در اتاقو باز کرد. اون پسر سفید جذاب روی کاناپه خوابیده بود و پتوشو پس زده بود، به پاهای خوش فرم و کمر لختش که بلوز از روش کنار رفته بود با لذت زل زد، لبخند احمقانه ای روی لبش نشست
-عادت نداشتی این طرفا سرک بکشی!
خونسرد به طرف چانیول برگشت-دوست پسرته؟؟
دیدن بکهیون توی اون حالت و خنده ی مزخرف هون باعث شد اخم کوچیکی روی صورتش بشینه. باجدیت پرسید
-بهت ربط داره؟
هون کم نیاورد و در جواب سوالش سوال عجیب تری تحویل داد
-زیرتم بوده؟؟
آرنج چانیول توی قفسه سینه ش فرو رفت و به عقب هلش داد.
درو بست-زیادی چرت و پرت میگی . اینجا نباش، مشتریات حالمو بهم زدن
هون با لبخند عصبی کننده ش تنه ای به چانیول زد و توی راهرو قدم برداشت
چان قدماشو تا سالن دنبال کرد و بعد سریع خودشو توی اتاق انداخت وبهi بکهیون زل زد
-پوزیشن خوابیدنشو! نمیدونه کدوم گوریه و اینجوری میخابه؟؟
یا... تو... روز داره تموم میشه تصمیم نداری خودتو تکون بدی؟؟
بک تکونی خورد، پلکاشو محکم روی هم فشار داد و با چشم بسته لبخند زد-هومممم..صبح بخیر چان
چانیول سرشو کج کرد-ساعت یازده و نیمه. ساعت یک کلاس نداری؟؟
سریع نیم خیز شد-یاااا چرا صدام نکردی؟
-ضعفت توی بیدار شدن تقصیر من نیست!
چانیول گفت و پشتشو به بک کرد-لباساییکه دیشب شستی خشک شدن. میرم چیزی برای خوردنت پیداکنم
-آ...ممنون
مشت پر ازآبشو روی صورتش پاشید و به آینه نگاه کرد، حالش خیلی خوب بود. یک شب خوب و آروم داشت، کسی هم اذیتش نکرده بود ،جای خوابیدن داشت و بدون ناراحتی غذا خورده بود.
لبخند قشنگی زد و مسواکشو توی دهنش برد
.
.
2تا آبمیوه و ساندویچ آماده رو روی میز گذاشت و نی آبمیوه رو بیرون کشید
-گفتی موزیکال دارین؟؟
بکهیون کمی از آبمیوه ش خورد-یک ماه و نیم دیگه مسابقه س
-کی میخونه؟؟
بک باذوق لبخند زد-من! جی یون سونبه! گروه کٌرم داریم
چان ابرو بالاانداخت-از این عرضه هام داری؟ فکر میکردم ازاونایی باشی ک فقط روی سن وول میخورن و چرت و پرت میگن!
بک اخم کوچیکی کرد-معلومه که نه. من همیشه دوست داشتم یک فیلمنامه نویس خوب باشم تا بازیگر خوب. توام امروز کلاس داری؟
چانیول سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد
-ما امروز تمرین داریم. دوست داشتی با جونگین بیا
-فکر کردی بیکارم؟؟؟
چانیول گفت و خندید
بکهیون ابرو بالا انداخت-تا حدودی قانع کننده بود
و متقابلا لبخند زد.
.
.
بار رو به یکی از مسئولا سپرد و از پله ها بالا رفت.
هوا خنک و ابری بود و اونموقع از روز روشنایی قابل توجه ای نداشت
بکهیون بند کفشاشو میبست
موتورشو باز کردو از پارک بیرون اورد
بک دستی تو موهاش برد-بابت شام و جای خواب ممنونم. توی دانشگاه میبینمت!
چانیول چندثانیه ای نگاهش کرد وبعد بلند خندید- دیوونه ای؟
بک با تعجب سری تکون داد
چانیول با خنده گفت
-منم دارم میرم دانشگاه! بعد تو خداحافظی میکنی تا با مترو بری؟؟
بک خجالتزده خندید-حواسم نبود
-یا... نکنه خجالت میکشی؟؟
بکهیون لبخند زد و سر خم کرد، آروم و با قدمای پیوسته به طرف موتور رفت
-تو..خیلی باحالی!
- میدونم!!
یا تو.... مگه مستی؟؟ زودباش بیا دیگه...
.
.
دستاشو باز کرد، جونگین دستاشو پایین انداخته بود، بدون هیچ عکس العملی. چانیول دستاشو دور شونه های جونگین حلقه کرد. جونگین چونه شو روی شونه ش گذاشت
-چت شده؟؟
زمزمه کرد-خستم.. میخوام برم خونه.
چانیول با ناباوری جونگینو ازخودش جدا کردو بهش زل زد، سرشو پایین انداخت ، چونه ش میلرزید.
-مگه من چندسالمه؟ مگه چقدر بزرگ شدم؟ من فقط23 سالمه. مثل احمقا تلاش میکنم فقط با امید اینکه توی یک دانشگاه نمونه بدون هزینه درس میخونم.. آخرش چی چانیولا؟؟ هوا که نمیخوریم! اگه قراره به امید موفقیت بعد از فارغ التحصیلیمون پیش بریم. چان ما تا اون روز زنده نمیمونیم!
چانیول باعصبانیت سرشو ب چپ و راست تکون داد-مزخرفاتی که میگی و نمیفهمم کیم جونگین
یااا..تو هیچوقت ناامید نبودی، حالا بخاطر چندتا تیکه غذا و یک پتو اینارو میگی؟
هممون همینیم. منو نمیبینی؟ هرروز رفت و آمد آدمای عوضی جلوی چشمم، اون حرکات حال بهم زنشون به نظرت خیلی جالبن؟
اون پسره بکهیون، تو نمیفهمی اون چطوری زندگی میکنه! اگه با چشمای خودم ندیده بودم...یااا...اون دیروز به خاطرنداشتن همون غذای کم و پتوییکه ما در ازای کارمون میگیریم جلوی دویست تا دانشجو بیهوش شد..
میدونی هیچی نداره؟ میدونی مادرش توی آسایشگاه روانی بستریه و حتی از پس مخارج آسایشگاه برنمیاد؟ میدونی جیب بری یعنی چی؟؟
ولی تموم تلاششو برای موفقیت میکنه..هرروز با اون نیش بازش نیش همرو شل میکنه...حتی تو هم توی نگاه اول جذب لبخندش شدی، بعد اینجوری ادای احمقارو درمیاری ؟
جونگین با ناراحتی سرشو بالا گرفت-متاسف....
چشماش پشت سر چانیول خشک شد..بکهیون با فاصله از اونا ایستاده بود، پلکای خیسش میلرزیدن وهمچنان در تلاش بود تا لبخندشو حفظ کنه
لحظه ای به جونگین نگاه کرد و برگشت تا بره
-بکهیونا!
چانیول با شنیدن لحن متعجب جونگین برگشت-بکهیون؟ بک...
بکهیون برگشت و پشت دستشو روی صورتش کشید و سعی کرد لبخند بزنه! شونه بالا انداخت و به طرفشون رفت
چانیول نگران گفت-من واقعا از اون حرفا منظوری..
-او! فقط تابحال کسی همه بیچارگی هامو باهم به روم نیاورده بود!
و محکم به شونه جونگین زد-یا...دیدی من چجوری زندگی میکنم؟
حالا میشه خودتو نبازی؟
جونگین نگاهشو به زمین دوخت
بک دوباره لبخندی زد و به قیافه ی گرفته و پشیمون چانیول نگاه کرد
-یا..ناراحت نباش چانیولا. مشکلی نیست. من باید برم
و از کنارشون ردشد.
.
"ناراحت نباش چانیولا
تابحال کسی همه بیچارگی هامو باهم به روم نیاورده بود.."
چان بی دقت با خودکارش روی جزوه خط میکشید... خطای مبهم..
کم کم خط ها به هلال تبدیل شد
هلال هایی که پشت سرهم کشیده میشد
نمیدونست چقدر به لبخند بکهیون فکر کرده..
-پارک چانیول
با شنیدن اسمش توسط استاد ب خودش اومد.
-حالت خوبه؟؟
هنوز توی بهت بود. اخم کوچیکی کردو بلندشد-متاسفم..بهتره برم بیرون
استاد لبخند زد-دانشجوی خوبی مثل تو زیاد نباید نگران رفت وآمداش باشه!
به احترام استادش خم شد و بیرون رفت
باورش نمیشد که برای اولین بار از کلاس فرار کرده. انگاری هوای کلاس رو به تموم شدن بود، نفس عمیقی کشید. کیفشو جابجا کردو به طرف درسالن رفت.
شنیدن ملودی پیانو متوقفش کرد
صدایی که از بلندگوها پخش میشد-یک.. دو.. سه...او همه چی درسته
به عقب برش گردوند. به سالن تئاتر دانشکده زل زد که درش نیمه باز بود و
صدایی توی ذهنش پررنگ شد-ما امروز تمرین داریم
قدم های بلندش به طرف اونجا کشیده شد. دختر جوون و زیبایی درحال خوندن بود.
کمابیش میشناختش. جی یون، سونبه ی معروف تئاتری ها. پسرای دانشگاه عاشقش بودن..با بیحوصلگی نگاهش کرد
پسری بهش ملحق شد که صدای قوی و گرمی داشت.
با تعجب به بکهیون نگاه کرد. اون صدای فوق العاده برای اون پسر ریزنقش بود؟
اونهمه تحریر و اوج های زیبا
صدای بکهیون بلند شد و اوج گرفت.
دخترای حاضر توی سالن ذوق زده جیغ میزدن و چشمای چانیول داشت از حدقه بیرون میزد!
چراغها خاموش شدو فضای پشت بکهیون تیره. جی یون از صحنه خارج شد وحالا خودش تنها روی سن وایستاده بود.
بک چشماشو چرخوند. نمیدونست چرا باید منتظر کسی باشه. ده_بیست نفری بیشتر برای تماشای تمرین نیومده بودن.
آهنگ ملایمی پخش شد ونور افکن های کوچیک سالن رو روشن کرد تا رگه های باریکی از نور از روی شونه های بکهیون جاری بشه
بک چشماشو بست و میکروفونش رو تنظیم کرد. آهنگ جدیدش رو با ظرافت بیشتری شروع کرد
قلب چانیول از حرکت ایستاد. چند باری پلک زد، نفسش متوقف شده بود؟؟
صدای گرم و غمناک بکهیون اونو پایین کشید.
لبخند زن جوون و شادابی رو به یاد آورد. سرش روی پای مامانش بود.
-میشه دیرتر بری؟
لبخندشیرینی روی صورتش پاشیده شد.
-هر وقت عشقِ من بهم بگه میرم. تو که میدونی یه دونه عشق بیشتر ندارم!
لباشو روی گردن چانیول گذاشت و آهنگی رو زمزمه کرد
piga nerigo
oumagi hurumyeon
nan dangshinul sengakhae yo
tangshini dodashido ku bame
iroke piga wassoyo
'like rain like music'
پلکاشو محکم بهم فشار داد. صدای بکهیون همچنان اون آواز و کش میداد
آخرین آوازی که مادرش براش خوند.
درد بدی قلبشو گرفتار کرد
دستشو محکم روی قفسه سینش کوبید.
چشمای بکهیون بالاخره اونی رو که باید پیدا کرد.
زانوهاش تقریباً خم شده بود وقلبشو محکم فشار میداد. انگار سعی داشت نفس بگیره. کسی توی سالن متوجهش نبود...
به سختی بادست دیگش از دیوار کمک گرفت و به سرعت از سالن خودشو بیرون کشید.
آهنگ بیکلام پخش میشد و حضار با تعجب به بکهیونی که دیگه نمیخوند خیره شده بودن
به زور لبخند زد-اوه..متاسفم صدام کمی گرفته..ممنونم که اومدین. برای دفعه ی بعد بیشتر تلاش میکنم
و بین صدای تشویق های نصفه نیمه شون سریع به پشت صحنه رفت
کیفشو برداشت-میشه من امروز زودتر برم؟؟؟
.
از دور چانیولو دید که وارد اتاق استراحت شد و درو نیمه باز گذاشت.
سریع به سمت اتاق دوید.
چانیول روی زمین خم شده بود و سعی داشت نفس عمیق بکشه. چشماشو از شدت درد ناگهانیش محکم بسته بود و با دستش به قفسه سینه ش فشار وارد میکرد
بکهیون درو بست و جلوش زانو زد-قلبت مریضه؟
چانیول اخمی کرد و سرشو پایین انداخت و بکهیون سریعا کیسه داروهای مامانش که فرصت نکرد براش ببره رو بیرون اورد-دارو مصرف میکنی؟؟
چانیول به زور "آره"ای گفت. بکهیون یکی از قرصای زیر زبونی مادرش رو دراورد و جلوش گرفت-دهنتو باز کن.
قرصو توی دهنش گذاشت، اون لحظه هیچ چیز جز حال چانیول فکرشو درگیر نکرده بود.. پشتش نشست و شروع به ماساژ دادن شونه هاش کرد
چانیول توی بغلش ول شد
با چشمای گردشده ش نگاهش کرد اما اون چشماشو بسته بود و هنوزم قلبشو فشارمیداد.
با اینحال فاصله ی دستاشو از هم بیشترکرد تا چانیول راحت تر توی بغلش بمونه
-صدات قشنگه.
-همیشه اینجوری میشی؟
-آهنگی که خوندی اهنگ مورد علاقه مامانم بود
-اُو
بکهیون گیج جواب داد
-آخرین باری که صداشو شنیدم برام خوندش.
-اون..یعنی مادرت...
-مرده.
-متاسفم..خیلی زیاد
چانیول با چشمای بسته لبخند کمرنگی تحویلش داد
صدای زنگ گوشی چانیول افکارشونو بهم زد.
با بیحالی دستشو توی جیبش برد و گوشیشو دراورد. جلوی بک گرفتش-میشه جواب بدی؟
بکهیون بادیدن اسم جونگین نفس راحتی کشید و جواب داد
-احمق مگه نگفتی توی سلف بمونم چون کارم داری؟پس توی کدوم جهنمی موندی؟
بک از لحنش خنده ش گرفت اما بادیدن چانیول که هنوز چشماش بسته بود نگران گفت-جونگین شی من بکهیونم.
-آا..بکهیونا..چانیول اونجاست؟
-م..میشه بیای اتاق استراحت؟؟
.
-الان حالت بهتره؟؟
جونگین روی صورت چانیول خم شد وپرسید
-فکر کنم باید ببرمش
جونگین به بک نگاه کرد-کلاست چی؟
-کنسله!
بک گفت و خندید.
چانیول آروم بلندشد.
-یااا اون قرصی که بهت دادم عوارض داره. سردرد میگیری
چانیول با اخم مصنوعی به بکهیون نگاه کرد-ایگو! فکر کردی دفعه اولیه که خوردمش؟؟
جونگین خسته از لجبازی های چانیول بلندشد و دستشو دور بازوش حلقه کرد
-اگه ببریش بهتره بکی. اگه تونستم بعدازظهر بهتون سر میزنم. راستی، با چی میبریش؟؟
چانیول پوزخندزد
بک با افتخارسرشو بالا گرفت-یا..منم گواهینامه موتور دارم!
.
-میتونی محکم بگیریم؟؟
چان غر زد-مگه معلولم؟
خودشو کامل روی بکهیون خم کرد و دستاشو دور کمرش حلقه کرد
بکهیون کاملا توی بغلش فرو رفت...نفسش بند اومد.
محکم روی دست چانیول زد
-یا تو...بهت گفتم محکم بگیرم نه اینکه محکم بغلم کن...اینجا خیابونه!
چانیول با خجالت خودشو عقب کشید-حالا انگار به جز خیابون همش توی بغلم بوده
اصلا بلدی اون موتورو روشن کنی؟
بکهیون موتورو روشن کرد-آیگو آیگو باید ازت میپرسیدم!
و گازشو گرفت..
.
-تو همینجا بمون، به جات پشت کانتر میمونم
-مطمئنی میتونی؟؟
-اوهوم. حداقل، نوشیدنی که بلدم سرو کنم..
بعد از تموم شدت جمله ش چندثانیه ای مکث کرد
-راستش. میتونم بگم که..چانیولا..دو سه روزِ گذشته خیلی برام شگفت انگيز بوده.
ما همو نمیشناسیم اما..واقعا داریم به هم کمک میکنیم؟؟
چانیول بهش زل زد- خب..دوستا ازین کارا برای هم میکنن و..شاید ما بدون اینکه بدونیم خواستیم دوستِ هم باشیم.
بک لبخند کوچیکی زد-راستش تابه حال دوست صمیمی قابل توجهی نداشتم. همیشه سرم به کارخودم گرم بوده، اما اینکه الان فرصت میکنم به غیر از زندگی خودم به زندگی کس دیگه ایم فکر کنم خب..خیلی جالبه..!
پشتشو به چان کرد و به طرف سالن رفت
-بکی..
برگشت-هوم؟؟؟
چانیول چشمک زد!
خندید، سری تکون داد و از در بیرون رفت..
بار نسبتا شلوغ بود. بکهیون میتونست از روی نوشته ها نوع نوشیدنی رو تشخیص بده و گاهیم آهنگو عوض میکرد
روزنامه روی پیشخوان دید. برش داشت و بازش کرد تا نگاهی به صفحه استخدام بندازه
نا امید نگاهشون میکردو ازشون رد میشد
- تو... جدیدی؟
سرشو بالا گرفت و به پسر قدبلندو جذاب روبروش زل زد
چشمای قهوه ای نسبتا درشت و لبخند جذابی داشت
لبخندزد-اوه نه.. امروز به جای چانیول اینجام..
-که اینطور!اسم من بُوگومه.خوشبختم..
و بابکهیون دست داد.
-اوه.. میبینم که به این زودی صمیمی شدین.
بوگوم نگاه سردی به هون انداخت و سری تکون داد.
هون روی صندلی کنار بوگوم نشست-تو اسمت چی بود؟
-بکهیون هستم!
هون لبخندزد-نوشیدنی خوب چی داری؟
بک با خونسردی گفت-من از اینا سردرنمیارم..اگه چیز خاصی مد نظرته بگو تا بیارم.
هون ب نیمرخ بوگوم نگاه کرد-آبجو و...تکیلا ؟
بوگوم بطرفش برگشت و دهنشو جمع کرد
بک سفارشا رو جلوشون گذاشت و دوباره روزنامه رو جلوی خودش کشید
بوگوم باتعجب نگاش کرد-دنبال کارمیگردی؟
-او..
هون پرسید-خب چرا مدلِ همینجا نمیشی؟؟
-هاه!...شوخی میکنی؟مگه دیوونه م؟ یا..اصلا شماها میتونین عاشق بشین؟
آه بلندی کشید-کسی که این شغلو انتخاب میکنه بین کارش و عشقش، حتما یکی رو ترجیح داده.
پس میخوای عشقو تجربه کنی..
بک باقاطعیت گفت-حق همه س، چراکه نه!من نمیتونم عشق با اون همه ارزش و کنار بذارم ونقش یه آدم تشنه رو بازی کنم.
بوگوم لبخندزد و کمی از آبجوش خورد-آره..خیلی خوبه..
هون پوزخند زد-چطور نصیحتش میکنی وقتی خودت اونقدر ترسیده بودی؟؟
بوگوم بی توجه ب هون یکی از سیگارای پایه بلند و از قوطی بیرون کشید
-بکی..میشه اون فندکو بدیش؟
هون زمزمه کرد-فقط بلده سکوت کنه.
بکهیون نگاهش کرد، درمونده بنظر میرسید..بوگوم کام عمیقی از سیگارش گرفت
هون آه کشید-بیخیالش..به کارت ادامه بده.
بوگوم به حرف اومد-درس میخونی؟؟
-تئاتر..
-هوم..منم داشتم آرشیتکت میشدم.
چشمای بکهیون گرد شد
هون ادامه ش داد-تا اینکه من قلبشو دزدیدم و..
پوزخند زد
-بنگ سونگ هون
بوگوم بااخم صداشو بالا برد.
-عادت داشتی هونی صدام کنی..یاااا..یادت رفته؟
-کجای الانم شبیه عادتامه که بخوام با گله کردنت به خودم بیام؟
هون دوباره ساکت شد
لیوان آبجوی خالیشو جلوی بک هل داد-اوه!فقط از عشقت ترسیده بودی..ولی الان خودتو ببین. تبدیل به کثافتی شدی که زیر بقیه وقت میگذرونه..
با ناراحتی بلندشدو رفت..
بوگوم پوزخنددردناکی زد و بکهیون و مخاطب قرار داد
-حق با اونه..ما نمیتونستیم کنارهم ادامه بدیم و..شغلمونو انتخاب کردیم که حرف عشقو پیش نکشیم.
سیگارشو باشیشه ی پیشخوان خاموش کرد و از صندلی پایین رفت و توی نور قرمز گم شد
بکهیون باناراحتی به بحث اون دوتا فکرمیکرد. چقدر دردناک میشد وقتی مجبورمیشدی بیخیال عشقت بشی و به کثیف ترین کارا روبیاری.
چقدر خوب میشد اگه فیلمنامه ی تحویلی شو با این موضوع مینوشت.
لبخندتلخی زد-اونقدر همو دوست دارن که حتی گندکاریاشونو کنارهم انجام میدن.. انگار به اسارت عشق دراومدن.
گوشیشو دراورد و چندخطی برای مقدمه ی داستانش یادداشت کرد.
عشق اومد.
ما بوسیدیم،
تو رفتی...
آهی کشید-شاید منم یک روز عاشق بشم. اما..فکر نکنم بتونم اینجوری ترکش کنم و هرروز شاهد زجر کشیدن خودم و اون باشم.
غرقِ فکر انگشتشو روی شیشه ی کانتر کشید که متوجه شد گوشیش زنگ میخوره
-اوه جونا..
صدای ناراحتی از پشت گوشی گفت-بکهیونا...خوبی؟؟
-او. این دوشبی که نتونستم خودمو به خوابگاهت برسونم..
-بکهیونا...بعدا راجبش بهم بگو فقط...بایدچیزی بهت بگم..
بک نگران پرسید-چیزی شده؟
-خب..راستش..یکی از نگهبانای خوابگاه چندباری تورو وقتی یواشکی میومدی دیده و..دیگه نمیتونی بیای اینجا بکهیونا..من متاسفم...هرشب نگهبانا..
دیگه ادامه ی حرفای دوستشو نمیشنید..حتی جایی که شباش رو توش صبح میکرد هم..دیگه وجود نداشت..
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*