لویی: سعی کن به یاد بیاری
زین: من یه پیرمرد با آلزایمر نیستم لو.. همه چیز یادمه فقط خودم بودم و لباس هام
لویی کمی فکر کرد
-خودشه... لباس هات... وقتی برگشتیم لباس هات فرق داشت-من فقط.. خودشه.. من کت جاناتان و از تنش بیرون کشیدم و پوشیدم
جک: اون تیکه پارچه ی فاکی و چی کار کردی؟
زین: نمی دونم...
نایل: فقط پیداش کن
زین با بیشترین سرعتی که داشت از سالن بیرون رفت و از پله ها بالا رفت؛ در اتاق و باز کرد و به اطراف نگاه کرد؛ اصلا یادش نمیومد اون کت لعنتی و کجا گذاشته... زیر تخت؟! نه اون دفعه پرت شده بود زیر تخت.. احتمالا توی کمد گذاشته
رفت و در کمد و باز کرداون لباس دردسر ساز و برداشت و جیب هاش و گشت... هیچی! هیچی توش نیست
لیام: پیداش کردی؟
-این فقط به لباس لعنتی که هیچ ارزشی نداره
-فقط همین بود زی؟ مطمئنی چیزی توی جیب هاش نبود
-هیچی
-چرا این لباس و با کارت طلایی عوض میکنه؟
-به نظرت من می دونم
لیام دستش و دو طرف صورت زین گذاشت و به چشم هاش خیره شد
-نگران نباش من مراقبتم... اجازه نمیدم کسی سمتت بیاد؛ جانی باید تا آخر عمر منتظر بمونه تا من اجازه بدم دستش بهت بخوره
زین لبخند زد و لیام و محکم بغل کرد
-ممنونم.. بهت گفته بودم می تونم از خودم مراقبت کنم
-منم گفته بودم .. الان خانواده ی منی.. وظیفه ی منه مراقبت باشم
[کجایی؟؟]
زین از بغل لیام بیرون اومد
-کنار لیام
لیام متعجب نگاهش کرد و زین به گوشش اشاره کرد
-با نایل حرف میزنم .. هنوز دیوونه نشدم اونجوری نگاهم نکنلیام شونه هاش و بالا انداخت و پیشونی زین و بوسید
[پیداش کردی؟]
-این فقط یه لباس معمولیه
زین کت و توی مشتش گرفت و از پله ها پایین رفت و دید لیام پشت سرش حرکت میکنه
لویی سمتش دوید و کت و از دستش کشیداول جیب هاش و گشت ولی خالی بود
بعد درز های لباس و نگاه کرد.. هیچ دوخت عجیبی نداشتلویی: اون که هیچ گوهی توش نیست
نایل: شاید یادگاری از طرف مامانش بوده
جک: خفه شو...
لویی می خواست کت و برای هری پرت کنه که روی سر نایل افتاد
STAI LEGGENDO
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!