چشماشو به سختی باز کرد. فضای سفید کلینیک به همراه سرم تقریبا تموم شده ش، و اون پسر جذابِ بی اعصاب کنار تختش که سرش روی بازوش بود و خواب عمیقی توی جونش رخنه کرده بود، بهش فهموند خیلی وقته که اونجاست.
هوا تاریک شده بود اما هنوز پراز خستگی بود،بکهیون سه روز کامل بیدار مونده بود و تقریبا دو روز هم بود که درست و حسابی چیزی نخورده بود. اوضاع سخت تر از همیشه بهش فشار میاورد.
دستشو روی چشماش گذاشت و برای یک لحظه خواست تا به هیچی فکر نکنه، اما صدای پاشنه کفش پرستار همه چیزو بهم ریخت!
-او..شما بیدارشدی!
-هیشششش
بکهیون به چانیول اشاره کردو پرستار رو به سکوت وادار کرد.
آروم روی تخت نشست و گذاشت تا پرستار سرمشو جدا کنه.
کنار گوش پرستار زمزمه کرد-ببخشید، ساعت چنده؟
"هفت و نیم"
چانیول گفت. سرشو بلند کرد و با اخم کوچیکی مشغول ماساژ دادن دستش شد.
بکهیون سری تکون داد و ناراحت نگاهش کرد
-بازم برات دردسر درست کردم.
دستی توی موهاش برد-دردسر اصلی خود تویی بیون بکهیون.نمیتونی مثل آدم زندگی کنی که به غش و ضعف نیفتی؟؟
و از جاش بلندشد-یاا..تو چجوری دانشجو شدی؟؟
اونم توی دانشگاه نمونه هنر!؟ روی سن که پیچ و تاب میخوری هم مدام سرگیجه میگیری حتما!
بکهیون از لحن عصبی چانیول خنده ش گرفته بود..سرشو پایین انداخت و لبشو محکم گازگرفت.
چهره ش به قدری بانمک شده بود که برای یک ثانيه چانیولو متوقف کرد.
سری تکون داد و به طرف در رفت
صدای غر زدنش توی گوش بکهیون پیچید-به خاطر اون دیوونه حتی بار نرفتم..یااا..
(بار؟)
بکهیون به چانیول فکر کرد..
روی هم رفته سه روز بیشتر از آشناییشون نمیگذشت.
اون پسر چه جور آدمی بود؟
شاید اگه قبل از اون روز درموردش کنجکاو میشد حتما با کلمات
-مغرور و بی قید-برخورد میکرد..
اما اون بکهیونو کول کرده بود و ساعتها توی کلینیک بالای سرش نشسته بود و..بار؟
شاید دختر موردنظرشو به نوشیدنی دعوت کرده بوده یا....
اون میتونست گی باشه و پسر مورد علاقه شو توی بار داشته باشه..
اخم کوچیکی کرد- این یکی فاجعه س.با فرض اینکه بتونم 2تا پسرو کنار هم تحمل کنم این یکی...اصلا عاشق اون چهره ی بی حسش میشن یا اعصاب بهم ریخته ش؟
-پاشو بریم..
سرشو بالا گرفت- کجا؟؟
.
.
-میگم..
-چیشده؟؟
برای اینکه چانیول صداشو درست بشنوه مجبور بود خودشو بهش نزدیکتر کنه.
اونقدری سرعت گرفته بود که ناخودآگاه حلقه دست بکهیون دور کمرش محکمترشده بود
عضله های سفت و برجسته شکمش زیر انگشتای بکهیون پستی و بلندی داشت.
کنار گوشش خم شد و بلندتر گفت- متاسفم که قرارتو بهم زدم..
-چی؟؟
-خودت گفتی قرار داشتی بری بار،گفتم متاسفم که قرارت بهم خورد.
چانیول پوزخندی زد-آره خب. چون بهم خورده، مجبورم تورو ببرم!
-چیکار کنی؟؟؟؟
بکهیون تقریبا جیغ زد!
چانیول بلندبلند خندید، توی کوچه فرعی ای پیچید و جلوی کلاب نگه داشت-ایستگاه آخره!باید پیاده شی
بکهیون خودشو عقب کشید و سریع از موتور پیاده شد-منظورت چیه؟؟
چان شونه ای بالا انداخت-نمیدونم!تو گفتی قرارداشتم
-خب..خب تو گفتی که بخاطر من نرفتی بار!
-او! یکی دیگه رو به جای خودم فرستادم.
بکهیون مردد پرسید-سرقرار؟؟
غرید-میشه دیگه اون کلمه رو از دهنت نشنوم؟ چه قراری؟ اینجا محل کارمه.
بک نگاهشو به تابلوی کلاب دوخت و دوباره بطرف چانیول برگشت-پس تو...توی بار کارمیکنی؟
.
.
کلاب زیر زمینی لوکسی به نظر میرسید
همه چیز تمیزو مرتب بود.. یک بار نسبتا گرون قیمت با سالن گردی که وسطش سن رقص داشت ودور تا دورش رو میزهای گرد سرو شراب گرفته بودن. چندتا میز بیلیارد هم به که به ردیف و انتهای سالن چیده شده بودن، فضای جذاب و کم نور سبز و سرخ و بوی الکل خوش طعم..قشنگ بودن، اما فقط در نگاه اول!
پیشخوان بزرگ بود و نصف سالن رو پوشش میداد،دیوار پشتش پر ازحفره های نگهداری شراب بود و دکورهای پیک های کوچیک و بزرگ از سقف آویزون شده بودن
پسرخوش قیافه ای پشت پیشخوان نشسته بود و با بی حوصلگی لیوان آبجویی که برای خودش ریخته بود رو روی شیشه حرکت میداد.
-از اون پشت چطور به نظر میرسه؟
سرشو بالا گرفت-چانیولا برگشتی!؟
و برای لحظه ای نگاهشو روی بکهیون متوقف کرد.
بکهیون از طرز نگاهش خوشش نمیومد. پس ترجیح داد سرسری و با حرکت کوتاه سرش سلام کنه.
چانیول که متوجه خجالت بکهیون شده بود چشم غره ای نثار پسر پشت کانتر کرد
-خیلی گرسنه ای نه؟؟
پسر تاپ تنگ مشکیشو روی عضله های برجسته ش مرتب کرد و از پشت پیشخوان بیرون رفت. روی شونه ی چانیول ضربه ای زد
-مثل اینکه به تو بیشتر خوش گذشته!
چانیول پوزخندی زد و به طرف اولین میز بیلیارد که مرد خوش پوش درشت هیکل گوی به دستی با چهره ترسناکش به پسر زل زده بود اشاره کرد-میتونی به کثافت کاریت ادامه بدی هونا.
و رو به بکهیون برگشت-میخوای تا فردا صبح همینجا وایستی؟؟
بک شوکه از مکالمه بین چانیول و اون پسر، هون به خودش اومد-او؟؟
چانیول خنده ی سردی کرد و نگاهشو به بکهیون دوخت
-اون پشت باش تا برگردم
چند لحظه ای بدون حرکت زیر جریان آب گرم موند. چیکار کرده بود؟ اون یک پسرو با خودش آورده بود که پناهش بده؟ اصلا میتونست کمکی بکنه؟ به اون چه ربطی داشت که هزینه درمانگاهشوحساب کرد؟
روی چه حسابی شخصیتش رو به نمایش گذاشته بود؟ اونم برای یک دوستِ دوروز و نصفه ایِ جیب بر!
.
.
بکهیون آب دهنشو محکم قورت داد!
چانیول تاپ سفید خیلی تنگ و نازکی تنش کرده بود، شلوار اسپرت مشکیش داشت ازشدت تنگی پاره میشد!
قدش کلی ازش بلندتر بود و هیکلش هم...
سیکس پکای فوق العاده ش کاملا به چشم میومد... بک سرشو روی صفحه گوشیش انداخت تا بیشتر ازین کنجکاوی نکنه.
-کسی چیزی سفارش نداد؟؟
بکهیون به چانیول نگاه کرد و سرشو به دوطرف تکون داد
چانیول پشت پیشخوان رفت و روی صندلی پایه بلندی کنارش نشست
-چیزی نمیخوای؟
و به ردیف شرابای رنگی پشت سرش اشاره کرد
-او!نه چان...من خیلی بد مستم.راستی، اشکالی نداره چان صدات کنم؟
نگاه تیزی بهش انداخت و فکشو منقبض کرد، جوری که چال لپش کاملا عمیق شد!
چشمای بکهیون برق زدن-یا.... چه خوشگل!لپات سوراخ میشه!
-لپام نه!لپم.تاحالا ندیدی لپ کسی" سوراخ" بشه؟؟
بکهیون شونه بالا انادخت وجوابی نداد
چانیول کشویی رو کرد و کیف پول بکهیونو درآورد و اونوبه طرفش سر داد.
بک گرفتش و پوزخندزد-اونقدر خوب برداشتیش که تا چند لحظه بعد ازخوندن یادداشتت اصلا باورم نمیشد!
-توام کارت بدک نیست!فقط این یک بارو اشتباه کردی!
بک خنده ی تلخی کرد
و بعد سوالی رو به یاد آورد که مطمئن بود چانیول جوابشو میدونه!
آگهی روزنامه رو از توی کیفش درآود و جلوی چانیول گرفت
-ببینش چانیول. تو میدونی مدل بار یعنی چی؟؟
جوابی نشنید، مسیر نگاه چانیولو و تا میز بیلیارد دنبال کرد و از دیدن اتفاقی که جلوش در حال رخ دادن بود حالش بهم خورد
مرد مشتری با اون پسر درحال بازی بودن.اما اون بازی چیزی فراتر از بیلیارد به نظر میومد!
هون دسته رو عقب کشید و توپ و نشونه گرفت و مرداز پشت بهش چسبید و چیزی توی گوشش گفت، هون ترسناک خندید و دسته رو کنار گذاشت. روشو به عقب برگردوند ودستشو لای موهای مرد روبروش برد و خیلی آروم اونو از پشت لاله گوشش پایین کشید و به گردنش رسوند مرد چشماشو بست و لبخند کجی زد
بکهیون با دهن باز و چانیول با پوزخند همیشگیش شاهد این لحظات بودن.
هون سرشو توی گوش مرد فرو برد و بازدمشو بیرون داد . صدای آهنگ چیزی رو مبهم نمیکرد. همه چیز اونجا مشخص بود!
دست مردموهاشو محکم کشید و سرشو به عقب برد. هون دوباره خندید. اینبار بلندتر
و پای راستشو با انعطاف دور پاهای مرد پیچید، به میز تکیه کرد و حین بازی کردن با لبای مرد نوازش کمرشو تا زیپ شلوار مرد ادامه داد.
به نظر نمیومو مشتریش بتونه بیشتر طاقت بیاره! پس دستشو زیر پاهای هون گرفت و بلندش کرد تا اونو کنار پیشخوان ببره
هون به چانیول چشمکی زد و لبخند دندون نمایی تحویل بک داد، دستشو بلند کرد و یکی ازشیشه های شرابو برداشت و دوباره دور گردن اون مرد حلقه ش کرد، چانیول کشو رو باز کرد و کلیدی رو ازش بیرون کشید و توی دست هون انداخت. با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت
-شب خوش!
بک با بهت مسیر اون دوتا رو تا جایی که توی راهروی گوشه سالن محو شدن دنبال کرد.
چشماشو محکم باز وبسته کردو سرشو چند باری به دوطرف تکون داد
-اومایا ...اومایا اونا...
چانیول به طرفش برگشت-ازم سوال پرسیدی نه؟؟
بک با چهره ای که بهم ریختگیشو کاملا نشون میداد حرفشو تایید کرد
چانیول تک خنده ای کرد-هون و دیدیش؟ اون مدل باره!!!
و بدون اینکه کنجکاو عکس العمل بکهیون باشه دفتر کنار دستشو برداشت، به ساعتش نگاه کرد و توش یادداشتی نوشت.
بک چشماشو روی صفحه چرخوند
"شماره اتاق
"ساعت
"مدل
"مشتری
چانیول بادقت مشغول پر کردن برنامه کاری بار بود.
-حداقل... برات خوشحالم... که...
چانیول نگاهش کرد
-که... اینجا وایستادی..
حتی مرز بین پشت پیشخوان و جلوی پیشخوانم یه جور خوش شانسیه!! خیلی خوبه که تو الان اینجایی..
و با انگشتش روی کانتر ضربه زد.
چانیول بهش زل زد
-تاحالا کسی با شنیدن شغلم احساس خوشحالی نکرده بود!
بک صداشو پایین برد-یا...تو داری زحمت میکشی...بالاخره هرکسی یجوری باید به زندگیش ادامه بده
منم باید دنبال یه کار مناسب باشم. حداقل تو تنهایی اما من...
خندید-فکر کنم سه ماهی میشه که هزینه آسایشگاه مامانمو ندادم.
چانیول سری به نشونه تاسف تکون داد و دفترو کنار گذاشت.
مسیر نگاهشو به سمت دخترو و پسرایی که از پله ها پایین میومدن عوض کرد و نفسشو با صدا بیرون داد-کم کم شلوغ میشه
و پلی لیست آهنگای کلابو عوض کرد.
.
.
بکهیون سرحال تر از قبل وارد اتاق استراحت چانیول شد.
چانیول باخنده پرسید-خوش گذشت؟؟
-معلومه که آره! بابت لباسا هم ممنون!!
روی کاناپه نشست و سعی کرد آستینای بلند بلوز چانیولو تا بزنه.
شلوارک چانیول تا پایین زانوهاش میرسید، اما ساق پاهای سفید و خوش فرمشو پنهون نمیکرد.
چانیول تابه حاوی خوراک سوسیسو روی میز گذاشت
-فکر بدی نبود اگه مدل بار میشدی!!
بک حوله رو دورسرش فیکس کرد-یا.... من فقط نمیدونستم اون چه کوفتیه!
-ولی ذاتا استعدادشو داری!!!
بک شونه ای بالا انداخت-نمیفهمم چی میگی! فقط میدونم حال بهم زن ترین کارای دنیا رو توی این زیرزمین کشف کردم
چانیول با شنیدن حرفش بلند خندید
لباشو غنچه کرد-کجاش خنده داره؟؟
چانیول به خندیدن ادامه داد-تو! تمام مدت پشتت به سالن بود! دقیقا کجا به درک کشفیاتت رسیدی؟؟ببینم؟ اصلا تو تاحالا کلاب رفتی؟
-قبلنا چند باری بادوستام رفتم. البته تنها علت حضور من این بودکه اونا میدونستن من زیاد الکل نمیخورم! برای همین راننده آخرشبشونو با خودشون میبردن!
چنگالو از دست چانیول گرفت و توی ظرف سوسیس فرو برد-توهمیشه ساعت یک صبح شام میخوری؟؟
-چاره دیگه ایم هست؟؟
-شبا چی؟؟ هرشب همینجایی؟ نکنه توی اون اتاقای...
چانیول سرشو به علامت نفی تکون داد-ما نباید از اون اتاقا استفاده کنیم. تخت عزیزم همین کاناپه س!!
بک غرید-یاااا پس چرا منو نگه داشتی؟
-من دراین مورد باتو حرفی زده بودم؟
لبخند از چهره بکهیون محوشد، نگاهشو به سمت پایین برگردوند و چنگال حاوی سوسیسشو توی دهنش برد
چانیول درمونده گفت
-حالا... بد نیست یک بارم پارکتو امتحان کنی نه؟؟
اشکی که روی گونه بکهیون سر خورد چانیولو شوکه کرد..
باناراحتی گفت-بکی منظورم..
-خونه ی ما خیلی بزرگ بود. باغ قشنگی هم داشت. درختا و گلهاشم قشنگ بودن. هیونگ عاشق شکوفه ها بود.برای 15 سال منتظر بهار موندم تا اولين شکوفه باغ و برای کیونگسو هیونگ بچینم. اونم شکوفه رو روی موهای مامان میذاشت.
اون وقتی 18 سالش بود عاشق پدرم شده بود.کیونگسو ثمره عشق بود و من ثمره ازدواج!
آبوجی عاشق هنر بود، اون نقاشی میکشیدو ساز میزد و معماری میکرد. من همیشه کتاباشو قرض میگرفتم و پا به پای قهرمانای داستاناش میدویدم.کیونگسو هیونگ عاشق عکاسی بود. اونم توی دانشگاه هنر درس میخوند.
اما مرگ ناگهانی ابوجی همه چیزو بهم ریخت. میدونی چه اتفاقی افتاد وقتی فهمیدیم قبل مرگش تمام املاکشو فروخته بود تا توی یک پروژه ی بزرگ شرکت کنه؟؟
و بعد از اون، هیچ چیزی به ما تعلق نگرفت، سهامدارا، دوستای صمیمیش همه غیب شدن و همه چیز برای ما از اول شروع شد.
مامان عاشق هیونگ بود. سه سال پیش وقتی من تازه قبول شده بودم کیونگسو هیونگ غیبش زد.
بنظرم از اون روز همه چی تموم شده.. عادت دارم هرجایی بخوابم غیر از جاییکه برا خوابیدنه!!
چانیول ضربه ای رو شونه ش زد-یا..تو تنها نیستی!!
و خندید-من... جونگین...
بنظرم ته دنیاییم بکهیونا!!
و با ظرفای خالی بیرون رفت-میرم بالش و پتو بیارم!
متوجه گوشیش شد که روی کانتر درحال لرزیدن بود
-یااا کیم جونگین میذاشتی یک دقیقه از بردن اسمت بگذره!
-به جای اینکه پشت سرم حرف بزنی به خودم زنگ خودم بزن درازِ دیوونه.
چان بهش تشر زد-درکل، دوست داری آخرهمه ی حرفات کلمه ی "دراز" و اضافه کنی.
جونگین تک سرفه ای کرد-امروز دانشگاه چطور بود؟
پوفی کرد-مسخره م میکنی؟؟اینقدر عجیبه که همچین کاری کردم؟
-مسخره؟چیکار کردی؟میخواستم بدونم امروز که نبودم چیز خاصی نشده؟
-نبودی؟؟
چانیول متعجب پرسید و آه کشید
-منم نبودم و...صبرکن! تو کجا بودی؟؟
جونگین مکث کرد-دلم میخواست یک روز حسابی استراحت کنم..خودت چی؟؟
-یااا تو داری بحثو عوض میکنی. نکنه بازم حالت بدشده؟؟
-من خوبم چانیولا..فقط شاید بخوام دنبال یه کار دیگه بگردم!!
عصبی پرسید-بازم حالت بهم خورده؟؟
-بیخیال! تو بحثو عوض نکن. توی کلاب موندی؟؟؟
غر زد-اینجا نبودم..صبح توی دانشگاه دوستت ازحال رفت
جونگین بشکن زد-بکهیون؟؟ نکنه تو بردیش کلینیک؟؟
-او!
-از کی تا به حال قهرمان نجات بشر شدی؟؟
چان سری تکون داد-وضعش افتضاحه!مثل خودمون!!
-آااا که اینطور. باعث خوشحالیه که اینقدر از زندگیمون راضی هستی!
لبخند زد-داره صبح میشه.. نمیخای بخوابی دانشجوی پیگیر؟؟
-حتی نمیشه باهات حرف زد، حوصله مو سرمیبری! بعدا راجع به امروز بیشتر ازت میپرسم!
.
.
-لعنت!
پتو و بالشو گوشه اتاق پرت کرد و دست به سینه به بکهیون که روی کاناپه خوابش برده بود خیره شد.
بیشتر شبیه کسایی بود که ازحال رفته!
پتوی مسافرتیش رو روی بکهیون کشید
سرشو به نشونه تاسف تکون داد و نصف پتویی که برای بکهیون آورده بود رو زیرش انداخت و بانصف دیگه شم خودشو پوشوند.
قبل ازاینکه بخواد از روی زمین خوابیدنش شکایتی بکنه خوابش برده بود.
.
.
جونگین ملحفه ی تخت بیمارستانو روی خودش کشید و از پنجره آسمونو نگاه کرد،برای هزارمین بار زمزمه کرد
-ما اینطوری ادامه ش نمیدیم. فردا روز خوبیه
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*