~Red(19)

404 96 2
                                    

-بهش زنگ زدی؟
چان صندلی پلاستیکیِ کافه ی خیابونی رو عقب کشید ونشست-نمیتونه بیاد. ساعت کارشه.
بک سری تکون داد و کمی از قوطی آبجوی روبروش نوشید
-باورم نمیشه موزیکال تموم شده! فکر کنم دیگه وقتشه با خیال راحت استراحت کنم..
اونم چه استراحتی! دوباره دانشکده رو انتقال میدن و ترم جدید و واحدای مزخرفش دست از سرم برنمیدارن، تو چیکاره ای؟
چانیول ابرویی بالا انداخت -نظرت؟
-خب..راجع به اون موضوع، کِی قراره اقدام کنیم؟ اگه هنوز پشیمون نشدی!
پوفی کرد و به بک زل زد-از دیروز تا الان نظرم عوض نشده! نمیدونم، مراسم دوماه دیگه س و هرچی زودتر اون وامو بگیریم بهتره. اگرچه بازم مهمون هون و بوگوم و باریم!
بک نیشخندی زدو گوشیشو از توی کیفش دراورد-هنوز هوا تاریک نشده. دلت نمیخواد جایی بریم؟
-علاف بودنم عذاب آوره! اگه نظر منو بخوای، دوست دارم ببرمت پیش مامانت و بهش بگم قراره چه غلطی بکنیم
بک عصبی گوشیشو روی میز انداخت و لبشوگازگرفت، ترجیح داد به حرفای مادرش راجع به علاقه شدیدش به بچه هاش فکر نکنه.
چان غر زد-چه آهنگ مزخرفی
بک بلندشد-آهنگشو دوست دارم، دلم میخواد باهاش گریه کنم
چانیول متقابلا بلند شد-الان وقت اشک ریختن نیست، به جاش فکر کن چطوری میشه از پول اون وام استفاده کرد.
-پس..بریم بار
توی راه حرفی بینشون رد وبدل نشد.  بک باخودش فکر کرد که حق با چانیوله و مادرش حق داره بدونه اونا دارن ازدواج میکنن. فکر کرد شاید برای اثبات کردن درست یا اشتباه بودنش وقت زیادی نداشته باشه، اون زن واقعا مریض بود.
حتی دیگه امیدی هم به برگشتن هیونگش یا حداقل جسد هیونگش نداشت.
.
تا تموم شدن شیفت کاریش، جونگین حتی نزدیک اون اتاق نشد. اونقدر فکرش درگیر بودکه نمیفهمید مشغول چه کاریه. حتی پیشنهاد نوشیدنی چانیول و بکهیون رو ردکرده بود. اسم سو توی سرش زمزمه میشد، اون بهش گفته بود توی مدارکش نوشته شده موقع گم شدن حدود بیست و سه سالش بوده اما اون مدارک اصلا تاریخی نداشتن. فقط تخمین سنش توی پرونده ای که توسط پزشکش پرشده بود اینو گفته بود. حتی عکسش رو هم توی روزنامه نزده بودن. اما چرا؟
توی صفحه ی آخر دفترچه ی یادداشتی که توی وسایلش بود چندتا شماره نوشته شده بودو جونگین حتی میترسید به اونا زنگ بزنه. البته از اسامی صاحب شماره ها مشخص بود که زیاد نزدیک به حساب نمیان.
آقای پارک
استاد کیم
سردبیر نشریه صبح سئول
و..
آخرین شماره رو دید زد. دستخطی که شماره باهاش نوشته شده بود با دستخط شماره های دیگه فرق داشت
""خط جدید فسقلی""
فسقلی؟ اون یک لقب نبود، شاید لقبِ..یک آدم خیلی صمیمی!
چرا کسی سعی نکرده فقط یک تماس کوچیک با اون شماره ها بگیره؟
دفترچه رو توی جیبش انداخت و وارد اتاق استراحت شد
با هرکدوم از شماره ها که تماس میگرفت، بیشتر ناامید میشد. اونا همه شون خاموش بودن
درنهایت به سرش زد شماره ی اون آدمه صمیمی رو امتحان کنه
اعدادش رو با شک و به ترتیب وارد کرد
نفس عمیقی کشید و نگاهشو به صفحه ی گوشیش داد و یکدفعه تماسو قطع کرد
-یاا چرا وارد دفتر تلفنم شد؟ باید دوباره امتحانش کنم
دوباره با اون شماره تماس گرفت. با خودش فکر میکرد دیدن اسم بکهیون روی صفحه ی گوشیش ممکنه کارِ دفترتلفن یا همچین چیزی باشه، اما برای بارسوم که شماره رو چک کرد، تعادلشواز دست داد و دفترچه از دستش افتاد

اون شماره واقعا شماره بکهیون بود
-جونگین؟ چرا حرف نمیزنی؟

آب دهنشو قورت داد و با وحشت گفت -بکهیون!
.
چانیول حوله ی روی سرش رو تکون داد تا آب موهاشو جمع کنه
بک روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش کار میکرد که یکدفعه زنگ خورد
-جونگینه!
گوشی رو روی آیفون گذاشت و اونو کنار خودش رها کرد، صدای نفس نفس زدن به گوششون خورد، و بعدش سکوت اتاقو فرا گرفت
چانیول با تعجب متوقف شد
بک نگران گفت-جونگین؟ چرا حرف نمیزنی؟
-ب..بکهیون!
بک به پهلو چرخید-چیزی شده؟
-تو..کسی..به اسم..سو میشناسی؟
قلبش واقعا از کار افتاد! لبشو گاز گرفت و سعی کرد اوضاعو آنالیز کنه، چان سریع گوشه تخت نشست و گوشی بکو به سمت خودش گرفت-سو؟ سو اسم برادرشه!
بک حتی به این اهمیت نمیداد که چان چطور اسم کیونگسو رو به یاد داره، دهنش خشک شده بود. میخواست از جاش بلندبشه ولی دست و پاش حرکت نمیکردن
-چانیول! بیاین بیمارستان
صدای بوق ممتد توی اتاق پیچید
بغض بک مثل بچه ها ترکید و شروع کرد به گریه کردن
-چانیول..نمیتونم بلندشم!
چان سریع تماسو قطع کرد و خودشو کنار بک رسوند. شونه هاشو گرفت و اونو روی تخت نشوند
بک یقه ی چانیولو محکم گرفت و سرشو توی سینه ش برد و بلندتر گریه کرد
-اشکالی نداره بک، اگه زودتر بریم زودتر میفهمیم چه خبره
چان با حس عجیبی که به خاطر شنیدن هق هق بکهیون نصیبش شده بود دستشو دور کمر بک حلقه کرد و پشتشو نوازش کرد
حتی برای تصور حال بکهیون موقع تحویل یک جسد هم حس خوبی نداشت. اصلا شاید سو، کیونگسوی بکهیون نباشه
صدای مامان بک توی گوشش پیچید
-کیونگسو بکهیونو دوست داره
از گریه ش مشخص نبود که از شادیه یا با تموم وجودش غمگینه
با دست آزادش لیوانی که روی میز کنار تخت بود و برداشت و اونو پر از آب کرد و بکو عقب کشید
لیوانو جلوی دهنش گرفت
-ادامه شو برای اونجا نگهدار
بک کمی آب خورد وپسش زد
چانیول ازش فاصله گرفت-میتونی حاضر بشی؟
بک سر تکون داد
چان مشغول پوشیدن لباساش شد
هیجان بک حالا توی قلب اونم نفوذ کرده بود و ضربانشو بالاتر میبرد
گوش بک متوجهش شده بود. بیحال کنار تخت زانو زد و ازتوی کیفش قرصای چانیولو دراورد
اشکاش همچنان پایین میریختن و نمیدونست قراره با چه صحنه ای روبروبشه.
بلندشد و دست چانیولو کشید و قرصشو کف دستش انداخت. بیصدا مشغول پوشیدن پیرهنش شد و کیفشو برداشت و فورا به طرف دررفت
چان قرصشو بدون آب قورت داد و گوشی بک و از روی تخت برداشت. سوییشرتشو ازچمدون بیرون کشید و دنبالش رفت
کنار موتور وایستاده بود و با پاش به زمین ضربه میزد، هنوز برای چندساعت آینده که نمیدونست قراره با چه چیزی روبرو بشه گریه میکرد
چانیول سوییشرتشو باز کردو اونو روی شونه هاش انداخت
-بپوش، گوشیتم بگیر
سریع موتورو از پارک دراورد
جونگین بی هدف راهروی بیمارستانو با قدمای لرزونش طی میکرد و نمیخواست پاشو توی اتاق اون هیونگ بذاره. اگه اون واقعا برادر بک میبود..
نمیدونست چی قراره پیش بیاد. اگه بکهیونو به برادرش میرسوند حتما خیلی خوشحالش میکرد
بک با حرص به کمر چانیول چسبیده بود و هر لحظه حلقه دستاشو تنگ تر میکرد
نزدیک نیمساعت بعد هردوشون جلوی بیمارستان بودن
-صبر کن باهم بریم
چان گفت و پشت سر بک ازپشت موتور پایین رفت.
قدماشونو تندتر کردن و تا ورودی بیمارستان یکسره دویدن
چانیول سریع به جونگین زنگ زد و آستین بک که سعی داشت از راه پله بالا بره رو به طرف درآسانسور کشید
-طبقه ی سوم؟ الان وارد آسانسور میشیم
بکهیونو توی آسانسور هل داد
داشت پوستای کنار ناخن هاش رو خراش میداد که دست چانیول مانعش شد
چان انگشتاشو لای انگشتای بک فرو کرد و باملایمت گفت-خوبی؟
بک زیر لب پرسید-مرده؟
چان فقط تونست دستشو محکمتر فشار بده
در آسانسور که باز شد جونگین روبروشون وایستاده بود و با وحشت بهشون خیره شده بود
-جونگین
صدای محکم چان بک و جونگینو از جا پروند
با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد-اونجا
و خودش سریع تر از اونا حرکت کرد
جلوی در اتاق وایستاد و ضربه ای به در زد-ه..هیونگ؟
درو باز کرد-مهمون..
بک حرفشو ناقص گذاشت و تنه ی محکمی بهش زد تا وارد اتاق بشه
پسر ریزه میزه ای چشماشو از صفحه کتابش گرفت و بهش زل زد
بک تعادلشو از دست داد. چانیول محکم زیر بغلشو گرفت و اونو کنار تخت کشوند
پسرِ فراموش شده با بهت به اون آدمای عجیب نگاه میکرد
پسر گریونی روبروش قرار گرفت و صورتشو با دستاش قاب گرفت
-ه..هیونگ..
قلب پسر به تپش افتاد. اون صدا، اون لحن، آشنا بود..خیلی
-تو..کی هستی؟
دستای بکو گرفت و اونا رو از صورتش جدا کرد
-جونگین؟ اینا کی ان؟
دنیای بکهیون روی سرش خراب شد
-ه..هیونگ..منم..بک..بکهیون..کیونگسو هیونگ.. منو..
-بکهیون؟ بکهیون؟؟
چانیول تقریبا فریاد زد و بکهیونِ بیهوش شده توی بغلش رو صدا زد
جونگین بیرون رفت تا یکی از پرستار ها رو صدا بزنه
-تو..کی هستی؟؟
دوباره سوال کرد
چانیول سرشو بالا گرفت و به پسر که هیچ شباهتی به بک نداشت نگاه کرد
-برادرته. نمیشناسیش؟ اسمش بکهیونه
این یک بازی جدید بود؟ نکنه جونگین فقط به خاطر خوشحال کردنش خواسته بود سرگرمش کنه؟
چانیول منتظرپرستارا نموند. بکهیونو بغل زد و سریع از اتاق بیرون رفت
زیرلب زمزمه کرد
-ب..بکهیون..برادر؟
کتابش از روی پاش سر خورد و روی زمین افتاد
دمپاییاشو پاش کرد و سریع از اتاقش بیرون زد
بکهیون و روی تخت خوابوندن و پرستاری مسئولیت سرم زدنو به عهده گرفت
-کیم جونگین میشه بگی اینجا چه خبره؟
جونگین کلافه به طرف سرپرستار برگشت-خانوم کیم این پسر..
-جونگین
اوضاع بدتر از این نمیشد! همه ی سرا به سمت کیونگسویی برگشت که با اضطراب گشته بود تا بکهیونو پیداکنه
-خدای من این دیگه اینجا چیکار..
-خانومِ کیم..این پسر، برادر بیمار اتاق 107ه.
دهن زن باز موند-او؟
-باید باهاتون حرف بزنم.
جونگین سرپرستار رو ازاتاق بیرون برد
قدماش نزدیک و نزدیکتر شدن، به پسر بیحالِ روی تخت نگاهی انداخت و بعد به پسرقدبلندی که با نگرانی بهش زل زده بود
-توام..برادرمی؟
چانیول به سمتش برگشت و سعی کرد به خودش مسلط باشه-نه
-اسمم..اسممو میدونی؟
-کیونگسو
چانیول بدن مکث گفت
-ک..کیونگسو؟
-حافظه تو از دست دادی؟
-خانواده م..خانواده م کجان؟
چانیول ابرویی بالا انداخت-خانواده ت، مادرت و بکهیون ان..
-تا الان..کجا بودن؟
چانیول عصبی گفت-میشه خودت بگی تاالان کجا بودی؟
پسر روی صندلی کنار تخت وا رفت-همینجا..
.
-برادر اون دوست منه. مطمئن باشید حقیقتو میگم. اون حتما مدارک زیادی برای اثباتش داره، جوری که خبر دارم..سه ساله که برادرش رو گم کرده و مادرشون الان توی آسایشگاه روانی بستریه
-کیم جونگین..کار خطرناکی کردی اما..چرا زودتر نفهمیدیش؟
مردد گفت-راستش..من..از مسئول بایگانی خواهش کردم تا وسایل باقیمونده
از اونو بهم نشون بده. و کارت ویزیتش رو اتفاقی پیدا کردم. با یک دفترچه که.. شماره برادرش توش بود
-پس چرا تا الان کسی برای زنگ زدن اقدام نکرده؟
سرپرستار کلافه بلندشد-حیف که کارت عالی بود. وگرنه دستای خودم برگه ی اخراجتو امضا میکردم.
لبخندکوچیکی زد وازش دور شد
جونگین پوفی کرد و نگران راه بخشی که بکهیون توش بستری شده بود رو در پیش گرفت
پسر که حالا میدونست اسمش کیونگسوئه با دقت به اجزای صورت برادرش خیره شده بود. اون پسر قد بلند که خودشو دوست اونا معرفی کرده بود سرش توی کیف بکهیون بود و دنبال چیزی میگشت
درواقع چانیول دنبال عکس دونفره ی بکهیون و کیونگسو میگشت، یکبار دیده بودش و میدونست بکهیون به هیچ وجه اونو از خودش دورش نمیکنه..
برای اولین بار دفتر سرمه ای رنگ بکو باز کردولابلای صفحاتشو گشت
پیداش کرد. لابلای صفحات اون دفتر، چشمش به اسم خودش خورد.
-کیونگسو هیونگ..اگه توام چانیولوببینی میفهمی چی دارم میگم..اون منبع جاذبه س! هاها! مدتیه بدون اینکه بدونه..نمیذاره دلم برات تنگ بشه. اون خیلی باحاله. منم دیگه نمیذارم دلش برای مامانش تنگ بشه.
چشماش گشاد شدن، سریع عکسو برداشت و دفترو توی کیف گذاشت
عکسو به طرف پسر گرفت
-این عکس همه چیز بکهیونه..
کیونگسو برای اولین بار توی اون روز سوزش چشماشو احساس کرد..همه چیز واقعی بود. گونه هاشو لمس کرد، چندباری به بکهیون و پسرتوی عکس نگاه کرد. خودش بود، ولی چقدر بزرگتر شده بود.
-هیونگ
با ناراحتی به جونگین که نفس نفس میزد خیره شد-اون واقعا..برادرمنه..تو از کجا...
لبخند کج و کوله ای زد-بعدا که حالش بهترشد..براتون تعریف میکنم..
پارک چانیول!
به چانیول اشاره کرد تا اونو از کنار بکهیون بلند کنه
چانیول پرده رو کشید و روی یکی از صندلیای راهرو نشست
-نفهمیدم چطوری تا اینجا آوردمش..مثل بچه ها نق میزد
جونگین دستی روی شونه ش گذاشت-خودم هم وقتی دیدم شماره ای که توی وسایلاشه برای بکهیونه نزدیک بود سکته کنم. نگران منم باش!
پوزخند زد-همین یکی رو کم دارم!
-اجرا..خوب پیش رفت؟
-تا آخرین لحظه ای که بودیم بالاترین امتیاز برای ما بود.
جونگین دستاشو بهم کوبید-عالیه!
شنیدم داری از سئول میری!
گفت و نیشخندی تحویل چان داد
-اشتباه شنیدی. قرار شده توی سئول بمونم و..تشکیل خانواده بدم!
جونگین از ته دلش خندید-دلم برات سوخت. اونقدر که کسی بهت اهمیت نمیده زده به سرت!
-جدی باش کیم کای
-یاا منو با اسم هنریم صدا نزن! خب. مسخره بازیو تمومش کن پارک چانیول! دقیقا قراره چه غلطی بکنی؟
چانیول به طرفش کج شد و با آرامش بهش زل زد-دارم با بکهیون ازدواج میکنم!
.
آروم انگشتاشو روی دست بکهیون کشید-دلت..برام تنگ شده بود؟
بک با چشمای بسته سرشو پایین برد و قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمش پایین ریخت
با نهایت تأثر گفت-متاسفم بکهیون..من تورو به یاد نمیارم..هیچی یادم نمیاد..
بک گریه ش شدیدتر شدو دست آزادشو روی چشماش گذاشت
-به غیر از اون کتاب..که جونگین برام آورد و من بعداز سه سال تونستم چیزی رو به خاطر بیارم..دیگه هیچی یادم نمیاد..
-هیونگ..ساکت نشو.
-قبل از دیدن جونگین، همه چیز سفید و مزخرف بود. چند وقت پیش، اون برام کتاب آورد، برام لباس خرید و باهام بستنی خورد. اون تورو برام پیدا کرد. ازش خوشم میاد. معذرت میخوام که اینو میگم.. چون هیچ چیز دیگه ای برای گفتن ندارم.
بک لبخند تلخی زد-منم..از چانیول خوشم میاد
به هیونگش خیره شد
-برای گفتنش زوده، ولی دارم باهاش ازدواج میکنم!
چشمای پسر درشت شد-ذوق زده ای؟
-شاید. هیونگ! با اینکه حافظه تو ازدست دادی، ولی لحن حرف زدنت اصلا عوض نشده!
ریز خندید-الان نه..اما خیلی زود، من و چانیول صاحب خونه میشیم. تو باهامون زندگی میکنی مگه نه؟
-معلومه! باید همه چیزو از اول برام تعریف کنی.
بک بابغض گفت-بیست و چندسال، همیشه منو توی بغلت میگرفتی و برام تعریف میکردی..از روزمرگی هات، ازافسانه ها، از عکسا..درختای شکوفه زده..پروانه های ژاپنی..
من همشونو یادمه..با کمال میل برات تعریف میکنم..هیونگ؟
-بکهیون؟
-دلم برات تنگ شده بود، میشه..بغلت کنم؟
کیونگشو با تکون دادن سرش رضایتشواعلام کرد و بک روی تخت نیمخیز شد..
.
.
-داری چه غلطی میکنی؟
-از د واج
-اون چرت و پرتا رو اینقدر جدی گرفته؟
-صبرکن ببینم، منظورت از چرت و پرت چیه؟
جونگین سرشو خاروند-چند وقت پیش به بک گفتم شمادوتا خیلی به هم میاین!
-یاا واقعا که احمقی! حتما همون شبی بود که هی آه میکشید و مدام غر میزد و میگفت چرته!
ما فقط قراره نقش یه زوج و بازی کنیم احمق
-که چی بشه؟
-که از دانشگاه خونه بگیریم! تموم شد؟
-چه نقشه ی دقیقی کشیدین!
-از توکه غیب میشی و بعد با یکی پیدات میشه که  به جز اسک تو چیز دیگه ای بلد نیست که بگه بهتریم!
-مواظب حرف زدنت باش دراز
-به هم میاین دیگه!
-خفه شو!

REDWhere stories live. Discover now