~Red(21)

477 94 6
                                    

مرد پوفی کرد و با انگشت شست و اشاره ش چشماشو مالش داد-پس خودتون دوتا..
بک با ناراحتی گفت-اشکالی داره؟
-نه..نه..معلومه که نه. حتی عجیبم نیست. درست مثل کانگ هیون شیک..
بک تعجب کرد-استاد کانگ؟
به چان نگاه کرد
-اون زن و..بچه داره.
-معلومه که داره.
مرد جواب داد وبک خودشو جلوتر کشید
-پس..چرا؟
مرد آه کشید-اون اولین کسی بودکه درخواست ازدواج با یک پسر رو داد، بیست سال قبل
-دانشگاه..این اجازه رو بهشون نداد؟
مرد خندید-چرا! اونا ازدواج کردن، به عنوان اولین زوج پسر. و یکسال تمام از مزایای ازدواج دانشجویی استفاده کردن و بعدش..
چشماشو به چانیول دوخت-ببینین پسرا، اگه شماهم قصد انجام دادن اینکار رو دارین، لطفا انجامش ندین.
چون با گذشت زمان...
بک وسط حرفش گفت -استاد کانگ چیشد؟
-اونا جدا شدن. اما هیون شیک احمق، دیر فهمید که وابسته شده بود. یاا..
بک لبشو گاز گرفت
چان با اعتمادبه نفس گفت-مطمئن باشید ما برای این ازدواج قصد و دلیل خاصی نداریم. به جز زندگی کردن.
بک صاف شدو نفس گرفت حق با چانیول بود.
-کارت دانشجوییتون..
با دیدن مرد مسئول که اعتمادش جلب شده بود سریع کارتاشونو درآوردن.
.
بک برگه توی دستشو مچاله کرد-شانس ماست، هرکسی که دوروبرمونه با همجنسش ارتباط برقرارکرده و همه هم توقع دارن ما ازشون درس بگیریم!

-گواهی مشاوره رو خراب نکن
چان کلافه گفت و ازش جلو زد-من یه کلاس دیگه دارم. میمونی یا میری؟
-میمونم. کجا هست که برم!؟
-امروز خیلی جاها برای رفتن هس.
-آره. بذار راستشو بگم. خیلی جاها هست، این منم که نمیخوام جایی برم پس منتظرت میمونم.
-سعی کن عاشقانه تر رفتارکنی. اینجوری، همه میفهمن که چقدر علاقه قلبی داریم
"علاقه ی قلبی" رو با طعنه گفت و دورتر شد
-دوساعت دیگه کنار موتور
بک گردن کشید و داد زد
-یاا من دانشکده ی شما نمیام. پیش در منتظرتم
پشتشو به چانیول کردو ازش دور شد
چانیول به سوییشرت گشادش که تن بکو توی خودش گرفته بود نگاهی انداخت و سری تکون داد-دوباره یادت نره..
بک متوقف شدو سرشو برگردوند-چیو؟
-یه چیزی بخور
بک از لحن چان خنده ش گرفت، لباشو توی دهنش جمع کردو لبخند بانمکی زد و سرتکون داد.
.
-بکهیونا خیلی وقته ندیدمت!
بک دستشو لای موهاش برد و به پسر جوونی که مسئول سلف بود لبخند زد-دیر رسیدم. چیزی برا خوردن هست؟
-یاا توکه برای خوردن از همه ی کارات دست میکشیدی! چیشده که تا الان گرسنه موندی و دنبال چیزی برای خوردن میگردی؟
آهی کشید و به پیشخوان تکیه زد-بیا فکر کنیم تنها اتفاقی که توی یکماه و نیم قبل افتاده ریختن سقف سالن تمرین ما بوده..!
-چقدر ناامید! خوشحال به نظر نمیای
بکهیون لبخند محوی زد-ناراحت نیستم
و سینی ای که پسر جلوش گذاشت رو برداشت-ممنون هیونگ!
روی یکی از میزا نشست و سینی رو عقب تر گذاشت. کیفشو باز کرد و دفترشو بااحتیاط دراورد. نگاه کوتاهی به صفحات قبلتر نوشته شده کرد و به یک صفحه ی خالی رسید.
"هیونگ برگشته. چان دیگه بهونه نمیگیره. هوا کم کم سردتر میشه و وقتی پاییز تموم بشه، من و چان، هیونگ و جونگین، میتونیم زیر سقف گرممون باشیم.."

قطره اشکی که از گوشه ی چشمش چکید رو بادست گرفت و اونو روی صفحه دفترش چکوند
"اینم مٌهرش! میتونیم فکر کنیم دیگه قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته. مگه نه چان؟
نه! تو هیچوقت به راحتی از احساسی که داری حرف نمیزنی.."
.
-قبل از تموم کردن کلاس، میخوام از یکی از دانشجوهای خوبم تقدیر کنم..
چانیول ته خودکارشو توی دهنش فرو کرده بود و هر از چندگاهی با لباش بهش فشار می اورد. انگاری اولین روزِ بدون بکهیون برای اون هم سخت به نظر میرسید. به اندازه ای که حتی حرفای مبهم استادش رو هم نمیفهمید
-پارک چانیول به گروه تئاتر پیوست و با اینکارش اسم دانشکده رو معتبر ترکرد.
امروز متوجه شدم که گروه اونا..رتبه ی اول و گرفته.
چانیول سرجاش صاف شد، خودکارازگوشه ی دهنش افتاد و به استادش خیره شد
-بهت تبریک میگم چانیول، کارت عالی بود

با صدای تشویق استاد و همکلاسی هاش به خودش اومد و بالاخره از خودش پرسید-واقعا اول شده؟
و بعد از اون سوال تنها کلمه ای که به ذهنش رسید این بود
"بکهیون"!
لبخند نصفه ای زد و بعد از یک تشکر کوتاه از کلاس بیرون پرید
با عجله به سالن نگاهی انداخت. کجا باید میرفت؟ تابه حال دانشکده ی تئاتر رو نگشته بود. با دو به سمت موتورش رفت. چندمتری موتورش متوقف شد و خندید. بک مثل بچه ها توی خودش جمع شده بود و کنار موتور روی جدول نشسته بود.
-بیون!
بلند صداش زد و بک فورا از جاش بلندشد
-کجا موندی یخ کردَ..
با دهن باز به چانیول زل زد که برای اولین بار از ته دلش لبخند میزد. نه! اون یک پوزخند معمولی به نظر نمیومد
جلوتر رفت-چان؟
نزدیکش شد و موهای بکو بهم ریخت-بیون! تو معجزه کردی!!
-یاا چیکار میکنی؟ معجزه چیه؟ چرا نیشت بازه؟
بک عقب کشید و دستاشو بغل کرد
-احمق! توی موزیکال..
بک ناخوداگاه زمزمه کرد-موزیکال؟

انگار که بهش برق وصل کردن! یقه چانیولوگرفت و اونو جلوکشید-توی موزیکال چی؟
-اول شدی!
-چی؟
دستاشو دور گردن چان انداخت و هول شده تندتندگفت
-چانیول میخوام جیغ بزنم! چانیول میخوام جیغ بزنم!
چان نه تنها شوکه نشد بلکه خوشحالم شد-جیغ بزن! چرا اجازه میگیری؟
-چانیووووولللللل!!!!
-یاا چرا اسم منو فریاد میزنی؟
بک با نیش شل شده دستاشو ازدور گردن چانیول باز کرد-چون..
-بیون..بکهیون؟
سرهاشون به سمت گروه دختری چرخید که درست توی یک و نیم متریشون ایستاده بودن
بک عقب پرید-چیزی شده؟
-تو گِی ای؟
دهن بک باز موند
چان عصبی نزدیکش شد-به تو ربطی داره؟
دختر سری تکون دادو دستشو با عشوه بالا برد-حالم بهم خورد!
بک خودشو جمع کرد و دست چانیولو گرفت و اونو به طرف موتور کشید-تماشا کن تا حالت بیشتر بهم بخوره
چانیولا..دیرمون شده
.
-مجبورنیستی وقتی بی احترامی میکنن به حرفشون گوش بدی چان
چان سرعت موتورشو کنترل کرد و پشت چراغ قرمز توقف کرد-حرفاش اونقدرام ناراحت کننده نبود، مهم اینه که از آدمای فضول متنفرم!
-آا میفهمم. اون دخترای بی عقل! باورم نمیشه یک روزی بتونم یکیشونو توی زندگیم قبول کنم!
-مجبور نیستی قبول کنی
-اگه بعد از یکسال عاشقت شدم چیکار میکنی؟
چانیول از سوال یک دفعه ای بک شوکه شد. آب دهنشو قورت داد
-من حال بهم زن ترین چیزی ام که توی آدما پیدا میشه!
-منم عاشق آدمای حال بهم زنم!
بک گفت وخندید-باورم نمیشه! دارم میگم که ازت خوشم میاد! قبلا خیلی غیرقابل تحمل تر بودی!
-توام همینطور بیون! کجا میخوای بری؟
-برای امروز..هیچ جا. جونگین پیش هیونگ میمونه مگه نه؟
-اینقدر زود بیخیالش شدی؟
بک نچی کرد-شاید هنوز کاملا باورش نکردم. بعلاوه، اون هیچی یادش نمیاد. دیشب احساس میکردم کنارم خیلی زجر میکشه. چون هرچیزی که براش میگفتم، همه و همه براش تازگی داشتن..
شاید فردا، هم به ملاقات مامانم رفتم و هم پیش هیونگ. درضمن، با آزمایشی که اونارو قانع میکنه کیونگسو برادر منه، اون مرخص میشه. بعد از اون کجا قراره بریم؟ ماکه به این زودیا صاحب خونه نمیشیم مگه نه؟
-امروز اصلا حوصله ی بار و ندارم.
بک خندید-اما بهش عادت داری. اصرار نمیکنم که بریم اونجا. شاید بهترباشه یک جای خلوت برای حرف زدن پیدا کنیم. یا اینکه بریم و اون چیزایی که برای ثبت اسممون لازمه رو تهیه کنیم.
-منظورت اینه که..بریم پیش مشاور؟
-هیچ حرفی ندارم!! باید وانمود کنیم که عاشق همیم! مگه نه؟
بک گفت و نیشش گشادتر شد. دلش یکم شیطونی میخواست و چانیول تنها کسی بود که سر راهش قرارداشت.
یکساعت بعد هردو توی یک کافه ی خیلی قدیمی نشسته بودن تا از گرماش استفاده کنن و وقت بگذرونن
-تو رکوردشکستی پارک چانیول! بیشترین دفعات کافه رفتنم با کسی به اسم تو ثبت شد!
-فکر میکنی خودم قبلا وقت رفتن به همچین جاهایی رو داشتم؟
بک دستشو زیر چونه ش گذاشت-به هرحال..به نظرم این روزا هیچوقت ازیادمون نمیرن.
-من آدم فراموشکاریم.
-شاید حق با تو باشه. خط قرمزات فراموشی میارن..
اما من از اونا گذشتم و به چانیول واقعی رسیدم. یاا توکه نمیخوای با اون اخلاق مسخره قبلیت باهام زندگی کنی مگه نه؟
-بیون بکهیون، ما فقط سه روزه که توافق کردیم ازدواج کنیم. اینقدر خودتو لوس نکن!
-میتونستی قبول نکنی!
بک شونه بالا انداخت و خندید-خودتم درگیر این ماجرایی پارک چانیول!
دفترشو دراورد و اونو روی میز گذاشت-از این به بعد، خودمونو مینویسم. اسمشو تو انتخاب کن
چانیول متفکرانه به بکهیون خیره شد و دستاشو روی میزگذاشت-خط قرمزای من به اضافه دلتنگیای تو، خنده های تو به اضافه اشکای من، هوای سرد و..یک پتوی مشترک، یک باریستا و یک خواننده! اسمشو چی بذارم؟
بک با بهت پلک زد. چانیول واقعا به این چیزا اهمیت میداد؟ اون فقط یک اسم ساده لازم داشت، حرفای چانیول قلبشو محکم تکون میدادن.
با صدای لیز خوردن خودکار از بین انگشتاش ازجا پرید. چانیول هنوزم سرشو کج کرده بود و به حالتاش نگاه میکرد، بدون اینکه هیچ حسی توی نگاهش خونده بشه.
-چ..چانیول..تو..
چانیول سرشو بالا گرفت-هوم؟
بک نفس گرفت، به خودش مسلط شد و صداشو بالابرد
-یاا حسابی گیجم کردی. چیزی که توی ذهن خودم بود هم به کلی پرید. اسمشو  وقتی تمومش کردم میذارم.. یاا..
بک آروم صندلیشو عقب کشید و ازجاش بلند شدو عقب رفت
آستین بلند سوییشرتِ تنش توی دستای چانیول پیچید
بک برگشت و به چشمای درشتش خیره شد..
-این زندگی ماست، به راحتی از کنارش عبور نکن
-از این به بعد هر اتفاق خوبی که توی زندگیم بیفته رو مدیون توام چانیول
چانیول دستشو محکمتر کشید-بمون تا بعدِ قهوه ی دوم..
بک سرشو خم کرد. خنده ی کوچیکی روی لبش آورد و روبروش نشست. مثل دخترایی که تازه قرار میذارن مضطرب و شاداب به نظر می اومد.
دستشو زیر چونه ش گذاشت و به دور شدن چانیول نگاه کرد که برای سفارش قهوه ی دوم میرفت.
به ساعت نگاه کرد، شیش بعدازظهرِ یک عصر آروم بود..
به چانیول نگاه کرد که باظاهری کلافه وخسته سعی میکرد ملایم به نظر بیاد. برای مدتها با خودش فکر کرده بود که چقدر بعضی وقتا اون، دوست داشتنی ترینه
کافه اونقدر قدیمی و دنج بود که میشد انرژی مثبت صدها زوجی که اونجا به هم عشق داده بودنو توش حس کرد.
چانیول روبروش نشست و دوتا دستاشو زیر چونه ش قفل کرد و به بک خیره شد
بک دستشو لای موهای مشکیش برد-روز خوبیه مگه نه؟
چانیول میخواست بگه نه. چون از صبح که بیدار شده بود و بک و کنارش ندیده بود فکر میکرد یک چیزی گم کرده.
اما در جوابش یک لبخند کوچیک زد و بک ادامه داد
-یکی از ویژگی های خوب امروز خودتی. امروز پارک چانیول زیادی مهربونه. و من دیگه تعجب نمیکنم چون خودت بهم گفتی هیچوقت از رفتارات تعجب نکنم!
-خوبه! توام مثل دخترای سربه زیر و لوس شدی!
-توام مثل شوالیه ی رویاها درست وقتی رسیدی که داشتن به حریم خصوصیم تجاوز میکردن.
بک با خنده گفت و دستشو روی بینیش کشید-کبود شده مگه نه؟
-او. حتی نمیدونی وقتی داری میفتی باید دستتو تکیه گاه خودت کنی که اونطوری صورتتو تقدیم به زمین نکنی!
بک شونه ای بالا انداخت-خیلی از دیدنت خوشحال شدم! برای همین تعادلمو از دست دادم، اگه خیلی نگرانمی بادیگاردم شو!
-یاا نکنه فکر کردی پسر رئیس جمهوری؟
-در هر صورت تو یک شوالیه ای. شاید یکی از اون رویایی هاش! که همه میتونن آرزوشو داشته باشن.
-درنهایت دوتا دانشجوی دزدِ بیچاره ایم. منم شوالیه نیستم. تنها کاری که بلدم باریستا بودنه.
شاید یک روز بتونم باهمکاری تو و جونگین یک بند خیابونی بزنم! تو بخون، من گیتارمیزنم و اونم میرقصه!
بک بلند خندید-فکر خوبیه! بگذریم! بیا یکم جدی باشیم. اون مشاور حتما راجع به چیزایی که درمورد همدیگه میدونیم میپرسه. خب، بیا راجع به خودمون حرف بزنیم
چی ازمن میدونی چان؟
-دانشجوی تئاتری!
-چه جالب! چطور فهمیدیش؟
بک خندید-منم میدونم تو موسیقی میخونی!
-اسمت بیون بکهیونه. قهوه ی تلخ دوست نداری
بک به قاشق شکری که داشت توی قهوه ش حلش میکرد نگاه کردو سری تکون داد-خب؟
-تا دوروز قبل دنبال هیونگت میگشتی و از فردای شبی که پیداش کردی حتی نخواستی صداشو بشنوی
بک ناراحت غر زد-میرم پیشش! یاا میشه جدی باشی؟
-تو چی میدونی بیون؟
-پس من باید شروع کنم هوم؟
بک کمی از قهوه ش خورد و لباشو غنچه کرد و بعد کششون داد
-تو، در ظاهر یک آدم بیحوصله ی درازِ عصبی ای!
اما اصلا بیحوصله و عصبی نیستی! تویک آدم خسته ی مهربونی
ابروهای چانیول آروم آروم بالا رفتن
-دنبال یک زندگی آرومی. هروقت دلت میخواد از شنیدن حرفای مزخرف طفره بری  صدای آهنگِ توی گوشتو تا آخر بلندمیکنی. واصلا حرف زور رو تحمل نمیکنی.
حاضر نیستی قانوناتو عوض کنی و قانونات مستبدت میکنن و بهت آرامش میدن. خودت، خانواده ی خودتی..
بک سری تکون داد و دوباره بهش زل زد-آدم مسئولیت پذیری هستی. کسی هستی که لطف دیگران و بی جواب نمیذاره. آدمی هستی که هدفاشو دنبال میکنه، تاآخرِ آخرش و سعی میکنه باهمه چیز کنار بیاد. اما درکنار همه ی اینا، اصلا به فکر سلامتیت نیستی!
بک انگشت اشاره ی دست راستشو روی قلب خودش گذاشت-قلبت، مثل خودت قدرت نداره
به طور کلی، تویک آدمِ هیجان انگیزِ تنهایی با ایده های عجیبی که فقط خودت قدرت دسترسی پیدا کردن بهشون رو داری.
وقتی حرفشو تموم کرد متوجه چانیول شد که چشماش  کاملا پر شده بودن و به نظر می اومد دنبال یک بهانه برای منفجر شدنه
دستشو روی دست چانیول گذاشت-اینارو نگفتم که ناراحتت کنم.
-ناراحت نیستم، بکهیون؟
-اوهوم؟
لبای چان برای گفتن حرفای عجیبش از هم جدا شدن، اما زودی کلماتشو جابجا کرد
-هیچی.
-بلندشو. امشب هیچ جا نمیریم. میریم بار و یکم استراحت میکنیم
بک لبخند کمرنگی زد و از جاش بلند شد. ناراحت شدن چانیول قلبشو خیلی خیلی فشرده میکرد. نمیخواست بیشتر از اون اذیتش کنه
چانیول پوفی کرد، از جاش بلند شد و دنبالش کرد
اون شب، شب دوست داشتنی ای بود.
بک ترسیده بود. از کارایی که ناخواسته میکرد، لبخندایی که میزد، از نگاه کردن به چانیول ترسیده بود.
حس کردن باد خنکی که روی پوست صورتش سٌر میخورد هم نمیتونست اونو از فکر اینکه دستاشو دور کمر چانیول حلقه کرده دربیاره.
بعضی وقتا باخودش فکر میکرد شاید آخرین لحظه هایی باشن که اونو میبینه.
چانیول بدون هیچ حرفی توی سئول میچرخید و مسیر رفتن به بار رو دورتر میکرد. انگشتای بکهیون روی پوستش ضربه میزدن. اونروز چهره ی بک توی سوییشرت گشادش خیلی بانمک تر از همیشه شده بود. چرا از شنیدن حرفاش گریه ش گرفت؟
اون عمیقا حرفای بکو هضم کرده بود. احساساتش ضربه خورده بودن. کسی پیدا شده بود که همه شونو درک میکرد. تا قبل از اون فکر میکرد آدم مرموزی به نظر میرسه درحالی که اون پسر تمام مدت آنالیزش کرده بود
همه ی حسای عجیبِ بینشون آرامششونو ازبین برده بودن و اونا رو توی برزخ کشونده بودن، همه ی اون حسای عجیب، برای بیشتر کنارهم بودن تشویقشون میکردن.
بااینکه هیچ درکی از چیزی که پیش اومده بود نداشتن، به قلبشون اعتماد کرده بودن و اینو به روی هم نمی اوردن.
.
-میخوام عکسای اینو برام چاپ کنین
صاحب مغازه ی عکاسی دوربینو از دست جونگین گرفت-حرفه ایه!! اما خیلی وقته که مدلای بهتری اومدن. اگه خواستی عوضش کنی بیا همینجا.
کارت حافظه ش رو دراورد و دوربینو به جونگین برگردوند
جونگین کلافه لبخندی زد و سری تکون داد-کی برای بردن عکسا بیام؟
-به نظر خیلی عجله داری! بعد ازظهر فردا چطوره؟
-معلومه که خوبه!!
از پله های استودیو که پایین رفت، بارون نرمی شروع به باریدن کرده بود. کیفشو روی شونه ش جابجا کرد و بی هدف شروع به قدم زدن کرد.
- چرا یادم نمیاد از کِی شروع شده؟ انگار دارم ازش..فراموشی میگیرم!
به جایی رسیده بود که فکر میکرد دیدن کیونگسو، مثل غذا خوردن به یکی از کارهای مهم روزانه ش تبدیل شده. اون همیشه بهت زده به نظر میرسید. با اینکه بیشتر از چندتا جمله برای جونگین وقت نمیذاشت، اما جونگین بازهم خوشحال بود که اون پسر بانمک اون چندجمله رو به هیچکسی جز اون نمیگه! باخودش فکر کرد کاش به جای دوربین عکاسی، یک دفترچه خاطرات پیدا میکرد. شاید راحتتر میفهمید اون چی دوست داشته و میتونست اونو براش ببره. و بعد با لبخند دوست داشتنی همیشگیش بگه
-هیونگ تو از این خوشت می اومده!
شاید دوباره اون لبخند طلایی رو روی لباش میدید. مثل وقتی که براش لباس خریده بود و اون تمام روز با دیدن جونگین لبخند زده بود. لباش با اینکه خشکی زده و بی رنگ به نظر می اومدن اما از نظر جونگین خیلی هم زیبا بودن! مثل بقیه ی اجزای صورتش. چشمهای درشتی که روز اول با دیدنشون ترسیده بود حالا مثل ستاره براش می درخشیدن. همه چیز اونقدری زود اتفاق افتاده بود که جونگین هنوزم از رخ دادنش تعجب میکرد.
چطور میتونست عاشق اون پسر ریزه میزه ی ساکت نشه؟
.
-بارون داره شدید میشه! چان! توام بارون و دوست داری؟
اصلا برای بک مهم نبودکه مقصدشون کجاست. حس عجیب و دوست داشتنیِ اون لحظه درحالیکه عذاب آور بود آرومش میکرد
-نمیدونم
-اصلا میدونی چی دوست داری؟
-چون مهم نبوده، زیادبهش فکر نکردم.
موتورو جلوی در بار و جای همیشگیش نگه داشت و پشت سر بک پیاده شد.
به نظر مردد می اومد و انگار منتظر حرکتی از طرف بک بود
-میخوای بعدا بریم تو؟
با حرف بک جا خورد و شونه بالا انداخت
-یکم قدم بزنیم؟
-قدم بزنیم.
بک نفس عمیقی کشید و باهاش هم قدم شد
-سردت نیس؟ نمیخوای قبلش برات لباس بیارم؟
سریع دستشو روی صورت چان گذاشت-یخ کردی، صبر کن برم یه چیزی بیارم.
نگران گفت و پشتشو به چانیول کرد تا به طرف بار بره
دستش برای بار دوم توی اونروز و توی همه روزایی که کنارهم گذرونده بودن توسط چان کشیده شد.
-من خوبم.
بک ازشدت سرمای دستاش هیسی کرد-یخ زدی!
پلکی زد و برگشت. با دست راستش دست چانو از دست چپش جدا کرد و بعد انگشتاشو لای انگشتای چانیول حلقه کرد ودستاشونو توی جیب سوییشرتش فرو کرد-الان گرم میشه
چانیول جوابی نداد. لبخند محوی زد و شروع به قدم زدن کرد
حس کردن انگشتای ظریف و گرم بک که محکم لای انگشتاش پیچیده بودن و هراز گاهی پوست دستشو نوازش میکردن قشنگ بود. مثل دستای مادری که هیچوقت لمسشو به خاطر نیاورد.
توی هوای بارونی اونروز، اون دوتا بی توجه به هرچیزی توی خیابونای روشن قدم میزدن
گهگاهی چند نفری متعجب نگاهشون میکردن، اما نادیده گرفته میشدن..
پیرهن سفید چانیول به تنش چسبیده بودو عضله هاش بیشتر ازهمیشه توی دیدرس قرار گرفته بودن.
حرفی نمیزدن. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشن، اما حرفاشون روی زبونشون نمی اومدن.
"اگه واقعا بعد از یکسال عاشقش شدم چی؟"
بک غرق توی افکارش فشار کوچیکی به دست چان وارد کرد. متوجه فشار متقابل دست چان روی دستش شد. حلقه انگشتاشو تنگ تر کرد.
خنده ش گرفت. اونروز هم چانیول به دادش رسید. و جلوی چشم همه دانشجوها بغلش کرد
یکدفعه زد زیرخنده و بلند گفت-یاا تو واقعا اونکارو کردی؟
-کدوم کار؟
-امم تو خیلی از اون کارا کردی! بیخیالش
-چان؟ بک؟
سرهردوشون به سمت هون که با چشمای گشادشده روبروشون وایستاده بود بالا رفت
بک خندید-اینجایی هیونگ؟
بعد از یک نگاه تقریبا طولانی به چانیول و بکهیون توی اون وضع به خودش اومد
-آ..آره رفته بودم خونه..خونه م همین نزدیکیاس..
بهشون نزدیکتر شد-زودتر بیاین. میخوام برگر سفارش بدم!
-جدا؟ خیلی ممنونم هیونگ
چانیول با پوزخند به بک اشاره کرد-همیشه گرسنه س!
-یاا
هون با خنده ی کوچیکی بی توجه به اونا سوییشرتشو دراورد و اونو روی شونه های چان انداخت که بدنش کاملا اززیر لباس خیسش مشخص بود
-کمتر خودنمایی کن!
تک خنده ای کرد-نگران نباش، جیب نداره!
و به دست چان که به همراه دست بک توی یک جیب بود نگاهی کرد و ازکنارشون گذشت-فعلا
چانیول سری تکون داد و بلند گفت-ممنون
صدای هون از دور جوابشو داد-کاری نکردم!
بک سرخوش نفسی کشیدو به قدم زدن ادامه داد-هوا خیلی خیلی خوبه! جوریکه آدم به اینقدر خوب بودنش شک میکنه
-درست مثل تو
بک با دهن نیمه باز به خودش اشاره کرد-من؟ چرا؟
-جوری خوبی که گاهی بهت شک میکنم!
-من در برابر خوبی آدما خوبی میکنم. اون خودِ تویی پارک چانیول، به قلبت نگاه کن
چانیول چشماشو بست-تورو میبینم!
-چان؟چانیولا؟ چرا خشکت زد؟
با حرف بک پرید. وسط پیاده رو وایستاده بودن.
بک نگران گفت-چیزیت شد؟ حرف بدی زدم؟
سری تکون داد. چی توی ذهنش گذشت؟ یکجور ابراز علاقه؟ به یک پسر؟ به بکهیون؟
نگران دستشو از جیب بک بیرون کشید و برگشت-برگردیم. سرده
و راهشو برخلاف راه قبلی پیش گرفت. بدون بک.
بکهیون دست چپش رو که تا چندلحظه ی قبل توی دست چانیول قفل بود بیرون کشید و بهش نگاه کرد-اون ترسیده؟ از من؟ اون بهم شک کرده؟؟
گذاشت تا چانیول کمی دورتر بشه و بعد آروم راه بارو پیش گرفت. منزوی بودن چانیول رو درک میکرد. هردوشون به زمان بیشتری احتیاج داشتن. نباید با تندی کردن چانیولو از قبول کردن ازدواجشون پشیمون میکرد.
وابسته شدنشون به همدیگه، چیزی بودکه هردو به خوبی درکش کرده بودن. اما از نظر بک چیزی نبود که بخواد به یک فاجعه بزرگتر تبدیل بشه. البته این فقط نفی افکار خودش بود!

REDWhere stories live. Discover now