~Red(23)

433 98 3
                                    

-گفته بودی یکساعته برش میگردونی کیم جونگین. میدونی اگه مسئول بخش میفهمید چیکار میکرد؟
جونگین لبخند خجلی زد-معذرت میخوام. مراسم مادرش طول کشید. حالا که اینجاست مگه نه؟ بالأخره جواب آزمایشش میاد و همه چیز مشخص میشه. ممنون که اجازه دادین ببرمش.
سرپرستار ایشی گفت-ازجلوی چشمام دور شو
جونگین چندباری تعظیم کرد و بالبخند به سمت اتاق کیونگسو رفت. هنوز وقت تحویل گرفتن عکسای دوربین رو پیدا نکرده بود. شب قبل کلی به حرفای اون عکاس فکر کرده بود. مشخصاتی که شنیده بود درست بودن. جاییکه اون پسر ازش حرف زده بود، و تاریخی که عکسهارو گرفته بودن، اونجا ژاپن بود. جشنواره ای که جونگین وقتی به تازگی دانشجو شده بود دعوتش کرده بودن. خوب یادش بودکه موهاشو کاهی رنگ کرده بود. اما اینکه کیونگسو رو دیده باشه یا چیزی مثل اون، اصلا یادش نمی اومد.
تقه ی کوچیکی به در زد-میتونم بیام تو؟
-بیا.
کیونگسو هنوز با پیراهن سیاهش روی تخت نشسته بود-مگه تو اینجا کار نمیکنی؟
-چی؟ من؟
جونگین به لباس کارش اشاره کرد-پس این چیه؟
-به خاطر اینکه مدام توی اتاق منی اخراجت نمیکنن؟
لبخندبزرگی زد-نگران منی؟ نچ! من فقط شیش ساعت کار میکنم. چون خونه ندارم، اگه کلاس نداشته باشم بیکار میمونم. بعضی وقت هام شیفت بعضی از دوستامو میگیرم. تو گرسنه ت نیس هیونگ؟
-چرا. مگه وقت ناهار بیمارستان تموم نشده؟
جونگین شونه ای بالا انداخت-همه ی غذاهای دنیاکه تموم نشده. چی بگیرم؟
کیونگسو باصداقت جواب داد-من نمیدونم چی دوست دارم. پس هرچی خودت دوست داری بگیر!
-تا برمیگردم لباساتو عوض کن هیونگ.
.
زیرپوش مشکیشو صاف کرد و درجه ی کولرو باکنترل تنظیم کرد. به بکهیون نگاهی انداخت که بدون لباس روی تخت بیهوش شده بود. پتورو تاروی گردنش بالا برد و کنارش دراز کشید-دوماه!
بیون، داری چیکار میکنی؟
-کمتر حرف بزن
چان پرید.
بکهیون با چشمای بسته گوشه ی پتورو گرفت و اونو روی چانیول انداخت
-کولر درست بالای سرمونه.
و به پهلو چرخید-عصربخیر..چان
.
بسته های رشته ی آماده رو باز کرد و اونارو توی آب جوش ریخت و کمی ادویه زدو کمی مخلفات از یخچال بهشون اضافه کرد. خودشم ازغذاهای آماده ی یخچال بار خسته شده بود. کارشون شده بود خوردن اسنک و آبمیوه یا سوسیس و کولا.
سه ساعتی کناربکهیون بیهوش شده بود و حالابی سروصدا داشت رامیون آماده میکرد. دلش نمیخواست بکهیونو بیدارکنه اما معده ش زیادی خالی مونده بود و چان حدس میزد درد زیادی رو توی چندروز گذشته تحمل کرده.
روز عجیبی بود. هوای بیرون سرد بود اما توی خونه هم کولر روشن کرده بودن! باخودش فکر کرد چه کار احمقانه ای کرده و بک بدون اینکه بهش بخنده فقط روش پتو انداخته بود. اون هنوز سرماخورده بود!
با همین فکر به طرف اتاق رفت تا درجه کولرو کم کنه. گرمایی بودن خودش به بکهیون ربطی نداشت.
صدای دوش حمام و تخت خالی باعث شد شونه ای بالا بندازه و پتوی روی تختو صاف کنه. سیستم سرمایشی رو روی درجه گرمایشی تنظیم کردتا بیشتر از اون سرما نخورن.
دستاشو بغل کرد و به درحمام خیره شد
-پس قراره برای یکسال اینجوری زندگی کنیم هوم؟
شیر آب بسته شد و چان بیخیال ازاتاق بیرون زد تا رامیونشو سرو کنه.
-اینجا داره بوی غذا میاد؟
بک بالحن آرومی زمزمه کردو وارد آشپزخونه شد
چان بدون اینکه برگرده گفت
-خیلی وقته درست نکردم. نمیدونم چجوری میشه! اگرچه رشته و آبجوش قرار نیست مزه خاصی پیدا کنن!
بک یکی ازدوصندلی میز ناهار خوری رو بیرون کشیدو پشتش نشست
-مامانم میگفت، مهم نیست کاری که انجام میدی سخته یا آسونه، مهم احساسیه که موقع انجام دادنش داری. اگه حست خوب باشه، کارتم عالی پیش میره! خب! توچطوری؟
زیر غذاشو خاموش کرد و توی کابینتا دنبال ظرف مخصوصش گشت
-هیچ حسی ندارم!
-خوبه! دستپختای این مدلیت رو قبلا امتحان کردم! درهرحال خیلیم خوبن!
-میشه بپرسم چرا وقتی هون ازمون خواست که بیایم اینجا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟
با نمک پاش روی میز بازی میکرد. بیهوا جوابشو داد-میشه بپرسم چراوقتی بوگوم هزینه ی تمام شبایی که توی بار بودیم و حساب کرد هیچ عکس العملی نشون ندادی؟
-اون یک قرضه! ما که نمیتونیم گاوصندوق بدزدیم میتونیم؟ پس بعدا بهش پسش میدیم
-بعدأ؟ کدوم بعدا؟ با کدوم پول؟ کدوم کار؟
-بهش فکر کردم. میخوام دنبال کار بگردم. تو نمیخوای؟
کاسه ی پر رامیونو جلوی بک گذاشت. انگشتای ظریفشو دور کاسه حلقه کرد
-نمیدونم..نمیتونم تمرکز کنم.
-معلومه که نمیتونی. باید استراحت کنی.
سرشو به علامت تایید تکون داد-برای چند روز دیگه غیبتمو به دانشگاه اطلاع دادی؟
-چهار روز
-هیونگ حالش خوب بود؟
-خوب بود. نمیخوری؟
چاپ استیکای نقره ای رنگو ازروی میز برداشت-باید اتاق مامانم توی آسایشگاهو تخلیه کنم.
دستپخت همیشگی چانیولو مزه کرد و با آرامش مشغول خوردنش شد.
چان خیلی زودتر سهمشو تموم کرد و ظرفشو به ظرفشویی منتقل کرد. از آشپزخونه بیرون رفت تا حاضر بشه.
چندلحظه ی بعد دوتا قرص کنار کاسه غذای بک قرار گرفت.
سرشو بالا گرفت و بادیدن چان پوفی کرد-جایی میری؟
-چندتا کتاب توی بار جا گذاشتم. برمیگردم
.
پاکت رو جلوی روی پسر متعجب گذاشت-عکاس خوبی هستی!
جونگین لبخند محوی زد-کار من نیست!
-اوه جدا؟ پس حتما برای دوست دخترته که اینطوری ازت عکس گرفته!
شونه هاشو بالا انداخت-دوست دخترندارم
-جدا؟ هرکسی که هست دوستت داره!
-چه روانشناس قابلی!!
جونگین پوزخند زد و پول ظاهر کردن عکسهارو جلوی پسر گذاشت
پسر عکاس دستاشو بغل کردو به دیوار پشت سرش تکیه داد-اون آدم..دوست دخترت، دوست پسرت..بهش بگو اگه مایله من حاضرم باهاش همکاری کنم!
لبخند تلخی زد-کسی که حافظه شو ازدست داده ممکنه مهارتاش یادش باشه؟
پاکت رو برداشت و از استودیو خارج شد.
.
-همه چیز توی خونه خوبه؟ چیزی لازم ندارین؟
چان شونه بالا انداخت-ممنون
-با بکهیون چطوری؟ هنوز مثل قبلا دعوا میکنین؟
سرشو به چپ و راست تکون داد
-خب، پس باهم کنار اومدین.
هون لبخند کوچیکی زد
-نه تنها الان، بلکه برای همین روز توی سال بعد هم قراره باهم کنار بیایم
هون با تعجب صداشو بالا برد-چی؟
پوزخند زد-اشتباه فکر نکن، قراره توی جشنواره ازدواج دانشگاه شرکت کنیم تا بهمون وام و خونه بدن! فقط یکسال
-یاا تو..تو..کی اینکارو کردین؟
چان بی تفاوت سرشو کج کرد و به چشمای هون زل زد-یک هفته پیش
-یاا من الان باید بفهمم؟
-چرا اینقدر جدیش میکنین؟ چرا تمام مدت تلاش میکنین من و بک و بهم نزدیک کنین؟ به این دلیل نیست که خودتونم شرایط مشابه داشتین و الان میخواین عذاب وجدانتونو برطرف کنین و دلتونو به ما دوتا خوش کنین؟ ما شرایط اونطوری زندگی کردنو نداریم. ما تمایل خاصی به هم نداریم. ما با حسای کاملا طبیعیمون مثل همخونه ها زندگی میکنیم.
هون پوزخند زد-همه چیزِ یک رابطه تمایل نیست پارک چانیول. میتونی همینجوری که برام فلسفه کنفرانس میدی بهم بگی که هیچ علاقه ای نسبت به هم پیدا نمیکنین؟
-معلومه که..
نفس عمیقی کشید-معلومه که به هم وابسته..
چشماشو بست. اخماش توی هم رفتن و محکم قفسه سینه شو فشار داد
هون وحشتزده بلندشد-چانیولا..
دستشو به سمت جیبش برد، قرصی پیدا نکرد
نفسش قطع شده بود و نمیتونست هوا بگیره. آروم از گوشه میز گرفت و بلندشد
-خو..خوبم..
و قبل ازاینکه بتونه ادامه بده روی زانوهاش افتاد
-چانیول!
.
هون نگاهی به اتاق کوچیک کلینیک انداخت. دراز کشیده بود و ساعدشو روی چشماش گذاشته بود. شاید خجالت میکشید.
دوباره به طرف پرستار برگشت-چیزی گفتین؟
-پرسیدم چندبار درروز و هربار تا چه مدتی درد داره؟
-من..از جدی بودن بیماریش خبر نداشتم!
پرستار لبخند کوچیکی زد-خودش به طور کامل خبر داره! اسم دارویی که مصرف میکنه روهم گفت. اما اون دارو کاملا پیش پا افتاده به نظر میاد. شما برادرش هستین؟
هون آب دهنشو قورت داد-نه..فقط دوستشم
-پس بهش بگید برای قوی نشون دادن خودش تلاش نکنه و بیشتر به فکر خودش باشه. اون دارو برای درجات اولیه درد قلب استفاده میشه. ضربان نامنظم قلبش نشون میده که حداقل یک لخته توی دریچه هاش جلوی فعالیت عادی قلبشو میگیره. بهتره اکو بشه و بعد مشکلش رو رفع کنه تا شرایطش خطرناک تر از این نشه
هون نگرانتر از چیزی که باید به نظر می اومد-خب..الان میتونم ببرمش؟
-بهتره امشب بمونه! اگه عجله دارین میتونین یک همراه براش بفرستین
همراه؟
هون میدونست که هرچه زودتر باید سرِکارش باشه. بوگومم همینطور. برای همین بانگرانی شماره بکهیونوگرفت

REDWhere stories live. Discover now