زین از راه پله بالا رفت تا به اتاقی که توش بیدار شده بود برسه اما نگاه های سنگین آدم های توی کاخ عذابش میدادیه صدا به گوشش رسید
-هی تازه وارد.. چیا بلدی که میگن آلفا رو تیغ زدی[خب چیشد چی کار کردی؟؟]
زین به حرف نایل توجه نکرد و به مرد سیاه پوست که با پوزخند به بدن لاغر و قد کوتاهش نگاه میکرد جواب داد
-صد در صد از تو چیزای بیشتری بلدم.. من تیغش نزدم.. حقم و گرفتم
[زین .. دعوا نکن]
مرد عصبانی شد و جلوی زین وایساده و یه ضربه به قفسه ی سینش زد
-از من بیشتر بلدی؟؟؟ می تونم استخون هات و خورد کنم
-واقعا.. پس تلاشت و بکن
[زد وان... من فرماندم و بهت میگم بس کن...]
زین به مرد نگاه کرد و حرفش و زد اما مخاطبش نایل بود
-عمرا بکشم عقب
[عکس العملت و کند کن... نمی خوام حرکاتت و آنالیز کنن... احمق نشو]
مشت مرد سمت صورت زین رفت و زین جاخالی داد اما بخاطر حرف نایل هیچ ضربه ای به مرد نزد
مشت ها و لگد های مرد و رد میکرد و اجازه نمیداد بهش برخورد کنه
-دارین چه غلطی میکنین
صدای بم و کلفت یه پسر جوون شنیده شد
جلو اومد.. موهاش بلند بود و پایینش فر های بزرگ داشت.. چشم هاش سبز درخشان بود و قد بلند و جذابش اون و تبدیل به یه آدم خاص میکرداسمش و یادش اومد.. خرچنگ گفته بود اسمش هریه
مرد سیاه پوست کنار کشید و به زین نگاه کرد-اون عوضی خیلی زبونش درازه
زین سکوت کرد و هیچی نگفت
-تو کی هستی؟؟
[زین جوابش و بده]
-اسمم زینه... شبگردم
-شبگرد دیگه چه کوفتیه؟؟
-همون کوفتی که آلفای عزیز شما بهش نیاز داره
زین به سایه ی روی زمین نگاه کرد... یکی داشت نزدیکش میشد.. مشتش بالا اومد و زین سریع جاخالی داد
-کافیه پسرا... من هریم.. هری استایلز.. قرار نیست به جون هم بیوفتین
زین: من به کسی کاری ندارم... حوصله ی تیکه و کنایه ندارم.. اگه می خواین من از این جهنم میرم و هر وقت کارم داشتین میام... من اصراری ندارم اینجا بمونم
صدای عصبانی لیام اومد و هیچ کس جرعت حرف زدن نداشت.. به غیر از زین
-چه مرگتونه... هری... اینجا چه خبره
هری: بچه ها با تازه وارد حال نمی کنن
زین: از این لقب مسخره بدم میاد
YOU ARE READING
This man dies to night
FanfictionHighest ranking: #1 in fanfiction [complete] by sadafiiiii &saba حقیقت یا وظیفه؟ عشق یا نفرت؟؟ خانواده یا...خانواده!