~Red(18)

459 97 3
                                    

""صرف نظر از تمام روزای مزخرفمون، فکر کنم الان میتونم نفس بکشم، اون قبول کرد که ما ازدواج کنیم! خدای من خنده دارنیس؟ چه بیشرمانه هاها ولی من خطرشو قبول کردم. فقط برای یکسال همخونه بودن هیچ آسیبی به من و چان نمیزنه، بیون، یکم مغزتو به کار بنداز! آره، متاسفم. واقعا متاسفم""

-ساعت چنده؟
بک سریع دفتر خاطراتشو بست-کم کم باید بیدار میشدی.
-هوم..
دستاشو از زیر پتو دراورد و اونارو بالا گرفت. مچ دستاشو توی هوا تکون داد و بلندشد-مریض که نیستی؟
-نه! بهتر از این نمیشم! صبح بخیر
چان سرشو به نشونه "همچنین" تکون داد و گیج به طرف دستشویی رفت
بالاخره روز اجرای موزیکال رسیده بود، درست یک ماه و نیم از روزی که پاشو توی دانشکده موسیقی گذاشت میگذشت. برای آخرین بار لای دفترخاطراتشو باز کردو تاریخ روز و زیر یادداشتش نوشت
""چهل و پنجمین روز با چانیول"

قرار بود برای تمرین دوساعت زودتر به محل اجرا برن، بک بلندشدو لباساشو عوض کرد
دلش گرفته بود، هوا هم ابری بود. دوست داشت آهنگ مورد علاقه شو بذاره و کاری رو که از انجام دادنش لذت میبرد بکنه. اما اونروز روز اجراشون بود و حتی میل صبحانه خوردنم نداشت
-اگه میخوای حنجره ت صدای مرغ تولید نکنه صبحانه تو بخور!
بی حوصله به چان تشر زد-یاا صدای من خیلیم خوبه، توام..
چانیول منتظر نگاهش کرد
-ببین چان، من، درواقع ما، همه ی ما مدت زیادی رو برای اجرای امروز زحمت کشیدیم. برام مهم نیست که برنده میشیم یا نه. اما برام اهمیت داره با همون کیفیت خوبی که براش تلاش کردیم اجراش کنیم، پس لطفا هروقت فکر کردی نمیتونی ادامه بدی یا حواست داره پرت میشه به یک چیز دیگه فکرکن که حالتو خوب میکنه. و قرصتو قبل از اجرا بخورش باشه؟

در مقابل جدیت بک چانیول فقط سری تکون داد و بلندشد
هوا دوباره سرد شده بود. بک زیپ سوییشرتشو تا آخر بست. عصبی و شاید نگران نگاهی به چانیول کرد که با یک بلوز ساده قصد رفتن داشت.
ازتوی چمدونش ژاکت گرمی رو انتخاب کردو به طرفش رفت و اونو روی شونه ش انداخت-سرده
کلماتش مبهم بودن، امانهایت نگرانیشو میرسوندن. همیشه همینطور بود. چانیول به همین کلمه ها هم احتیاج داشت و نیازی نبود کسی دائما بگه نگرانشه اما حتی برای روندن اون کلمات کوچیک روی زبونش براش وقت نذاره
.
آب دهنشو قورت داد و تقه ای به در زد
-بفرمایید
صدا جوونتر از اونی بود که جونگین تصور میکرد، درو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق بزرگ بایگانی توی طبقه منهای یک شد
-اوه..سلام..آ..اینجا..بایگانیه درسته؟
روشنایی زیادی به چشمش نمیخورد. فقط یک مهتابی کوچیک قدیمی روی سر پسر جوونی رو روشن میکرد و موهای قهوه ای رنگشو برق مینداخت. شونه های پسر روی برگه های ریز و درشتی خم شده بودن
-بله، شما..
سرشو بالا برد، همزمان به هم خیره شدن و در عرض چند ثانیه جونگین تمام استرسشو باخت.
-لوهان!!
-نگوکه خود احمقتی جونگین!
تصورشم خنده دار بود! دیدن دوست خیلی صمیمی دوران دبیرستانش اونم توی بایگانی بیمارستان!
از پشت میز بیرون اومد و محکم جونگینو بغل کرد
جونگین هنوز نمیتونست پردازشش کنه، چیشد؟
-هانا..فکر میکردم تو الان..
-باید آلمان باشم درسته؟ ولی نیستم! وقت که داری؟ راجع بهش حرف میزنیم! یا راستی تو اینجا..
شونه های جونگینو از بغلش درآورد و اونو عقب کشید، بادیدن لباس مخصوص نظافتچیا لبخندش محوشد
-جونگین..
لبخند گرمی به روش زد-برات تعریف میکنم!
لوهان سری تکون دادو به دو ردیف صندلیای روبروی هم اشاره کرد-بشین
و با گوشی روی میز شماره ای رو گرفت-دوتا قهوه برای بایگانی لطفا.
جونگین لبشو گاز گرفته بود و با کنجکاوی اطرافشو نگاه میکرد، تا پنج دقیقه قبل حتی فکرش رو هم نمیکرد که بتونه با مسئول بایگانی که احتمالا یک پیرمرد نزدیک بازنشسته شدنش بود و اعصاب گوش دادن به حرفاشو نداشت روبرو بشه..
-کجایی؟
به لوهان لبخندزد-توی بایگانی
-نه منظورم اینه که..چه بلایی سر خودت آوردی؟
لوهان گفت و به لباس کار جونگین اشاره کرد
نگاهی به فرم آبی روشن تنش انداخت و تک خنده ای کرد-این؟ خب معلومه! لباس کارمه! همینجا کار میکنم، طبقه ی..
-به هم دیگه قول نداده بودیم برای موفقیتمون تلاش کنیم؟
-خودت روهم جزو قولمون حساب کن. الان توی بایگانی چه غلطی میکنی؟
لوهان پوفی کرد و دستشو لای موهاش برد و به صندلی تکیه داد-بعد از تموم شدن دبیرستانمون پدرم مریض شد.
ابروهای جونگین بالا رفتن
-منم نتونستم برای بورسیه درس بخونم و نصف بیشتر هزینه های مهاجرتمو خرج پدرم کردم. میفهمی که چی میگم؟

جونگین با دهن باز سر تکون داد
-تموم تلاشمو برای قبول شدن کرده بودم. توی سئول موندم و حسابدارشدم. همین! الانم که اینجام، به خاطر خودمه. بعد ازمرگش فقط دنبال آرامش و سکوت بودم. جای مزخرفیه اما خیالمو راحت میکنه. میدونی که چقدر گوشه گیرم، از اجتماعی شدن بیزار بودم..
تو چی؟
زیر لب گفت-برای پدرت متاسفم، اصلا فکرشم نمیکردم که..
-بیخیالش
جونگین سرشو بالا گرفت و نگاهش کرد
-تو که از وضع مالی والدینم خبر داشتی، اونقدری توانا نبودن که بتونن بی نیازم کنن. بعد از دبیرستان توی بوسان موندم و تموم حواسمو روی چیزی که دوست داشتم گذاشتم، توی دانشگاه هنرسئول قبول شدم
چشمای لوهان برق زدن-پس تونستی؟
-آره..و الان پنج سالی هست که اونجا درس میخونم. نزدیک یکسال دیگه تموم میشه وتوی این مدت مجبورم خرجمو در بیارم و جایی برای خوابیدن داشته باشم. برای همین اینجا کار میکنم. همینکه میتونم شبو اینجا بمونم خیلیم عالیه
در به صدا دراومد و لوهان رفت تا قهوه ها رو تحویل بگیره. جونگین آه کشید. لو واقعا دوست داشت مهندس بشه، تموم تلاششو کرده بود تا بورسیه بگیره و بزرگترین رویاش ادامه تحصیل توی آلمان بود. پدر لوهان در برابر خانواده ی اون مرد ثروتمندی به حساب می اومد. به اندازه ای ثروت داشت که بتونه در آرامش زندگی کنه.
لوهان لیوانای قهوه رو روی میز گذاشت-دنبالت میگشتم. یکسال بعد از قبول شدنم توی دانشگاه سراغتو از دوستای مشترکمون گرفتم و اونا گفتن که آدرس خونه تون عوض شده و بی خبرن، به هرحال خیلی خوشحالم که تو به آرزوت رسیدی! خب! چه کمکی ازم ساخته س؟
افکار جونگین به سمت پسرریزه میزه و رنگ پریده ی بخش روانی برگشت. انگشتاشو توی هم قفل کردو نفس عمیقی کشید
-میخوام کمکم کنی هویت یک نفرو پیدا کنم.
-هویت؟ مربوط به بیمارای اینجاس؟
تندتند سر تکون داد-همه چیز درباره ی اون عجیبه، وقتی وارد بخش روانی شدم باهاش آشنا شدم
-اون..بیمار روانیه؟
کلافه گفت-نه هان نه..اون فقط به یاد نمیاره، برای یک تصادف که مربوط به سه سال پیشه. اون اینجاست و کسی حتی به کمک کردنش فکر نمیکنه. بهم گفت که توی وسایلی که ازش مونده، هیچ اسم و آدرس درستی نیست ولی من فکر کردم تو میتونی کمکم کنی از اونجایی که اینجا یک بیمارستان دولتیه و شاید وسایل یا مدارکی اینجا باشن
لو خنده کوتاهی کرد-ازش خوشت اومده؟
جونگین کمی از قهوه شو سرکشید-شاید! تاثیری توی کمک کردنت داره؟
-اوهوم..عجیبه که کیم جونگین سرد و سرسختی که میشناختم برای کمک به یک بیمار اینجاست!
لیوان خالیشو روی میز گذاشت و بلندشد-صبر کن ببینم اینجا چی پیدا میشه!
.
دستشو از دور کمر چان برداشت و از پشت موتور پایین اومد
(سالن بزرگ تئاتر سئول)
استرس عجیبی با خوندن تابلوی روبروش بهش القا شد
چانیول موتورشو جای امنی پارک کرد و کنارش وایستاد-رنگت پریده بیون، ترسیدی؟
اینو درحالی گفت که اصلا به بکهیون نگاه هم نکرده بود
-حس میکنم..دارم به پیشواز مرگ میرم!
-بدون نیاز به نگاه کردنت، ضعفتو بدجوری به رخ دشمنات میکشی بیون
بک با تعجب به اون پسرِ عجیب قدبلند نگاه کرد
چانیول سرشو به سمت راست چرخوندو توی چشماش زل زد
-نفسات میلرزه، نفس عميق بکش بیون!
و با نوک انگشتش ضربه ای نه چندان محکم روی بینی بک نشوند و بدون اینکه منتظر حرکتی از طرف اون باشه قدماشو به سمت ورودی سالن تئاتر امتداد داد.
بک با دوانگشتش نوک دماغشو آروم گرفت و به چان نگاه کردکه چقدر خونسرد بنظر می اومد.
کسی که مدتها پیش شک داشت حتی به حرفاش ذره ای توجه کنه حالا به نفساشم گوش میداد
خندید!
این دیگه چه جور خواستنی بود؟
-بیون!
حواسش با صدای نسبتا بلند چان سرجاش برگشت ودستشو از روی بینیش برداشت
چان پوزخندی زد و سر تکون داد و بک با اخم به طرفش رفت.
پشت صحنه پر از آدمای عجیب و غریب بود
پسرا و دخترا بالباسای رنگارنگِ نمایش لابلای همدیگه رفت و آمد میکردن
بعضی از دخترا با استرس همدیگرو بغل میکردن و بعضیا با نیشخند اونارو دیدمیزدن
صندلیای گریم پر بودن و گریمورای هر گروه با عجله روی چهره ها کار میکردن
بک احساس سرگیجه داشت، چشمش به چانیول افتاد که یک گوشه روی کاناپه ی راحتی کهنه ای نشسته بود و گیتارشو چک میکرد
اونقدر باظرافت انگشتشو روی تارهای گیتارش میکشید که انگار قرار بود از روشون گرد طلا بپاشه!
نفس خیلی عمیقی کشید و برای خودش کنار چانیول جایی پیدا کرد
-هنوز هیچکس نیومده؟
بدون اینکه به سمتش برگرده گفت
-مگه اینکه گیتارم از آسمون افتاده باشه!
بی حواس سری تکون داد-پس..اوناکجان؟
-سه نفر اومدن و لباسا و وسایلو آوردن، دوتاشون گریمورن و یکیشونم، کسیه که خیلی دوستش داری!
جا خورد و صاف نشست-منظورت کیه؟
بالاخره راضی شد دست از گیتار دوست داشتنیش بکشه و اونو به حالت نواختن روی زانوش گذاشت. به بک نگاه کرد-اوپا!
به لحن خودش خندید و بکهیون که تازه فهمیده بود چان ادای بویونگو دراورده از حرص مشتی به بازوش زد
-یاا
-خفه شو!
چانیول گفت و بلندتر خندید. صدای خندیدنش زمخت و گرم بود و توی اون شلوغی فقط توی گوش بک نفوذ میکرد و ناخودآگاه وادار میشد که متقابلا لبخند بزنه
-برای عروسیمون دعوتش کن!
چشمای بک درشت شدن، پس..واقعا اون اتفاق افتاده بود؟
با لکنت و لبخند نصفه ای گفت
-او..دعوتش..میکنم
چانیول انگشتاشو روی تارهای گیتارش فرود اورد که صدای کوتاه و قشنگی به جا گذاشت
-پارسال یک سونبه برای جشن ازدواج دانشجویی دعوتم کرد
بک سری تکون داد
-آخر مراسم، اون و همسرش گفتن امیدواریم سال دیگه ما مهمونای جشن ازدواج تو باشیم.
و من از ته دلم خندیدم! میدونی بک!
أب دهنشو قورت داد
-کی بایک دزد عصبی مزاجِ بدبخت ازدواج میکنه؟
بک سرشو به تکیه گاه راحتی چسبوند و چشماشو بست-اونقدری که خودت رو دست کم میگیری به نظر نمیای
از نظر من، تو کولی، کیوتی، مظلومی، و هاتی! همینطور هم مهربون به نظر میای وهم خشن، هم دلرحمی، هم بیرحم!
پکیج کامل پارک چانیول
بک خندید
-تو..کدوم یکیشو بیشتر دوس داری؟
بک چشماشو باز نکرد، لبشو با زبونش خیس کرد و جواب داد-همون رفتارایی که اولین بارشون نصیبم شد!
مهربونیت، بی قیدیت، خوش قلبیت..و در نهایت
دردات، درداییکه فقط من فهمیدمشون!
چان آهی کشیدو یکدفعه انگشتای زمختشو روی سیمای گیتار تکون داد
موسیقی پرشورش همه رو حیرت زده کرد
بک صاف نشست
""نامه ای به الیز؟"" اونم با..گیتار؟
چنان با سرعت و مهارت سمفونی معروف بتهوون و با گیتار میزد که انگار قرار بود انگشتاش از جا کنده بشن.
بک سر جاش صاف شد و آب دهنشو قورت داد
تمام کسایی که مشغول بودن سکوت کردن و چانیول به اندازه یک دقیقه ی دیگه اون آهنگو ادامه داد
و جوری تمومش کرد که تا یک دقیقه ی بعد، نه تنها همه با چشمای گشاد و دهن باز نگاهش میکردن بلکه بک به کلی یادش رفت نفس بکشه!
صدای دست زدن یکی از گریمورا همه رو از حالت غیرعادیشون خارج کرد
کم کم صدای دستا بلند شد و چانیول فقط آه خسته ای کشید انگار که بین اون همه تشویق فقط منتظر عکس العمل بک بود
درکمال تعجب، بک واقعا نتونست درست نفس بکشه و به سرفه افتاد
جوریکه چانیول دستپاچه شد و چند باری دستشو به پشتش کوبید
بالاخره سرفه ش بند اومد و با چشمای گشاد بهش خیره شد
-جادو کردی؟
-نه!
-بعدأ..بازم از اینا برام میزنی؟
-اگه خفه نشی
بک خندید و دوتا دستشو محکم به هم کوبید و با صدای بلند چانو تشویق کرد
-چه حسی داری؟
بک با لبخند بانمکش پرسید-درباره چی؟
-اینکه همسری مثل من داری!
دوباره سکوت بود که سالنو فرا گرفت
بک اینبار حس کرد که قلبش از کار وایستاده!
بویونگ در رأس تماشاچیا تمرکزشو ازدست داد و پایه آباژوری که باید روی صحنه میبرد رو رها کرد
چشماشو چند باری بازو بسته کرد
"مردکِ..نمیدونی خجالت کشیدن یعنی چی؟ "
چانیول با نگاه عمیق و لبخند کوچیکش جواب "نه" رو بهش القا میکرد
نگاهشو به بقیه داد که چطور منتظر جوابش بودن!
-خب..من..همیشه تورو تحسین میکنم چان! خودت که میدونی!
چندتا پسر سوت زدن و دوباره صدای خنده و دست زدنشون سالنو برداشت
چان گیتارشو کنار گذاشت و به پایین خم شد
-نمیتونی کمتر قرمز شی؟
بک با تعجب دستاشو روی گونه هاش کشید
بویونگ دیگه توی سالن نبود!
.
-این پرونده ها باید برای سه تا چهارسال پیش باشن
جونگین گردنشو خاروند و به ردیف بزرگ پرونده های کثیف و رنگارنگ جلوش نگاه کرد
-اینا..هیچ جوری دسته بندی نشدن؟
لوهان سری تکون داد
-بهترنیست بعدا دنبالش بگردیم؟
-نه. الانم دیره
جونگین جلوتر رفت و به قفسه آخر رسید
-یااا مثل اینکه جدأ برات مهمه!
مکث کرد. اون هیونگ ریزه میزه واقعا دوست داشتنی بود، ولی قبل از اون، به کمک احتیاج داشت. دوست داشتن وقتای مناسبتری رو طلب میکرد.
.
منتظر روی صندلی نشسته بود، نگاهشو از صفحه گوشیش به آینه ای که چند متری اون طرف تر بود انداخت، بک چشماشو بسته بود و گریمور خط چشم محوی پشتشون میکشید
موهای مشکیشو تقریبا به سمت بالا حالت داده بودن. پیراهن سفیدش خیلی نامنظم روی تنش نشسته بود و گوشه های بلند تر از حد معمولش ازروی شلوارش آویزون بودن، دوسه تا دکمه نزدیک به یقه ش باز بودن و دکمه آستینای بلندش رو هم نبسته بود
کراوات ساده ی مشکی رنگی دور گردنش رها شده بود و قصد بسته شدن نداشت. همه چیزِ فضای اون نمایش درهم و آشفته بود، تیپ خودش رو بیشتر از بک دوست داشت. شلوار مشکی و پیراهن جذب سفیدی تنش بود که آستیناشو بالا داده بودن و یقه ش درست مثل بکهیون، تا وسطای سینه ش دکمه نشده بود. از ته دلش خوشحال بود که مثل بک مجبور نیست اون لباسو بیرون از شلوارش آویزون کنه! به طور کلی مرتب به نظر میرسید.
متوجه شده بودن که گروه سوم اجرای موزیکالن، و این یعنی باید حدود چهارساعت صبر میکردن.
تمرین تموم شده بود و بچه ها زیر دست گریمورا نشسته بودن
نیمه های اجرای گروه اول بود
بک کنار چانیول نشست و بهش تکیه داد
-هنوز..استرس دارم
ناخودآگاه از دهنش بیرون پرید. انگاری که منتظر بود تا چان آرومش کنه
گوشیشو روی پاش گذاشت و روشو به طرف بک برگردوند
-وقتی استرس داری نشین
-هوم؟
-بلند شو..یه چیزی بخور
-حوصله ندارم، از اونایی که باخوردن خوب میشن نیستم
-پس با چی خوب میشی؟
چیزی نگفت و چشماشو بست، چه توقعی از چانیول داشت!؟
چانیول خودشو جابجا کردو بیشتر زیرش قرار گرفت
سرش روی شونه چان افتاد
پلکاشو محکم بهم فشار داد. یعنی..اون فکر میکرد که بک خیلی بچه ست یا چیزی شبیه به اون؟
-چشماتو که به زور بستی! گوشاتم ببند و یکم بخواب، بهتر میشی
صدای چان صدای عجیبی بود. زمخت بود، اما گرم و دلچسب. شایداگه صداها میتونستن تمام حواس پنجگانه رو درگیر کنن اون صدا گرماشو بیشتر بروز میداد
بک بدون هیچ ایده ای دلش خواست تا به صدای چان فکر کنه. اما دیر شد، چون اون سکوت کرده بود.
و داشت به کسی فکر میکرد که مزخرف ترین روزای زندگیشو با دید عجیبش شگفت انگیز توصیف میکرد!
اغلب  عصرها، بکهیون با دفتر عزیزش از اتاق مخصوصِ چان بیرون میزد و پشت پیشخوان کنارش مینشت
با آهنگای شاد اوج میگرفت و به طرز بچه گانه ای خودشو تکون میداد
و بعدشم با لفظ
-اومایااا چان به نظرم این پایینم جای قشنگیه!
باعث میشد چیزی ته دل چانیول تکون بخوره. مثل یک ماهی کوچولو، که تلاش میکنه بالاتر بیاد و گردنشو قلقلک بده، و در آخر یه لبخند ناخواسته به روی لباش بیاره
دوباره لبخند زد
بک آروم نفس میکشید، اما بیدار بود. برای چان عجیب بودکه شونه شو در اختیار بک قرار داده تا سرشو روش بذاره، کاری که هیچکس حق انجام دادنشو نداشت.
مثل خوابیدن توی یک جای مشترک! که بازم بک طلسمشو شکسته بود!
از یک روزی به بعد، پارک چانیول دیگه روی کاناپه نخوابیده بود. روی زمین، زیر پتوی مشترک، کنار وروجکی که مدام وول میخورد و غر میزد، گاهی آواز میخوند و گاهی زیر پتو هق هق میکرد خوابش میبرد.
یک لحظه به سرش زد که شاید بک با قصدقبلی بهش نزدیک شده باشه، ولی بازم خنده ش گرفت، اولین دیدارش با بک، چیزی شبیه به یک قرار تعیین شده نبود
امتحان ادبیات معاصر!
حالاهم قرار بود زیر یک سقف مشترک بمونن، سقفی که برای خودشون میشد و میتونستن از امید اشباعش کنن. گزینه های سرسخت قانون نامه ش دونه دونه پاک میشدن. یک پسر کیوت و شیطون پاک کنی توی دستش گرفته بود و درست توی دل چانیول نشسته بود وخاطرات بدشو پاک میکرد
-آاا..شما اینجایین؟
بک تقریبا پرید، چشماشو باز کرد و صاف نشست
چانیول  لبخندی زد و به نشونه احترام سرشو به سمت پایین برد-روز بخیر استاد
خودشو بیشتر به بک فشار داد تا کنارش برای استاد کانگ جایی باز کنه
بکهیون نگران پرسید-شما داشتین تماشا میکردین؟
با اخم کوچیکی کنار چانیول نشست-تماشا؟ یاا وقت عزیزمو صرف چه کاری کردم! اینا به چی امیدوارن؟
ابروهای چان بالا رفتن و بک تک خنده ای کرد-اینقدر بد بود؟
-دختره روی سن بیهوش شد، ازشدت هیجان!
استاد کانگ پشت دستشو روی پیشونیش کشید-یاا اینا کِی قراره بزرگ بشن؟
بک لرزید، خواب همچین چیزی رو دیده بود
چانیول که روی صحنه توی بغلش افتاده بود و نفس نمیکشید
همهمه ی مردم
فریاد زدناش سر چانیولی که چشماش باز نمیشد
-بکهیون؟
دستشو روی قلبش گذاشت و به چان زل زد
-حالت خوبه؟
با تردید به کنارش نگاه کرد-استاد..کانگ؟
-رفت قهوه بخوره..چیشده؟
آب دهنشو قورت داد-قرصت..قرصتو..
-خوردم..
لب پایینشو محکم گاز گرفت-حالت..خوبه؟
-دیوونه شدی؟
پوفی کرد-فکر کنم
چانیول سری تکون داد و دوباره نگاهشو به اطرافش داد
بک بیحوصله گوشیشو دراورد، یک پیام داشت
"جونگین"
امروز اجرا دارین درسته؟ فایتینگ بکهیونا!
بعد از اجرا حتما بهت زنگ میزنم. چانیول نگفت کجا قراره بره؟
راستی، من به اون احمق پیام نمیدم ولی تو بهش بگو، که برای جفتتون نگرانم
کاش میتونستم بیام و اجراتونو ببینم..به هرحال، بازم فایتینگ!

گوشه لبش کش اومد، همین یکی رو کم داشت!
گوشیشو روی پای چانیول گذاشت و بلند شد
وقتی چان مشغول خوندن شد، بک خودشو به نزدیکی پشت صحنه رسوند
دختر ریزه و بانمکی روی کاناپه نشسته بود و بلند گریه میکرد، چندتا دخترو پسر دورش رو شلوغ کرده بودن و آرومش میکردن و یکی از دخترا سعی داشت بطری آب معدنیو توی دستش بذاره.
احتمالا همون دختری بود که نمایشو خراب کرده بود.
نزدیکتر رفت. تشخیص بویونگ اونقدرا هم سخت نبود. کنار بقیه ی شرکت کننده ها نشسته بود و دمغ به دختر گریون نگاه میکرد. بیتفاوت از کنارش گذشت و روبروی دختر زانو زد و دستاشو گرفت. سعی کرد لبخند دوستانه ای روی لباش بیاره، مثل لبخندای چانیول وقتی که با سال پایینیا رفتار میکرد.
دختر سرشو بالا گرفت
-یاا نمیبینی چندتا گروه رقیب اینجان؟ دوست داری بهت بخندن؟
گریه دخترشدیدتر شد
-اینو نگفتم که دوباره گریه کنی. ببین، منم تئاتر میخونم و میدونم اونا به این چیزا زیاد اهمیت نمیدن، مهم عملکردت روی صحنه ست. اونه که امتیاز داره
دماغشو بالا کشید و به بک نگاه کرد، انگار میخواست مطمئن بشه
بک سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد و گفت-درسته. اینکه حالت بد شده، تاثیر چندانی نداره. مهم اینه که جایگزینتو روی صحنه فرستادی
و دوباره خندید و دستاشو ول کرد
دختر آروم گرفت، بویونگ با اخم به بک زل زد
-صبر کن
بکهیون برگشت و به دختر نگاه کرد
-اون پسر..که گیتار میزد..همسرته؟
همسر؟
میخواست از خنده پخش زمین بشه! فکر اینجاشو نکرده بود!  که از اون به بعد همسر خطاب میشد!
چان دستاشو بغل کرد و لباشو کش دادو به عکس العمل بک نگاه کرد
بعد از چند لحظه، دخترسرشو پایین برد
-شما..خیلی به هم میاین!
-ممنون
با صورت سرخ شده از جمعشون بیرون رفت، به چانیول تنه زدو از کنارش رد شد.
چان بازم فکر کرد، که اون هیکل ریز چطور به اندام درشتش میخورد؟ حتما ظرافت بک در برابر قدرتش چیز خوبی از آب درمی اومد، چه فایده که همه چیز تظاهر بود
.
بکهیون روی صندلی قهوه ای پایه بلندی که درست سمت راست سن قرار گرفته بود نشست و لبه های آزاد پیرهنشو روی شلوارش رهاکرد. کراوات بازشو به حالت نامرتب تری درآورد
جی یون پیرهن مشکی بلندی تنش بود و پاپیون سفیدی که یکی از بنداش پاره شده بود بصورت عمودی گوشه گردنش افتاده بود و موهای پریشونشو روی شونه ش ریخته بود. چانیول درست بین اونا، و با اندام خیره کننده ای جای گیتارشو روی پاش تنظیم میکرد، بویونگ لباس سفیدوآزادی تنش بود و ووبین کت و شلوار رسمی به تن داشت
سن خاموش شد، نور روی بویونگ و ووبین افتاد
-من به عشقمون خیانت کردم..
همزمان با جمله بویونگ، انگشتای چان با ظرافت روی تارهای گیتار قِل خوردن..
.
-جونگینا، اینجارو نگاه کن
لوهان گردنشو به چپ و راست گردوند و با دستش ماساژش داد
پرونده آبی رنگی رو با دست دیگه ش توی دستای جونگین گذاشت.
تاریخ پرونده به حدود چهارسال قبل برمیگشت
جونگین با دقت پرونده رو خوند
-اینم همراهش بود
لوهان کارتن کوچیک پاره شده ای رو جلوش گذاشت
جونگین زیر لب زمزمه کرد
-ضربه مغزی..
فراموشی..
جراحی استخوان ترقوه..
آسیب جدی..
بدون مشخصات..
صداشو بالا برد و به هان زل زد-خودشه!
سریع جعبه رو جلوی خودش کشید
تنها چیزی که توی جعبه بود، یک پیرهن پاره که قسمت سینه و اطراف سر شونه هاش پر از خون خشک شده بود، و یک کیف کوچیک کمری!
سریع بازش کرد
توش یک دفترچه یادداشت و یک خودکار پیداکرد
با یک دوربین عکاسی فوق حرفه ای که هرچقدر سعی کرد تا روشنش کمه هیچ اتفاقی نیفتاد، باید درست میشد
-جونگینا..این..
لو یک کارت خونی پاره شده از توی جعبه دراورد
-کارت ویزیتش، نصف شده
جونگین با چشمای درشت شده به کارت زل زد
-یک دستمال مرطوب میخوام.
به تنها هجای موجود روی اون قسمت کارت زل زد
با بهت زیر لب زمزمه کرد
-س..سو؟
.
صدای دست و سوت تماشاچیا قطع نمیشد
گروه اجرای موزیکالِ دانشگاه دست توی دست هم تعظیم کردن و بلندشدن
دستای چانیول حسابی عرق کرده بودن اما بک محکم توی دستش چنگ مینداخت.
انگشتاش یخ زده بودن
قلب همگی میتپید، ازشدت هیجان و نگرانی برای نتیجه ی کارشون.
داورها با لبخند مشغول یادداشت امتیازشون روی تخته های کوچیک جلوی دستشون بودن
بک آب دهنشو محکم قورت داد و به جی یون و ووبین نگاه کرد که چطور با استرس به هم لبخند میزدن
ناخوداگاه سرش به سمت چان چرخید وچند ثانیه ای به هم خیره موندن
تا اینکه اولین داور تخته ش رو بالا گرفت
همه ی توجها به سمتشون جلب شد
"84"
هشتادو چهار؟ بک چشماش درشت شد، بقیه هم با تعجب به داور نگاه کردن..
امتیاز خوبی نبود
استاد کانگ اخماشو توی هم کشید
چانیول فضای آزاد بین انگشتای خودش و بک و کمتر کرد
داور دوم لبخند زدو تخته رو برگردوند
"90"
نفس حبس شده شونو آزاد کردن
"94"
صدای جیغ و سوت تماشاچیا بلندشد
بک خنده قشنگی کرد و سرشو به احترام داور سوم پایین برد
"92"
صدای بلند تشویق سالنو از جا دراورد
داور آخر میکروفونش رو جلو کشید
-چی میشه اگه امروز بهتون صَد بدم؟
چان برای اولین بار از موفقیت دسته جمعیشون ذوق کرد و لبخند بزرگی روی لبش نشست
-اعتراف میکنم که یکی از بهترین رومنسای عمرم رو تماشا کردم
خودشه! میخوام بهتون صَد بدم!
برگردین خونه هاتون، گروهای رقيب خیلی دلخورن
اشک جمع شده توی چشمای بکهیون فرو ریخت
امتیاز گروهشون از همه بالاتر شده بود
اگرچه هنوز اجراها ادامه داشتن
جی یون توی بغل ووبین گریه کرد
و چانیول، قبل از اینکه بتونه کاری برای ابراز خوشحالی بیش ازحدش انجام بده..
بک دستاشو دور گردنش حلقه کرد و جیغ کوتاهی کشید
چان متقابلا بغلش کرد و خندید
-چان..چان..چان..موسیقی تو فوق العاده بود، برای یک لحظه همه چیزو فراموش کرده بودم!
-موسیقی من دربرابر صدای تو؟
موهای بهم ریخته ی بک سینه ی بازشو قلقلک داد.
از ته دلش خندید
پرده ی سن آروم پایین رفت..

REDWhere stories live. Discover now