معمولیه

زین کت و توی مشتش گرفت و از پله ها پایین رفت و دید لیام پشت سرش حرکت میکنه
لویی سمتش دوید و کت و از دستش کشید

اول جیب هاش و گشت ولی خالی بود
بعد درز های لباس و نگاه کرد.. هیچ دوخت عجیبی نداشت

لویی: اون که هیچ گوهی توش نیست

نایل: شاید یادگاری از طرف مامانش بوده

جک: خفه شو...

لویی می خواست کت و برای هری پرت کنه که روی سر نایل افتاد

This man dies to nightDove le storie prendono vita. Scoprilo ora