~Red(13)

434 113 2
                                    

-همینه که هست!
-منظورت چیه؟ اون چه جور برخوردی بود که با پسره داشتی؟ ما دنبال کاریم یا طلبکار؟ صبرکن دارم حرف میزنم
چانیول توی پیاده رو متوقف شد و بک پشت سرش به نفس نفس افتاد و روی زانوهاش خم شد
-ساعت فروشی نه، مارکت نه، نگهبانی نه، پیک موتوری نه پس چیکارباید بکنیم؟  مدل بار بشیم؟
-شبا توی کدوم جهنمی میخوای بمونی احمق؟
چانیول تقریبا داد زد
رگای گردنش متورم شده بودن و عصبانیت به وضوح توی چهره ش دیده میشد. بک بهش زل زد اما جوابی نداد. حق با چانیول بود. هیچکدوم از اون کارا جایی برای خواب در اختیارشون نمیذاشتن. بعضی از اونا فقط یک نفرو قبول میکردن و بعضیاشون محیط درستی نداشتن یا ساعت کاریشون به درد اونا نمیخورد.
حرفی برای گفتن به چانیول نداشت. با نارحتی ازش جلو زد و بعد از گذشتن از چندتا مغازه وارد فست فودشد.
چانیول دم در وایستاده بود که بک کلافه به طرفش رفت.
-میای تو یا میخوای قندیل ببندی؟
.
بک با عصبانیت ته همبرگر کوچیک توی دستشو محکم گاز زد
چانیول درحال جویدن غذاش به بک نگاه میکرد. اون واقعا آدم عجیبی بود، وقتی ظاهر جدی به خودش میگرفت ترسناک به نظر میرسید.
-آدمِ احمق دیدن داره؟
چان به خودش اومد. سوال بک باعث خجالتش شد.
سرشو پایین انداخت و یک گاز دیگه به ساندویچش زد.
-نظرت چیه بعد از خوردن ناهارت از این احمق خداحافظی کنی و بری دنبال زندگیت؟
-بس کن. باشه؟
بک بلند شد و لباساشو تکون داد-پیشنهاد بدی نیست! بابت ناهار ممنون و..خداحافظ!
از کنارش رد شد و به سمت خروجی رفت
-بیون بکهیون
صدای فریاد چانیول همه رو به سمت اونا برگردوند
بک با چشمای از حدقه بیرون زده جلوی در خشک شد
چانیول عصبی بلندشد و دنبالش رفت
بک بی اهمیت توی پیاده رو راه افتاد و چانیول با کشیدن یقه ش از پشت متوقفش کرد.
برش گردوند و ناخوداگاه اونو محکم به طرف دیوار هل داد
چشمای بک ابری بودن، اما با اخم و غرور به چان زل زد
-اگه..ولت کنم..میمیری بیون
-مهمه؟

چان جا خورد
بک چانو عقب زد و برگشت تا اشکشو پاک کنه.
-من هیچوقت برای کسی اهمیت نداشتم چانیول. چرا به روم میاری که چقدر تنهام؟
-تو فقط کوری. یک آدم کور
بک برای بار دوم هیجانزده شد!
منظور چانیول این نبود که بک باید اونو کنارخودش ببینه؟
احساس میکرد فکر کردن درباره ی این چیزا حماقت محضه.
-میمونی تا موتورو بیارم یا باهام میای؟
کیفشو روی شونه ش چرخوند و دوباره دنبال چان راه افتاد.
هوای بعداز ظهر حسابی سرد و نمناک بود
برای ده ساعت بی وقفه دنبال مسیر جدید زندگیشون گشته بودن.
-واقعا نمیخوای بری کلاس؟
بک پشت سر چانیول خمیازه ی بلندی کشید
-تو حوصله داری بری؟
بک نچی کرد و کلافه گفت-بازم باید بریم پارک؟
-جاهای بهتریم هست
بک با حس اینکه دوباره داره موردتمسخر واقع میشه گفت-مثلا؟
-بار

خنده بیحوصله ای کرد-اوه عالیه. چه پیشنهاد خوبی پارک چانیول
اما با دیدن اون خیابونای آشنا که به سمت بار میرفت دهنش باز موند
چان گفت
-اجاره دادن اتاق توی بارهاییکه محدودیت پذیرش دارن تقریبا غیر قانونیه. برای همین قیمتش خیلی کمتر از بقیه ی جاها حساب میشه.
-واقعا؟؟
بک با ذوق فریاد زد. اما نتونست دهنش رو بعد از اون فریاد ذوق دار ببنده!
-یعنی..میخوای بریم..تو اون اتاقا که..هرشب روی تختاش..
-پیشنهاد بهتری داری؟
بک سکوت کرد. واقعا خسته بود. با اینکه هوا هنوز روشن بود اما دیگه رمقی براش نمونده بود.
چانیول موتورشو همون جای همیشگی پارک کرد.
بک زودتر از اون وارد بارشد
بوگوم مثل همیشه با سیگارای پایه بلندی که همیشه نصفه رهاشون میکرد مشغول بود.
بک روبروش نشست
حواسش جای دیگه ای بود. همیشه فکر میکرد و آه میکشید. بک نمیتونست درک کنه به چه اندازه آزرده خاطره اما میدونست اون باید عذاب وجدان زیادی داشته باشه با فکر کردن به اینکه هون به خاطر اون مدل بارشده
-چشمات به تاریکی عادت کرده هیونگ. روزا فکر میکنی وشبا..
بوگوم به طرفش برگشت
لبخند قشنگی زد-بکهیون!
دوباره سیگار نصفه شو روی شیشه ی پیشخوان خاموش کرد.
بک متقابلا خندید.
چانیول پشت پیشخوان رفت و نگاهی به دوروبرش انداخت-اون پسره ی مردنی کجاست؟
بوگوم بازم خندید-عصرا نمیمونه. دلمون برات تنگ میشه چانیول.
چانیول به طعنه گفت-علایقت رو متقابلا درک میکنم!
بک دستشو روی دست بوگوم گذاشت-باید باهات حرف میزدم.
-آاا..راجع به اون داستان؟
-او.
-با هونم..حرف زدی؟
بک سری تکون داد-هر دوتون مثل هم حرف میزنین. به نظرم چیزی نیست که حداقل از ذهن یکیتون رفته باشه. هیونگ چرا..
-بیخیال بک..
بوگوم گفت و بلندشد-خسته م..اگه بیشتر بمونی باهم حرف میزنیم.
بک به چان نیم نگاهی انداخت و گفت-هوم..من و چان برای امشب یکی از اتاقای اینجارو..
-تو و چانیول؟
بک دستپاچه شد..بوگوم واقعا تعجب کرده بود!
-او..ه..هیونگ..ما فقط..
-تو و چانیول..باهمین؟
چان با شنیدن صدای سونگ هون چرخید و با چشمای گشاد به بوگوم و هون و بک نگاه کرد
-نه..!
بک بلندگفت
چانیول نفسشو صدادار بیرون داد-احمق شدی؟ چی داری بهشون میگی؟
-یااا گفتم قراره امشب اینجا بخوابیم..یادم نبود باید توضیح میدادم چرا اینجا..
بک تشر زد و به هون نگاه کرد-فقط به خاطر اینکه..جایی برای موندن نداریم. 
-چندشب گذشته کجا بودین؟
بک صادقانه جواب داد-شب اول توی پارک بودیم..دیشبم..توی دانشگاه موندیم..
بوگوم به هون نگاه کرد، هون پوزخندی زد و دوباره به بکهیون نگاه کرد-ما هم یک شب توی دانشگاه..
-خوب کاری کردین که اومدین اینجا
بوگوم حرف هونو متوقف کرد و چشم غره ای بهش رفت..
-خب..آره!
بکهیون گفت و خندید
هون دستاشو توی جیبای شلوارش فرو کرد و شونه ای بالا انداخت.
-شما دوتا به طرز مزخرفی خنده دارین
چان گفت و یک پاکت آبمیوه جلوی بک گذاشت
-اتاق دو.
روبه بک گفت و اسم خودشونو توی قسمت مشتریا نوشت و با کمی خوراکی از پشت کانتر بیرون رفت.
بک بلندشد و "فعلا"ی گفت تا چانیولو همراهی کنه
هون روی صندلی ای که بکهیون از روش بلندشده بود نشست.
-اونا به هم نمیان؟
-زیادی برای باهم بودن مغرورن.
بوگوم گفت و بلند شد
-یااا چرا فرار میکنی؟حتی اندازه ی حرف زدنم ارزش ندارم؟
-من..
بوگوم زمزمه کرد و به هون زل زد..اما دیگه ادامه نداد ونگاه هون تا آخر سالن دنبالش کرد..
.
جونگین کیفشو روی شونه ش جابجا کرد و متوجه نوشته های روی شیشه مغازه پوشاک شد.
زیر لب گفت
-تخفیف..
خیلی وقت بود که برای خودش خرید نکرده بود. روز قبل حقوقش رو گرفته بود برای همین بدون تامل وارد فروشگاه شد

کسی نبود که عجولانه برای خودش خرید کنه. پس با آرامش تا آخر اون فروشگاه پیش رفت و جلوی رگال یکی مونده به آخر، خشکش زد.
تیشرت کرمی رنگی بود که به نظر برای جونگین کوتاه می اومد. نوشته قشنگی روش داشت که نظرشو جلب کرد
"U decide " :-)-:
شکلکا بامزه به نظر میرسیدن و این معنی رو میدادن که خودت تصمیم میگیری شاد باشی یا غمگین
اون نوشته چهره ی دوست جدید و عجیبش رو براش تداعی کرد 
-اون..هیونگِ..عجیب
دستشو لای موهاش برد
-یااا چرا اینقدر بهش فکر میکنم؟
گفت و رگالو دور زد و بسمت جلو رفت..
متوقف شد..
برگشت، "ایش"ی گفت و اون تیشرت و برداشت.
.
-حس میکنم دارم میمیرم..
بک گوشه تخت نشست و نگاهی به اتاقک کوچیک انداخت
رنگای زننده و فضای تاریک و روشن اتاق، و بوی عطر زننده ای که تنفسش میکرد حالشو بهم زد
چانیول لباسشو دراورد و لخت روی تخت افتاد
-خوشت اومده؟
بک بهش توپید-من؟ اره..خیلی!! اینجا واقعا...
ساکت شد. محتویات معده ش توی هم پیچیدن..
چان دید که بک با دو وارد حموم شد و با تموم وجود عق زد
درو باز کرد.
بک سیفونو کشید و زانوهاش سست شدن
سریع زیر بغلشو گرفت-بهتری؟
بک بیحال عقی زد و دستشو اروم بالا گرفت..
تکونش داد-میتونی بلندشی؟
بک دستشو به دیوار تکیه داد و تلاش کرد اما نتونست که چانیول درحالیکه غر میزد زیر پاهاشو گرفت و بردش بیرون
گونه ی بک درست مماس با سینه لخت چان بود. ضربان قلبشو به راحتی میشنید. پلکاشو محکم روی هم فشار داد
چانیول روی تخت نشوندش. ساعد دستشو روی پیشونیش گذاشت و آه کشید
-باز اون کوفتیا رو نخوردی؟
بک اخم کرد. کِی قرصاشو درست خورده بود که بخواد یادش بمونه!
-میشه وقتی حالم خوب نیس اینقدر اعصابمو تحریک نکنی؟
چانیول آبمیوه ای که بهش داده بود و از روی میز برداشت و اونو باز کرد. قرصای بکو از توی کیفش بیرون کشید.
-نمیخوام حمل جسد هم به لیست مشاغل ارزشمندم اضافه بشه! بخور
-بهتر از اینم میشه ابراز نگرانی کرد
-حالت بده پس شیرین زبونی رو بذار کنار
بک بغض کرد. چشماش پر شدن. بدون گفتن کلمه ای قرصشو قورت داد و زیر پتو خزید.
چانیول کلافه نگاهش کرد. بک لرز داشت. عصبی بود، ناراحت بود، البته که بود اما دلیل گریه ش چی؟ چرا بغض داشت؟ چرا نمیتونست جوابشو بده و در عوضش سکوت میکرد؟
یعنی اینقدر زبون تلخ و غیر قابل هضمی داشت؟
-تو..خیلی خوبی چان. وقتی نگران میشی..
چانیول چشمای گرد شده شو به بک دوخت که پشت بهش دراز کشیده بود
-همیشه کیونگسو هیونگ بود که کمکم میکرد. اون ازم مراقبت میکرد، حامی من بود و دوست داشت هیچوقت مریض نشم و در برابر حرف زور کوتاه نیام. سه سال گذشته و احساس میکنم قبل از اون فقط یک بچه ی لوس و بی فکر بودم که همیشه امیدوار بود برادرش تنهاش نمیذاره.
این خیلی مزخرفه..مثل یک دیالوگِ تکراری و مسخره س. این حرفا مثل نوشته های فیلمنامه های تراژدیه. اما من میخوام بگم که بعد از سه سال دلم میخواد بخندم. وقتی بهم کمک میکنی، خنده م میگیره! چون واقعا یک نفر پیدا شده که اینکارو بدون منت انجام میده و این خنده داره. کسی هست که نمیذاره مریض شم، نمیذاره توی خیابون بخوابم .و ازم حمایت میکنه چان..من خنده م میگیره وقتی فکر میکنم تو همون پسرِ کول و بی روح دانشکده موسیقی هستی..
اونقدر خنده م میگیره که بعدش به گریه می افتم..تو که دلت برام نمیسوزه نه؟
چان شرمنده افکارش شده بود. بک عجیب بود..خیلی عجیب..
گوشه پتو رو چنگ زد و اونو تا بالای گردن بک کشید.
خودشم زیر پتو خزید. افکار درهم ریخته ای داشت. میدونست که هیچوقت ازبک بدش نمیومده. میدونست که اونم به اندازه ای که بک ازش ممنونه، بهش مدیونه.. حرفای اون چیزایی نبودن که روی زبونش جاری میشدن.
-متاسفم.
زیر لب گفت و پشتشو به بک کرد. داغ کرده بود. همه اینا توی پنج دقیقه ی مزخرف اتفاق افتاد
-من متاسفم چان. بهت قول میدم این مسخره بازی دیگه جلوی چشمات تکرار نشه. اما برای امروز، من کسیم که خیلی زیاد، به مهربونی احتیاج داره..من امروز شکست خوردم. نتونستم گندی که به زندگیت زدم و درست کنم. امروز روز من نیست. درست همین امروز احتیاجش دارم. یک نفر که بدون توضیح خواستن حالمو خوب کنه.
چانیول به سمتش برگشت..نگاهی به موهای بهم ریخته ش انداخت. از پشتش هم مشخص بود که داره پتو رو چنگ میزنه.
دستشو روی پشت بکهیون کشید-چشمای تو، نمیتونن خط قرمز منو ببینن
.
-هیونگ! یک فروشگاه لباساشو با تخفیف میفروخت و من ازش خرید کردم!
جونگین گفت و پلاستیک تاشده رو جلوش گرفت
-یکیم برای تو گرفتم..
پسر با چشمای درشتش به جونگین زل زد
جونگین غر زد
-حتما به خاطر مدت طولانی ای که اینجا بودی عادت نداری لباستو عوض کنی. و به طور قطع خوشت نمیاد از کسی چیزی قبول کنی..اونجوری که تو نگاهم میکنی.. داری نقشه ی قتلمو میکشی..! اوه حتما بدت میاد کسی سرت غر بزنه
اینم مثل بستنی خوردنته، مثل کتاب خوندنت. هرچند نمیدونم چرا وقتی دیدمش یاد تو افتادم..
پسرخندید و باعث شد جونگین به چشماش شک کنه.
پلاستیکو ازش گرفت و تیشرت کرمی رنگو از توش دراورد.
باذوق عجیبی بازش کردو به طرحش زل زد
-از لباسای بیمارستان متنفرم. ممنونم جونگین..
جونگین احساس کرد چشماش از جا کنده شدن و گوشاش نمیتونن کلماتو درست به مغزش انتقال بدن!
-خ..خواهش..میکنم..
پسر فراموش شده با بهت نگاهش کرد.
-میذارن بپوشمش؟
-ه..ها؟
جونگین به خودش اومد
-ب..بپوشش..هیونگ.
-همینجا؟
جونگین متعجب پرسید-چی؟
-یعنی..جلوی تو بپوشمش؟

جونگین مات شد..از ته دلش خندید. بلندشد و سعی کرد جلوی دهنشو بادستش بگیره.
-معذرت میخوام..هیونگ..الان میرم بیرون
.
-رویاها..رویاهای زیبا
رویاهایی که واقعی میشن
اونایی که تو میسازی
برای روزایی که ابرا جلوی خورشیدوگرفتن
برای روزای تاریک
تو چشماتو میبندی و رویاها
تورو نجات میدن
ای کاش من رویات باشم
میتونم رویات باشم؟
اگه من رویات باشم، آرزو میکنی که واقعی بشم؟
فقط یک رویا برای تو؟
صدای نفسای بک منظم شد و چانیول سکوت کرد. اون آهنگ، چیزی بود که چان مدتها نخونده بود. اولین اهنگی که نوشت، اولین قدمی که توی جاده ی رویاهاش گذاشت..اون عاشق موسیقی بود، عاشق گیتارش، عاشق رویاهاش..
حالا یک معادله مجهول کنارش خوابیده بود. کسی که اولین رویاشو براش خوند تا برای چندلحظه م که شده آروم بگیره
انگاری قرار نبود اون روز به پایان برسه. چان عصبی بلند شد و بدون اینکه بخواد لباس بپوشه توی سالن رفت..
بوگوم با چندتا دختر مشغول بیلیارد بازی کردن بود. هون پشت پیشخوان نشسته بود و با چند تا چوب پنبه ی بدردنخور بازی میکرد
-یس...
دخترمستی باصدای نخراشیده ش داد زد
هون سرشو بالا گرفت و دید که دختر به پسر قدبلند و جذاب روبروش اشاره میکنه
-اون..میخوام اونو ببرم..
اون عضلات..کشنده ن هاه!
قهقهه بلندی زد. هون با دیدِ تاسف به چان که بهم ریخته بنظر میرسید زل زد. حق با اون دختر بود! چانیول کاستی ای نداشت. بوگوم همیشه میگفت که اون به تنهایی با لبخندش میتونه دیگرانو اغوا کنه..چه برسه به وقتی که اونطوری با بالاتنه ی برهنه توی بار میگشت
دختر عصبی غر زد-یاا مگه باتو نیستم؟ گفتم میخوامش..اونو..
هون پوزخند زد. سرشو توی گردن دختر برد وگفت-تو نمیتونی اونو داشته باشی..آاامم خیلی متاسفم لیدی بی جنبه. تو الان باید کنار خرست خوابیده باشی. زیادی برات سنگین میشه!
دختر با عصبانیت دستشو بالا برد-توی عوضی..
مست تر از اون چیزی بود که بفهمه داره چیکار میکنه. هون دستشو قبل از برخورد به بدنش گرفت و پیچوند-اون مردک خوشتیپ دوست پسر داره! الانم اونو خوابونده و اومده هوا بخوره. هاه! شاید بخواد دوباره بیدارش کنه..
-لعنت..دستمو ول کن
هون به عقب هلش داد-مدلای زیادی اینجان که میتونی باخودت ببریشون. اون ممنوعه
از پشت پیشخوان بیرون زد و بیتوجه به دختر به چان نزدیک شد
-چیشده که برای اولین بار به جای مدل اشتباه میگیرنت؟ این وضع اینجا..نباید مخصوص یک مدل باشه؟؟
چان به میز تکیه دادو دستاشو بغل زد-حوصله ندارم..کمتر روی اعصابم باش
هون کنارش وایستاد و به روبروش خیره شد-هیچ چیزی چانیول مارو تحت تاثیر قرار نداد. تا روزی که اون همکلاسی واردبارشد.
-چرته

هون بهش نگاه کرد
-منم ازش خوشم اومد! توی نگاه اول، اون منو یاد بوگوم انداخت وقتی دانشجو بودیم..
اون پسر وراج، بکهیون..اون خیلی قوی به نظرمیرسه، همیشه دوستانه برخورد میکنه و جو های متشنجو تغییر میده..اون مود تورو تغییر داده. از تو بعیده..بعیده که کسیو دنبال خودت بکشی و ببریش جاهاییکه خودتم نمیدونی چه اتفاقی قراره توشون بیفته..
چان عصبی گفت
-اون فقط بکهیونه..دلیل اینکه کنارشم اینه که..
-اون بکهیونه..نیمه ی دیگه ی خودته..همه چیش. همه ی کاراش وحرفاش..حتی گذشته ی نامعلومش تورو یاد خودت ننداخته؟
پارک چانیول..تو دوستای دیگه ایم داری!
همون پسر گندمی..اسمش چی بود؟ چه فرقی داره. همون پسر که دوست صمیمیته. میتونی همینکارا رو براش انجام بدی؟ درست همونطور که برای بکهیون کردی؟
میتونی اونو پیش خودت نگهداری یا با نگرانی برسونیش درمانگاه؟ تو کسی که باعث شد اخراج بشی رو با خودت همراه کردی که شب تنها نمونه!
یا..برای اینکه خودت تنها نمونی!؟
چان برگشت و مشت محکمی روی میز بیلیارد زد-لعنتی..اون همیشه ازم مراقبت میکنه..من نمیتونم قبولش کنم هون. معلومه که نه..اون فقط..کسیه که منو یاد خودم انداخته. فقط همین درموردش درسته.
-و تو مغروری! مثل همیشه، پارک چانیول
هون رفت..انگاریکه از اول نیومده بود
رفت و چانیول دوباره غرق افکار مزخرفی شد که معنیشونو نمیفهمید
اگه به حرفای هون فکر میکرد، غیر ممکن بود به نتیجه ی عکس برسه! اون نمیخواست ببینه که بکهیون داره میره.

REDWhere stories live. Discover now