~Red(11)

464 109 3
                                    

-خب..آره..من همچین حرفی رو زدم اما الان..قصد ندارم تمرین کنم!
-دقیقا قصد داری چه غلطی بکنی؟
بک لباشو غنچه کرد-نمیدونم..
بک گفت و بشکنی زد
-فقط یه چیزو خوب میدونم..اونم اینه که فردا در اسرع وقت به استاد کانگ میگم پارک چانیول از گروه نوازنده های دانشکده موسیقی از اجرای موزیکال انصراف داده. تمام!
چانیول زبونشو دور لباش کشید-اوه جدی؟ اون مردک چاق همین چند روز پیش ازم قول گرفت که به شخصه موزیکالو خوب پیش ببرم. چون موزیکالتون بدون اجرای گیتار من اندازه ی اجرای سرود بچه هایی که مهدکودک میرن هم نمی ارزه!
بک لباشو گاز گرفت-یااا چقدر خوب آدمو حرصی میکنی! خب یه گیتاریست دیگه پیدامیکنیم..
-اون قطعه رو..خودم نوشتم
-او؟؟
بک با دهن باز به چانیول زل زد
ناامید گفت
-چانیولا..تو از اون اهنگ بدت میاد، میترسی، خاطره داری یا هرچیزی شبیه این ونمیتونی خودتو کنترل کنی. نمیتونی وقتی اون پخش میشه به گذشته ای که نمیدونم چقدر برات سخت بوده فکر نکنی. حتما دوباره به اون درد مزخرفت گرفتار میشی و اون چیزی نیست که به من یا کس دیگه ای آسیب برسونه. قط خود تویی که آسیب میبینی..بیا رک باشیم، اون نقطه ضعف توئه. نمیتونی باهاش کنار بیای پس خودتو کنار بکش. توی این مدت که مجبور بودی منو تحمل کنی بارها دچار حمله شدی و من نمیخام به این فکرکنی که چقدر عذاب وجدان میگیرم! فقط به عنوان اینکه که هیچکس دوست نداره مشکلی برات پیش بیاد در نظر بگیرش.
-تموم شد؟
-هوم؟
-سخنرانیت. تموم شد؟ اگه تموم شده بلند شو، اون میکروفون کوفتیو بردار و روی سن وایستا
بک کلافه بلندشد-فکرشم نکن بخونم وقتی تو اینجایی
کیفشو از روی زمین برداشت-میخوام روی فیلمنامه م کارکنم. کاری برای انجام دادن نداری مگه نه؟ چرا نمیای کمکم کنی؟
.
-جونگین..ج...جونگین..جونگینننن
صدای فریادش که توی راهرو پیچید جونگینو ترسیده به عقب برگردوند.
دوتا دست باقدرت پیرهنشو چنگ زدن..
داد زد
-تو..تومیدونی من کی ام نه؟ آره تو میدونی مگه نه؟ منو ازکجا میشناسی؟ تاالان کجا بودی؟
جاروی دسته بلند ازدست جونگین افتاد. ترسو به وضوح توی چشماش میدید
-خواهش میکنم..
چندتا پرستار باشنیدن صدای فریاد به سمت اونا دویدن.
جونگین بابهت به پسر کوتاه قدی که روبروش وایستاده بود زل زد. اون هنوزم نگاهش میکرد
-من کیم؟
-ازش دور شو..
یکی از پرستارا که سرنگی توی دستش بود خودشو به اونا رسوند.
جونگین به خودش اومد... اون که مریض نبود!
-جلونیاین..اون بیمار نیست..چیزی نیست
-کیم جونگین شی لطفا تکون نخور. ما میبریمش.

با تعجب به پرستارا نگاه کرد و دستاشو بالا برد-گفتم که..مریض نیست
دستاشو دور پسر حلقه کرد و سریع اونو چرخوند
-اون حالش خوبه. من تا اتاق میبرمش. ممنون برای کمکتون
اونقدر لاغر و ریز اندام بود که کامل توی بغل جونگین فرو رفته بود..از ترس کمرشو چنگ مینداخت.
صدای غرغر پرستارا درحالیکه دور میشدن به گوشش خورد
و صدای ضربان قلب اون پسر قدبلند که اسمش جونگین بود.
-بستنی میخوری؟
اون دو کلمه مزخرف ترین چیزایی بودن که جونگین میتونست روی زبونش جاریشون کنه..و جونگین نمیدونست چرا برای گفتن انتخابشون کرده!
.
-ببین، من نمیدونم تو کی هستی!
جونگین خندید
-اونقدری حافظه ندارم که وعده ی غذایی قبلیمو یادم بیاد! چه برسه به گذشته ی تو.
زمزمه کرد و قاشق بستنی و توی دهنش برد
پسرِ فراموش شده مظلوم تر از همیشه به نظر میرسید
-چرا بستنی نمیخوری؟
جونگین  پرسید و سرشوخاروند-یااا چه بده که نمیدونم چی صدات کنم. من باعث شدم چیزی یادت بیاد؟
نگاهشو به چشمای جونگین داد و چندثانیه متوقفش کرد، اما افکارش دوباره بهم ریختن وسرشو چند باری تکون داد
-من..اون کتابو..حفظم...
با اکراه نالید
جونگین بستنیشو روی میز گذاشت-چی؟ کدوم کتاب؟
-اون روز
جونگین متعجب نگاهش کرد-جالبه! چطور متوجهش شدی؟
-امروز..من داشتم اونو میگفتم. اون نوشته ها روی زبونم میچرخیدن و بیرون میومدن..من کتابو بستم..و تونستم ادامه ش بدم..
-واقعا جالبه!! پس برای همین فکرکردی من اونو عمدا برات اوردم؟
سرشو تندتند به علامت مثبت پایین برد و مثل همیشه روشو برگردوند.
جونگین به ساعت نگاه کرد-اوه..دیروقته. نمیخوای بخوابی؟
-..
-بستنی چی؟
جونگین با انگشتش به ظرف بستنیِ روی پای پسر اشاره کرد.
اما بازم جوابی نگرفت.
با بیحوصلگی بلندشد
-ببین..آه من باید تورو چی صدا کنم؟
تو الان..باید حدودا بیست و هفت سالت باشه درسته؟ پس هیونگ منی! خب.. هیونگ از هیچی بهتره..ببین هیونگ..
پسر تکونی خورد
(هیونگ) چه کلمه ی دلنشینی..شاید قبلتر از شنیدنش لذت میبرده!
-یادم نبود که خوشت نمیاد کسی اطرافت باشه. پس متاسفم. فکر میکنم بهتره برم بیرون..
اما تو بستنیتو بخور!
.
ته خودکارو لای لباش فرو کرد و پاهاشو بالا داد
روی شکم به زمین خوابیده بودو مثل بچه ها تکون میخورد
-چانیوری..
چان نگاهشو از گوشیش گرفت و سرشو به سمت بک چرخوند-هوم؟
-به نظرم..باید همشو بریزم دور..
بکهیون غلتی زد و نشست-خیلی مسخره شده به نظر میاد. من نمیتونم بهش احساس بدم..
چانیول چشماشو چرخوند
-چان..تو هیچ نظری نداری؟
بک خودکاروپشت گوشش گذاشت
-من دیوونه م! فکر میکردم اگه عشق بین اونارو بنویسم خوب میشه. بعد با جیب بری خودمون شروع کردم و..
اما دوتا مهندس که نمیتونن دزد باشن!
-اونوقت..دوتا دانشجوی نمونه میتونن باشن؟
بک سرشو کج کرد-حالا که هستن..
-حالا که اون دوتا مهندس مدل بارن!
چانیول پوفی کرد و دوباره سرشو توی گوشیش برد.
بک دفترشو بست و غر زد-من واقعا میخوام اون عشقو نشون بدم..
چان پوزخندی زد و گوشیشو کنار گذاشت-عشقتو برای همسر آینده ت نگهدار بیون!
-یااا چرا اینقدر حرفموجدی میگیری؟!
-از ساعت نه صبح تا الان پنجاه باری اون حرفو زدی بیون! حالمو بهم میزنی..
بک دوباره روی شکم خوابید-خب..تو نمیدونی چقدرخونه داشتن خوبه. آخرین باری که توی خونه خوابیدی چند وقت پیش بوده؟
متوجه صورت چانیول شدکه کم کم قرمز میشد.. دستشو مشت کرد اما چیزی نگفت..
بک سریع نشست-چ..چان..من..منظورم این نبود.
چانیول چشماشو بست و سرتکون داد
بک دستشو روی پاش گذاشت-خوبی؟
-پونزده
بک سرشو جلوتر برد-چی؟
-پونزده سال..
بک ترسید. احساس میکرد دوباره باعث شده تا چان به گذشته ش فکرکنه..
رونِ پاشو آروم فشار داد-معذرت میخوام. نباید میپرسیدمش..بیا به یه چیز دیگه فکر کنیم چان. سوالم جالب نبود. اصلا جالب نبود و کاملا مزخرف گفتم!
چان بیصدا روی بک خم شد و بطری آبو ازکنارش برداشت.
باقیمونده ی آب بطریو یک نفس سر کشید و پرتش کرد.
بک هنوز توی بهت بود. چانیول مثل یک بچه ی کوچیک خیلی زود احساساتی میشد.
-تو..خیلی زود خودتو میبازی. چ..چانیول
چانیول آه کشید و سرشو به دیوار تکیه داد
بک نگران گفت-این نباید نقطه ضعف کسی مثل تو باشه. تو خیلی قوی ای. خیلی خیلی قوی..
-چرت میگی..
بک لبخند تلخی زد-کسی که دور خودش خط قرمز میکشه نباید با یاداوری خاطراتش اینطوری ازهم بپاشه.
-خطِ..قرمز..
-او. جونگین میگفت تویک خط قرمز داری..بین دنیات و دیگران. اما من هیچوقت حسش نکردم..پس خوشحالم..
چانیول با تعجب نگاش کرد-توام خیلی بچه ای بک!
-بک؟ یاا تو اسممو گفتی!
بک ذوق زده گفت و با انگشتش ضربه ای به سینه ی چان زد
چانیول با تعجب بهش زل زد..برای خودشم عجیب بود که اونطوری صداش زده!
-چانیولا..اگه بچه نباشم مشکلات بزرگترا منو میکشن. توکه میدونی من چقدر ضعیفم مگه نه؟
با بهتر شدن اوضاع و سکوت چانیول بک دوباره دفترشو برداشت، اما اینبار تمام صفحاتی که توشون نوشته بود و یکجا کند.
-چیکار میکنی؟
به سمتش برگشت-باید دوباره بنویسمش. اگرچه هرکاری میکنم نمیتونم بهش حس واقعی بدم. چون تابه حال تجربه ش نکردم. توچی؟ تاحالا عاشق شدی؟
چان نچی کرد-حوصله ندارم..
-که همه چیزو براش توضیح بدی؟
پوزخندزد-شاید!
بک دوباره چندتا کلمه ی مقدمه شو روی صفحه ی جدید نوشت
-عشق اومد
مابوسیدیم
تو رفتی..
-چرا باید بره؟؟
نگاهشو به چانیول داد-نمیدونم..این سه تا جمله همیشه توی ذهنم کنارهم مرتب میشن.
-تکراریه. توی همه ی داستانای عاشقانه جداییه
چانیول جدی گفت و خودکارو ازبک گرفت و جمله آخرو عوض کرد
-تو..نرفتی..
ابروهای بک ناخوداگاه بالارفت-عجیبه! اصلا بهت نمیاد!
-سعی کن هیچ چیزی درباره ی من برات عجیب به نظر نرسه. ایتطوری بهتره
گفت و خودکارو روی صفحه انداخت.
بک دفترشو بست-من از هیچ هیجانی بدم نمیاد. مگه اینکه..
چان بهش زل زد، لبای خطی و صورتی رنگشو بازبونش خیس کرد.
لبای چان ازهم جدا شدن..اما سریع گازشون گرفت
-مگه اینکه؟
-درمورد رفتن باشه..درمورد چیزای دردناک..درمورد..
بک چندثانیه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد
-از وقتایی که میبینم بهم ریختی متنفرم..این دردناکه.
برای خودمم..وقتی به یاد میارم چه روزای مزخرفیو گذروندم.
اما چان
نگاهش کرد
-سعی نکن حال بدتو روی چهره ت بیاری..شاید غمگین بودنت کسی رو خوشحال کنه!
بک گفت و با ذوق ادامه داد-عشق اومد
ما بوسیدیم
پس تو نرفتی!

REDWhere stories live. Discover now