-کجا میری؟
بک اخم کردو برگشت-بیدارت کردم؟ متاسفم
میرم دانشگاه. حوصله م توی خونه سرمیره. توکلاس نداری؟
سرشو به نشونه جواب منفی تکون داد
بک به طرف تخت رفت وکنارچانیول نشست. برگه و خودکاری ازتوی کیفش دراورد و مشغول یادداشت شد، درحال نوشتن باچانیول حرف میزد
-تا جایی که خستگیت کاملا تموم بشه بخواب. قرصاتو بخور
این چندروز اصلا استراحت نکردی. من تا بعدازظهرکلاس دارم. بعد از اون توی مرکزمشاوره میبینمت
برگه رو روی سینه چانیول گذاشت-ساعت پنج اینجا باش
-بیام دنبالت؟
-یاا معلومه که نه. میخوای دوباره کاری کنی؟ مسیرش سمت دانشگاه..
-میام دنبالت
-میخوای از اول صبح مهربون باشی؟ باشه! قبول میکنم! فقط لباس گرم یادت نره. قرصات رو هم..
-چرا فقط نمیری؟
خندید و بلندشد-فعلا چان
ازاتاق بیرون رفت
قبل از اینکه به در خروجی برسه صدای فریاد خشداری به گوشش رسید
-قرصات
-میخوای همسایه هام بفهمن دارو مصرف میکنم؟
-چه فایده ای داره وقتی خودت نمیفهمی؟
-خوبه که توی این وضع باهم تفاهم داریم!
پوفی کرد و دوباره به اتاق برگشت تا قرصاشوبرداره
وقتی در خونه بسته شد چانیول پتو رو محکم روی سرش کشید
.
وقتی پاشو توی محوطه ی دانشگاه گذاشت جونگین و دیدکه توی دانشکده ی اونا قدم میزد و با چشمش اطرافو میپایید.
بهش نزدیک شد-دنبال کسی میگردی؟
جاخورد-ب..بکهیونا..سلام
دستشو درازکرد-سلام. همه چی خوبه؟
-همه چی برای من یا..ک..کیونگ؟
باحس بدی اسمشو روی زبونش روند و بعداز اون به دلیل اومدنش به دانشکده بکهیون فکرکرد.
-بکهیونا..اولین کلاست کِی تموم میشه؟
-من؟؟ آ..حدود دوساعت دیگه.
و خندید-یکمی زوداومدم. پس هنوز کلاسی شروع نشده که بخواد تموم بشه
جونگین سرتکون داد-میتونم..بعد از کلاست باهات صحبت کنم؟
-اتفاقی افتاده؟ هیونگ چیزیش شده؟
دستپاچه گفت-نه نه..نگران نباش فقط..چندتا سوال ازت دارم
بک متعجب پیشنهادشو قبول کرد و بعد از اون جونگین به بهانه شروع شدن کلاسش خیلی زودرفت.
وقتی وارد سالن دانشگاه شد به یاداورد که قرار بود اونجاروبه چانیول نشون بده. و چانیول واقعا اومده بود تا اونجارو ببینه. اما با اتفاقی که براش افتاد، درگیری چانیول با اون پسر مزاحم و ابراز نگرانیش نذاشته بود انجامش بدن.
دستشو روی گردنش کشید و گردنبندشو لمس کرد. ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست که دلیل اصلیشو نفهمید.
وجه جدیدی از پسر پررمزو رازی که باهاش همخونه شده بود جلوی چشماش شکل گرفت.
پارک چانیول ناجی!
کم کم چانیول به بی نقص ترین شخصیتِ ذهن بک تبدیل میشد. هرچند گاهی بدخلق بود وگاهی زیادی مثل بچه ها لوس میشد، اما اون درحقیقت یک آدم کینه ای با یک قلب مهربون بود. هیچوقت بلد نبود تلافی کنه. فقط خودش رو آزار میداد و اخیرا این بکهیون بودکه احساس میکرد هروقت چانیول صدمه میبینه داره به بدترین صورت اذیت میشه.
همزمان با ورودش به کلاس بویونگ و چند نفر ازدوستاشو دیدکه متوجه حضورش شدن و بهش چشم غره رفتن.
آروم خودشو به ردیف عقب رسوند و روی صندلی همیشگیش نشست.
زمزمه های به ظاهر آروم بویونگ روی مغزش رژه میرفت
-باورم نمیشه که عاشق یک گی شدم..یاا
-توهنوزم اونو دوست داری؟ اونا مثل حیوون میمونن! توی همدیگه میلولن و بدناشونو ارضا میکنن!
لباشو بهم فشار داد و چشماشو بست
صدای دخترا قلبشو فشرده میکردن.
-حتما برای رفع خستگی! مرخصی گرفته! یکم زود شروع نکردن؟ اونا مثل هرزه هان
زیرلبی غرید-مغزتون از پنج سالگی رشد نکرده. یک مشت احمق غیرقابل تحملین! حاضرم همونی که شما میگین باشم اما یک ثانیه هم کنارخودم تحملتون نکنم!
-جی یون اونی
با دیدن جی یون و ووبین که وارد کلاس شده بودن احساس ارامش کرد. لبخند کوچیکی زد-ووبینا سلام
جی یون با دیدن بک توی ردیف آخر از دخترا جدا شد و سریع به طرفش رفت
-بکهیونا اومدی؟ حالت چطوره؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
-خوبم نونا
ووبین کنارش نشست و دستشو دور گردن بک حلقه کرد-بکهیونا..از یکی از استادا شنیدمش..برای مرگ مادرت متاسفم
بویونگ دستشو روی دهنش گذاشت. مرگ مادر بکهیون؟
دوستش دستی روی شونه ش زد-فکر میکنی واقعا راست میگه؟
-ولم کن
عصبانی از جاش بلند شد و از کلاس بیرون زد.
بک همچنان لبخند کوچیکشو حفظ کرده بود و به نگرانیای جی یون گوش میداد
-الان چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟ هنوزم شبا میری خوابگاه؟
-نه! خیلی وقته که خوابگاه نمیرم..
-پس..
درجواب ووبین صادقانه گفت-با چانیول زندگی میکنم.
-بکهیونا..نگوکه حرفای اونا..
-اگه منظورت از اونا، اون دخترای کله پوکه، باید بگم دقیقا اونجوری نیست! اما درسته. من با چانیول زندگی میکنم
ووبین انگشت اشاره شو به سمت بکهیون گرفت-پس تو واقعا با اونی..
-من کنارش خوشحالم. بیاین صادق باشیم! اون واقعا بهم احساس امنیت میده. چرا نخوام باهاش زندگی کنم؟ چرا خودمو پایبند قوانینی کنم که نهایتا به صدای داد و فریاد و دعواهای گاه و بیگاهم با یک دختر بی عقل ختم میشه؟
ما کاملا همدیگه رو درک میکنیم و باهم دوستیم! این تموم چیزیه که راجع به خودم و چانیول میتونم بگم.
-باشه باشه! فقط قبل از همه ی اینا..یک وقت کوتاه برام بذار. باید باهات حرف بزنم
زیرلب غرزد-همه میخوان باهام حرف بزنن! یکی قراره توجیهم کنه و یکی سوال پیچ!
-باشه هیونگ! هروقت که خواستی!
ووبین دستی روی شونه ی بک کشید و همراه نامزدش به ردیف جلو رفت.
بک سرش و روی میز گذاشت و چشماشو بست. حضور چانیول سبکش میکرد. در عین حال سایه ش روی زندگیش سنگین بود! چرا همه سعی داشتن توی زندگیش دخالت کنن؟
-کسی که اشکمو نادیده میگیره، حق نداره توی لبخندم شریک باشه. برای ادامه زندگیم به نظر هیچکس احتیاج ندارم.
.
کیونگسو توی اتاق کوچیکش راه می رفت و فکر میکرد. میخواست خاطراتشو بازیابی کنه اما نمیتونست. مثل یک کارت حافظه ی شکسته شده بودکه هیچ چیزی نمیتونست به حالت سابق برش گردونه.
جونگین بعد از اون روز دیگه عکسارو باخودش نیاورد و اون فقط تونست یکیشونو که ازدستش در رفته بود زیر تختش پیدا کنه. جونگین زیر درخت بزرگ ساکورا درحالیکه دستاش توی جیباش و پشتش به دوربین بود. توی تمام عکسا همینطور بود، هیچوقت مستقیما ازش عکسبرداری نکرده بود.
هرچقدر بیشتر فکر میکرد خودش رو به مرز دیوونگی نزدیکتر میدید. سرش درد میکردو قلبش فشرده تر میشد.
دفترچه شو ازکنار تخت برداشت و صفحه ی آخرشوبازکرد
-این شماره ی بکهیونه!
صدای گرم جونگین توی سرش اکو شدو لبخندشو به خاطر آورد وقتی با حوصله براش توضیح میداد که چطور برادرشو پیدا کرده.
باید بابکهیون حرف میزد. باید ازش میپرسید. خیلی چیزارو..
میدونست که پرستارای بخش بهش اجازه تلفن زدن رو نمیدن. برای همین
دفترچه رو بست اما قبل از اینکه اونو سرجاش برگردونه یاد کسی افتاد که بهش گفته بود توی بایگانی پیداش میکنه!
دوستِ..صمیمیِ..جونگین
.
صندلی سلف دانشکده ی چانیولو عقب کشید-چیشده که اینقدر برای دیدنم عجله داری؟
سرشو بالا گرفت-بکهیونا..باید راجع به کیونگسو برام بگی.
به چشمای جونگین خیره شد-چیزی که میگی، واقعا مهمه؟
-مهمه. مهمه چون به جز کیونگسو، پای منم درمیونه!!
لبخندسردی زد-دوستش داری؟
جونگین آه کشید-دلیل اینکه اینجایی دقیقا این نیست. من اینجام تا ازتو بپرسم..کیونگسو..منو..دوست داشته؟
-یاا ازچه زمانی حرف میزنی؟ دوستت داشته؟
مگه شما همدیگه رو ازقبل میشناسین؟
-من نه. اما کیونگسو کسیه که خیلی خوب منو میشناخته. اینو ازآخرین عکسایی که توی دوربینش بود فهمیدم
-دوربین؟ دوربین هیونگ پیش تو چیکار میکنه؟
-بحثو به حاشیه نکش بکهیون. اونو توی بایگانی بیمارستان پیدا کردم. اینجا نیستم که دوباره حرفامو تکرار کنم. فقط اومدم تا اینو بپرسم. کیونگسو قبلا راجع به دوست داشتن کسی حرفی نزده بود؟
بک چونه شو به دستش تکیه داد-آخرین روزی که دیدمش، وقتی برای اولین بار شنیدم که مامانم سرش داد میزنه! گفت که عاشق شده! منظورش که..تو نبودی؟ تو بودی؟ حداقل فکر اینجاشو نکرده بودم!
بک نگران پوزخندی زدو ازجاش بلندشد-تو و اون دوست درازت، دارین چیکار میکنین؟
جونگین متقابلا از جاش بلندشد-این تو و برادرت نیستین؟
خندید-موقعیت خوبی برای جواب دادن به سوالت نیست جونگینا، اگه بخوام به این یکی هم فکر کنم دیوونه میشم. به هیونگ سر میزنی؟
پوزخندزد-زیاد
بک سر تکون داد-خوبه. ممنونم
و به سمت در خروج رفت
-تو و چانیول چطورین؟
بکهیون خندید. اما برنگشت
همینقدر کنارش خوشحال بود
و شاید خیلی هم بیشتر!
.
-پارک چانیول!
با تعجب چشم گردوند. یکی ازمدلای قدیمی بار بهش لبخند زد!
-کانگ جون!
باهاش دست داد و روی یکی از صندلیای حاشیه ی کانتر نشست
پسر پشت پیشخوان به دیدنش عادت داشت. اما به محض دیدنش اخم کرد
بدون توجه به اطرافش به صندلی روبروش خیره شد و لباشو کش داد.
دیسک آهنگای مورد علاقه ش توی دستگاه پخش میشد. آبجو سفارش داد.
شنیدن آهنگایی که بارها به تنهایی و با بکهیون گوش داده بود عصبیش میکرد.
با اخم مصنوعی به پسر نگاه کرد-اینجا دیسک دیگه ای نیست که همش اون کوفتی رو میذاری؟
پسر براش آبجو سرو کرد-مگه..دیسک خودت نیس؟
-تابه حال شده از چیزی که قبلا بودی تاحد مرگ ناراضی باشی؟
پسر شونه ای بالا انداخت و دورشد.
چانیول توی تنهایی خودش همه جای بار رو زیرنظرش گذروند.
فضایی که سالها توش زندگی کرده بود برای اولین بار حالشو بهم میزد.
سروصدای زیاد، آدمای مزخرف، فضای تاریکی که همیشه دوستش داشت چشماشو اذیت میکرد.
به کانتر زل زد. جایی که همیشه بکهیون بهش تکیه میداد
ابراز خوشحالیاش و حرفای امیدوارکننده ای که همیشه برای حضور چانیول پشت اون کانتر میگفت، بیلیارد بازی کردنش با هون و بوگوم، نوشیدن افتضاحش، نظرهایی که راجع به مدلای بار میداد
به ساعتش نگاه کرد، هنوز خیلی زود بود
-چانیول شی!
-هوم؟
پسر بالحن سردی پرسید-دوست پسرت کجاست؟ سابقا از کنارهم تکون نمیخوردین!
پوزخندزد-نمیتونم توی دانشگاه هم بهش بچسبم!
-عجیبه! هروقت میبینمتون تصور همیشگیم از دیدن دوتا پسر که باهمن سراغم نمیاد. حال بهم زن نیستین، میدونی..
بلندشدو پول آبجورو روی کانتر گذاشت-تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی حرف میزنی!
.
آخرین کلاسشون کنسل شده بود و برای اینکه جلوی چشم ووبین ظاهر نشه خیلی زود وسایلشو جمع کرد و از کلاس بیرون زد. حوصله ی نصیحت شنیدن نداشت. دیدن زمین خیس و برخورد قطره های بارون با بدنش حالشو خوب کرد. سریع از دانشگاه خارج شد و توی پیاده رو قدم هاشو آروم کرد تا از هوایی که همیشه حالش رو خوب میکرد لذت ببره.
.
وقتی ازبار بیرون زد بارون می اومد
-بارونو دوست داری؟
-نمیدونم
بازم صدای بکهیون. دلش میخواست فرار کنه، اما دلش نمیخواست جایی بره که بکهیونو نبینه!
دستشو زیربارون گرفت و انگشتاشو ازهم فاصله داد
بارون چی داشت که بکهیون اونقدر دوستش داشت؟ لمس بارون مثل لبخندای بکهیون بود، همونقدر لطیف، همونقدر آرامش بخش.
دستشو مشت کرد و توی جیبش گذاشت. حس خوب بکهیونو باخودش تاخونه برد.
بک از فرصتش استفاده کرد و به کتابخونه رفت تا کتابای مورد نظرشو پیدا کنه.
شماره ناشناسی باهاش تماس گرفت.
باصدای خیلی آرومی جواب داد
-ب..بکهیون؟
ابروهاش ناخودآگاه بالارفتن-هیونگ؟
کتابی که دستش بود و روی میز گذاشت و خیلی سریع ازسالن بیرون رفت
-بکهیون..میشه ببینمت؟
-چیزی شده هیونگ؟ با شماره ی کی بهم زنگ زدی؟ حالت خوبه؟
کیونگسو به لوهان که مشغول پرونده ی روی میزش بود نیم نگاهی انداخت
-گفته بودی برام تعریف میکنی
بک پوفی کردو به دیوار تکیه زد-امشب میام پیشت
-ممنون
لبخند تلخی زد-چرا ازم تشکر میکنی؟ متاسفم که زودتر نیومدم
میبینمت هیونگ!
تماسو قطع کرد و آه کشید. ازته دلش خوشحال بودکه آدمای زیادی اطرافش نیستن که فکرشو مشغول کنن. پیداشدن کیونگسو و سرکردن با چانیول به اندازه ی کافی درگیرش کرده بودن
به ساعت نگاه کرد. ساعت چهار بود! یادش افتاد که باید خودشو به مرکز مشاوره برسونه.
بیخیال کتابی که لازم داشت شد و ازکتابخونه بیرون زد
(میام دنبالت)
چانیول دوباره به ساعتش نگاه کرد، بکهیون نبایدنیم ساعت پیش می اومد؟ دانشجو ها رفته بودن و به غیر از چندنفر کسی توی محوطه دانشگاه نبود!
گوشیشو درآورد و شماره شو گرفت
بک بادیدن شماره ی چانیول تعجب کرد. مگه قرار نبود همدیگه رو توی مرکز..
دهنش باز موند
با بیچارگی جواب داد-چانیولا..
-هنوز کلاس داری؟ فکر میکنم دانشگاه تعطیل شده!
-منتظرم میمونی یا..میری؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه توی پیاده رو شروع به دویدن کرد
چانیول به صدای نفس نفس زدنش گوش داد. نگاهشو به کیسه غذایی که خریده بود انداخت.
دیربود. ولی ناهار نخورده بود و برای بک هم همین حدسو میزد
با تعجب پرسید-دانشگاه نرفتی؟
بک هنوزم تماسو قطع نکرده بود
- پارک چانیول!!
سرش ناخودآگاه به سمت دیگه ی خیابون چرخید
بک روی زانوهاش خم شد و نفس گرفت. خیلی زود خودشو به چان رسوند و خندید-فراموش کردم که قراره بیای!!
-کجاش خنده داره؟
دستشو روی شونه چانیول گذاشت و پوفی کرد-رفته بودم کتابخونه
باتعجب سرتاپاشو ازنظر گذروند-کتابات کجان؟
بک عقب کشید-فکرمیکنی دروغ میگم؟
-چه اهمیتی داره؟
شونه بالا انداخت-درسته!
وبعداخم کوچیکی کرد-اما یادت نره من دروغگو نیستم
-اگه مجبورشدی بهم دروغ بگی چی؟
لبخند زد-چه فرقی میکنه؟ تو که قرار نیست بهش اهمیت بدی مگه نه؟
بک طعنه زد وبه غذا اشاره کرد-اینا برای خودمونه؟
-به نظرت اونقدری داریم که برای بقیه م بخریم؟
-ازهمه ی چیزایی که توی این مدت دستگیرت شده، همینقدرکه میدونی دیگه حوصله ی غذاهای سلف و ندارم خوشحالم میکنه!
روی جدول خیس گوشه ی خیابون نشستن و غذاهاشونو برداشتن.
-چانیولا
سرشو به سمت بکهیون کج کرد-هوم؟
-تابه حال باخودت فکر کردی چی اززندگیت میخوای؟
-چی میخوام؟
-ببین..
بک ظرف غذاشو روی زمین گذاشت-ما به دنیا اومدیم و زندگی کردیم. بیشترازبیست سال، سختی های زیادی کم طاقتمون کردن و گاهی هم شادیای کوچیکی بهمون امیدای بزرگ دادن. اما تاحالا باخودت فکر کردی وقتی همه چیز اینقدر زود میگذره، آدمای زیادی اطرافمون جابجا میشن و مسبب وقوع اتفاقات زیادی میشن، بچه ها بزرگ میشن ودوستامون ازدواج میکنن، درختا رشد میکنن و گلا پژمرده میشن، در انتها دوست داری چی برات بمونه؟
من خیلی بهش فکر کردم. من فرصت داشتن یک خانواده ی شاد رو برای یک مدت طولانی ازدست دادم. هیچ خونه و سرمایه ای ندارم. دوستام به زودی برای تصمیمی که گرفتم ازم فاصله میگیرن. هنوز نمیدونم تاکی قراره سردرگم بمونم و اینطوری زندگی کنم تا دقیقا به نقطه ای که میخوام برسم اماتو چی؟ به نظرم وقت زیادی برای فکر کردن داشتی. از اونجاییکه بیشتر سالهای زندگیت رو تنها گذروندی
چانیول سرتکون داد-آره. من خیلی وقت داشتم تابهش فکر کنم. اما اینکارو نکردم. توام یک آدم بیکاری.
چرا وقتتو صرف فکر کردن به چیزی میکنی که ممکنه به دست نیاریش؟
-اما من فکر میکنم به دستش آوردم چان. این..یکم ترسناک نیست؟
-آره تو موفق شدی جایزه ی بدبخت ترین آدم روی زمینو تصاحب کنی! توی موقعیتی که الان داری واقعا چی خوشحالت میکنه بیون؟
لباش ازهم فاصله گرفتن، اما لب گزید
-شاید اینروزا زیادی فکرای مزخرف به سرم میزنه..
-اما چرا..شاید منم بهش فکر کرده باشم. من خانواده نمیخوام. اما چیزی رو میخوام که توی خانواده بهت میدن. عشق!
من نمیتونم عشق بورزم. اما همیشه به این فکر میکردم که شاید بتونم عشق دریافت کنم
بک مشت ضعیفی به بازوش زد-تو احمقی! میدونی عمل و عکس العمل یعنی چی؟ تا عشق نورزی کسی نیست که بهت عشق بده کله پوک!
-مطمئنی همین الان کسی نیست که درحال انجام دادن این کار برای من باشه؟
-به جاذبه اعتقاد داری؟
بک پرسید و چانیول نیشخند زد-دقیقا نمیدونم! اما به اینکه منبع جاذبه م اعتقاد دارم!!
-یااا
-فکر میکنم توام بهش اعتقاد داشته باشی
-از دیدگاه من، توفقط منبع اعتماد به نفسی. و متاسفانه باید بگم توی این قسمت ازشخصیتت من توی دایره ی قرمزیم که دورخودت کشیدی، درنتیجه خوشمزگی هات روم اثر نداره.
-چرا سعی میکنی حرف خودتو پس بگیری؟
-چرا سعی میکنی با نهایت بی اهمیتی اینقدر کنجکاو باشی که سراغ دفترخاطراتم بری؟
-بعضی موقع ها میگفتی که دوست داری چاپش کنی. خب منم کنجکاو شدم بخونمش. یاا اون راجع به منم بود
دستشو زیر چونه ش گذاشت-تو تنها کسی نیستی که کنارمنه؟ در اینصورت نباید درموردش فکرای بیخود بکنی. فکر نکنم چیز بی ربطی توش نوشته باشم.
-نمیخوای بقیه ی تحلیلات از زندگیتو پیش مشاور بگی؟
از جاش بلندشد
-من فقط قراره دروغ بگم
بک درحالیکه ظرفشو توی سطل آشغال مینداخت زیر لب زمزمه کرد.
-نه دقیقا!
.
به ساعتش نگاهی انداخت وزیر لب غر زد
و به بک که خیلی خونسرد دفتر عزیزشو از کیفش بیرون آورد و نگاهی به خاطرات اخیرش انداخت.
زودنرسیده بودن اما مشاوره ی قبلی زیادی کش اومده بود. چانیول گوشیش و دراورد تا سرشو گرم کنه.
زمزمه بک توی گوشش نشست-یادت که نرفته چی باید بگی؟
-اگه بخوام راستشو بگم چی؟
-فکر میکنی قبول میکنن؟
بک دفترشو بست و نگاهشو به چانیول داد
-به نظر تو آدمایی که بتونن به حقیقتِ ما کمک کنن وجود دارن؟ میخوای بری و بگی به خاطراینکه شب توی خیابون نخوابم میخوام با یک پسر ازدواج کنم؟ چون حوصله ی دخترا رو ندارم؟ چون مدتها باریستا بودم و فقط توجه هرزه هارو جلب میکنم؟ من چی بگم؟
من..آا..من هیچی ندارم که بگم چانیول. خیلی وقته که هیچ دلیلی برای توجیه کارام ندارم.
-چرا فقط بلدی برای من سخنرانی کنی؟ چرا فقط سعی نمیکنی هرچی که پرسید رو درست جواب بدی؟
چشمای بکهیون عرض شونه های چانیولو اندازه گرفتن. از راست به چپ، چشمشو روی قفسه ی تخت سینه ی چانیول گردوند.
-بهش میگم..بهترین آغوشای دنیارو..تو برام باز کردی! کافیه؟
ناخودآگاه لباش کش اومدن و به روی بک لبخندزد
-میخندی؟
-احمق! مطمئنی بیست و شیش سالته؟ روی سنت تجدید نظر کن!
لباشو جمع کرد
-امروز هیونگ بهم زنگ زد
-هیونگ؟ کدوم هیونگ؟
-یااکیونگسو هیونگو میگم! گفت میخواد منوببینه
-نباید بخواد؟ تو واقعا برادرشی؟ تاجایی که یادمه بعد از پیدا شدنش یک بارم نخواستی برای دیدنش بری
بدون توجه به طعنه ای که خورد ادامه داد
-عجیب حرف میزد. صداش خیلی نگران بود
-نگران کننده تر ازتو توی دنیا وجود نداره بیون!
قبل از اینکه بتونه جوابی برای چانیول داشته باشه در اتاق باز شدو مراجعه کننده ی قبلی ازش بیرون اومد.
-آقای بیون! آقای پارک! میتونین برین تو.
.
-تو ازمن میترسی؟
با شنیدن صدای کیونگسو جا خورد. نفسشو توی سینه ش حبس کرد و آروم رهاش کرد برگشت
-تو ازمن بدت اومده؟ نکنه فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟
سعی کرد به خودش مسلط باشه
-هیچ مشکلی نیست، سو
دستاشو مشت کرد-هیچ مشکلی نیست؟ درسته. از لحنت معلومه که همه چیز درسته! تو داری منو هیونگ صدا میزنی و لبخند لعنتیت از روی لبات کنار نمیره. طبق معمولِ هرروز توی اتاق من وقت میگذرونی! آره همه چیز درسته
جونگین لب گزید. همه چیز براش پیچیده شده بود. حتی موجودی که جلوش وایستاده بود. کسی که با تمام وجودش میخواست همراهیش کنه
کسی که دوست داشت تنهاییشو ازبین ببره، حالا به کسی تبدیل شده بود که نمیدونست چطور نگاهش کنه. و نمیتونست دست از نگاه کردنش برداره.
-اگه میدونستم اینقدر منزجر کننده م ترجیح میدادم هیچوقت باهات صحبت نکنم جونگین.
کیونگسو تشر زد وچشماشو بست-شاید اونطوری کمتر عذاب میکشیدم
-فکر نمیکنی توی این یک مورد تو تنها نیستی؟ منم دارم عذاب میکشم. حس عجیبی دارم که نمیدونم بده یا خوب. نمیدونم دارم به چه آدمی اعتماد میکنم. اگه جای من بودی چه حسی داشتی؟
-جونگین اما..من..یه چیزایی یادم..اومده
-چی؟
کیونگسو لباشو با زبونش خیس کرد-من..کابوس دیدم
من فکر میکنم..اون تو نبودی. من فکر میکنم که..یک دختر وجود داشته.
دل جونگین با حرفای نصفه و نیمه ش خالی شد
-خب..خب چرا درست نمیگی چی یادت اومده؟
-من تمام مدت دنبال یک نفر..بودم به اسم..هه می
تمام مدتی که خواب میدیدم دنبالش میگشتم. صداش میزدم. توی خوابم..خیلی عجول بنظر می اومدم. باید برای بکهیون تعریفش کنم.
جونگین زیر لب زمزمه کرد-هه..می
ولبخند تلخی زد-باشه سویا. استراحت کن. حتما حضور بکهیون باعث میشه ذهنت درگیری بیشتری پیدا کنه و زودتر اونو به یاد بیاری.
-اما جونگین..پس اون عکسا..پس تو..
لبخندزد-کیونگسو هیونگ! همه چیز خوب پیش میره! مطمئن باش.
.
-سلام!
مرد مسن پشت میز با لبخنداطمینان بخشی بهشون نگاه کرد. انگار نه انگار که اونا دوتا پسر بودن. انگار نه انگارکه دیدن دونفرمثل اونا میتونه منزجر کننده یا خلاف عادت باشه.
و این تا حدودی بهشون احساس امنیت میداد
چانیول جلوتر حرکت کرد و روی صندلی نزدیک به میز مشاور نشست و بک همراهیش کردوپرونده ی تازه تشکیل شده شونو روی میز گذاشت
نگاه کوچیکی بهش انداخت و بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت-پس میخواین باهم ازدواج کنین!
نفسشوبیرون دادو بهشون نگاه کرد-چقدر برای تصمیمتون آماده این؟
چانیول لبخند زد. خیلی آروم و باملاحظه به نظر میرسید، جوری که باعث به وجود اومدن یک لبخند طولانی روی صورت بک شده بود
-آمادگی من و بکهیون به وعده های دانشگاه برمیگرده!
-آا شماها قراره صاحب خونه بشین درسته؟ خب! من اطلاع چندانی ندارم. چیزی که من باید متوجهش بشم اینه. که چقدر میتونین باهم کنار بیاین؟
هدفتون از ازدواج چیه؟ چند درصداین ازدواج رو برای ارضای روح و چند درصدشو برای ارضای جسمتون میخواین؟
چانیول پوزخندی زد. بک به پیرهن لیمویی مرد خیره شده بود و انگار فکرش جای دیگه ای بود.
آروم نگاهشو تا چشمای مرد کشوند-ما باید ازدواج کنیم!
-باید؟
چانیول نگاهی بهش انداخت-ما واقعا میخوایم زندگی کنیم.
بک آروم گفت-باهم.
-باهم.
مرد خندید-نمیخواین بیشتر صحبت کنین درسته؟ اما من هیچ عجله ای ندارم. سه سال قبل بود که چندتایی از زوج های دانشگاه باهم دچار مشکل شدن و دقيقا همون موقع بود که دانشگاه هنر سراغ من اومد! خب، این هم برای من خوبه و هم برای اونایی که دارن خیلی سطحی به زندگیشون نگاه میکنن و بعد از اون توی عمقش غرق میشن. شماها که مثل اونا نیستین درسته؟
بک با لبخند سرشو به چپ راست تکون داد و همزمان مرد دوتا برگه جلوشون گذاشت.
-جواب بدین و بعد از اون یکیتون اتاقو ترک کنه
چان و بک بهم نگاه کردن. ته دل بک غلغله بود. حس عجیبی نبود. حس جدیدی هم نبود.
برگه شو ازچانیول گرفت و خودکارشودرآورد
قبل از تموم کردن سوال اول نیشش شل شد
"چگونه ابراز علاقه میکنید؟ متواضع و صادقانه ویا غیر مستقیم؟"
سرشو به سمت چانیول چرخوندکه مثل اولین روزی که دیده بودش خودکارو توی دهنش فرو کرده بود و با دقت نوشته هارو آنالیز میکرد.
حواسشو به سوالای مقابلش داد و همه شون رو تا آخرین سوال بادقت تمام جواب داد.
.
ساعتو چک کرد. نیمساعتی میشدکه چانیولو ترک کرده بود و توی سالن نشسته بود. برنامه هاش عجیب بهم ریخته بودن. از نتیجه احساساتش ترسیده بود، خوشحال بود، نمیدونست.
نوشته های شب قبلشو بیرون کشید
""من نمیدونم. من هیچی نمیدونم چانیول..میخوام برای اولین بار ببینمت. فردا..به عنوان کسی که دوستت داره""
لبشو توی دهنش کشیدو نفس نصفه ای گرفت.
صدای در اتاق حواسشو سرجاش برگردوند. دفترشو بست و اونو سریع توی کیفش گذاشت.
سرشو کج کرد و به چانیول نگاه کرد که با لبخند محوی چال گونه شو به رخ کشیده بود.کنارش نشست
-نمیری تو؟
-برات جک تعریف کرده؟
-هوم؟
با اخم کوچیکی ابروهاشوکج کرد-عصبی نباش چانیول. قهر نباش چانیول، ناراحت نباش، ناراحت بودن از عصبی بودن بدتره. غمگین نباش چانیول..نکنه
تاالان همه شونو الکی میگفتی؟
ابروهای بک ناخودآگاه بالا رفتن و لباشو ازهم فاصله داد. توی همون حالت عجیب شونه ای بالا انداخت و بلند شد
در رو که بست، چانیول نفس عمیقی کشید و چندباری پلک زد
.
-چانیول برای تو کیه؟ بکهیون؟
آب دهنشو قورت داد و لبخند روشنی زد-تقریبا..میشه گفت..تموم چیزی که از زندگیم میخواستم.
-اما تو اینو بهش نگفتی درسته ؟
-یااا معلومه که نگفتم. معلومه که نمیگمش!
آب دهنشو قورن داد-میدونین؟ اینکه الان بهتون اعتماد کنم و..دیشب خیلی بهش فکر کردم اما بایدبرای یکی میگفتمش مگه نه؟ من خیلی خیلی به موقع اینو نفهمیدم؟ با اینکه مامانم کمتر از یک هفته ی پیش مرده بود دلم خواست تا باهاش فیلم ببینم. دلم خواست به جای ملاقات برادرم باهاش زیر بارون قدم بزنم. دلم خواست تا باهاش سوجوبخورم. و در آخر..دلم خواست تا چانیول دوستم داشته باشه. دلم خواست فکر کنم چانیول دوستم داره. برای همین بود که برای اومدن عجله کردم. اون باشما حرف زد. میدونم که به خاطر حرفای من اینجاست. منم..شاید وقتی اینو بهش گفتم زیاد درکش نمیکردم. اما بهش عادت کردم. اون بهتون گفت که هیچ حسی وجود نداره درسته؟ خب اگه اینطوره من به جفتمون حق میدم و تمام برنامه هارو از اول میچینم. من کسی نیستم که گرایشم غیرعادی باشه..اما..اما خب..
-دلت خیلی پره درسته؟ وقتی اومدین تو همه چیز مشخص بود. نه خبری از نگاهای طولانی بود، نه گرمای لمس و نه هیچ چیز دیگه ای. انگاری که اومده بودین تا توی یک جلسه اداری شرکت کنین. درسته من باهاش حرف زدم. اما اون بامن حرف نزد.
خندید. حال عجیبی داشت. دلش میخواست بعد از بیرون رفتن از اون دفتر، همه چیز عوض شده باشه. خندید چون همه چیز خنده دار بود. دوست داشتن بدون تمایل به لمس شدن؟!
-حرفات به این زودی تموم شدن؟
-چانیول تموم لحظه هاشو باسکوت گذرونده. اینجاهم سکوت کرد درسته؟ خیلی وقته که دارم باهاش کنار میام. اما خیلی وقت نیست که اینو فهمیدم.
دلیل کنار اومدنام، یک حس عجیبه
.
چانیول دستاشو توی جیبش فرو کرد-میای سوجو بخوریم؟
-باید هیونگو ببینم. میبریم؟
-نبرمت؟
-چرا باید ببریم؟
-کسی نیستم که وسط راه ولت کنم.
-آا جالبه!
صدای روشن شدن موتور بکهیونو سریع تر کرد
پشت چانیول نشست و..با احتیاط، دوتا دستاشو حلقه ی کمر چانیول کرد.
چانیول چند لحظه ای چشماشوبست. لباشو گاز گرفت. چال لپشو خالی کرد و سرشو صاف کرد
صدای مرد مشاورتوی گوشش اکو شد
""به زودی هوا سرد میشه. خیلی سرد""
.
بکهیون پشت سرشو نگاه کرد
-نمیای؟
-میرم..یکم دور بزنم
بک سری تکون داد-باشه! پس خونه میبینمت
وارد محوطه ی بیمارستان شد.
دستاشو توی جیبش برد و شروع به قدم زدن کرد. خیلی آروم..
بادخنک پاییزی پوست گردنشو قلقلک میداد
صدای دورشدن موتور چانیول توی گوشش پیچید
پشت سرشو نگاه کرد و پوفی کرد-رفت!
همه چیز خیلی بهتر پیش میرفت اگه مسئول بخش بیماران روانی بیمارستان جلوش رو نمیگرفت.
-میدونین که وقت ملاقات گذشته؟
لبخندکوچیکی زد-برای ملاقات نیومدم. من همراهش هستم
-شوخی میکنین؟ بیمارای بخش روانی همراه ندارن!
-اما اون فقط فراموشی..
-فردا توی وقت ملاقات بهش سر بزنین
لبشو گاز گرفت-پس حداقل بهم بگین کیم جونگین و کجا میتونم پیدا کنم؟
-جونگین؟ نظافتچی اینجا؟ اون الان بیمارستان نیست
-بیخیال
به طرف دری که ازش واردشده بود برگشت وگوشیشو دراورد تا برای جونگین پیام بفرسته
-وقتی برگشتی به هیونگ بگو منو راه ندادن باشه؟
و راهی مسیری شد که نمیدونست به کجا ختم میشه
خیلی وقت بود که مغازه های رنگارنگ خیابونارو تماشا نکرده بود. ردیف مغازه های جواهر فروشی متوقفش کرد
حلقه های زیبا و براق طلایی رنگ توجهشو جلب کردن
دست چپشو بالا برد و به انگشتاش نگاه کرد
-چانیول چی؟ اونم باید حلقه دستش کنه؟
خندید-بالاخره عاشق چانیول شدم؟ یاا!
.
-آدم بیخود و بی جهت نگران کسی نمیشه چانیول! پس هردفعه که به بکهیون فکر کردی پشت سرش یک بند نگو که فقط نگرانشی!
بوگوم دستاشو بغل کردو به پشتی صندلی تکیه داد-نگو هروقت که دستتو دور شونه ش حلقه میکردی و بطری سوجورو جلوش میگرفتی نگرانش بودی!
هون خندید
چانیول توی سکوت به اون دوتا آدم مضحک نگاه کرد
-کاری میکنین که از اومدن به اینجا پشیمون بشم!
-خب! چیشده که پارک چانیول صرفا برای دیدن ما به اینجا اومده؟
چانیول صاف شد. آهی کشید و لباشو خیس کرد-به من..بهم..یاد بدین که..آا..
هون بشکنی زد-یاا لکنت داری؟
-چجوری ببوسمش؟
-چی؟
بوگوم با تعجب صداشو بالا بردو هون کف دستشو روی میز کوبید
-خدایا حتی بلد نیستی ببوسیش؟ احمق! اینهمه سال اینجا چیکار میکردی؟
بوگوم خنده ی کوتاهی کرد-جدأ میخوای ببوسیش؟ بعدش چی؟
دستاشو بغل کرد و اخم کوچیکی بین ابروهاش شکل گرفت-میگین چیکار کنم یانه؟
-احیانا سرت که ضربه ندیده درسته؟
-اون مشاور احمق بهم پیشنهاد داد ببوسمش
-و تو الان به خاطر حرف اون مشاور اینجایی؟
بوگوم با طعنه گفت-احیانأ قصدت مسخره بازی کردن که نیس؟
-بهم میخوره مسخره ت کنم پارک بوگوم؟
-یاا یااا بعد از پنج سال پارک چانیول ازما یه چیزی میخواد!
هون گفت و به چانیول نگاه کرد-منظورت از بوسیدن بک دقیقا چیه؟
-بهم گفت ببوسمش. و ببینم که دلم میخواد ادامه ش بدم یا نه؟
-احمق! معلومه که دلت میخواد!
-من که گی نیستم!
-یااا
هون سری تکون داد-داری آزارم میدی! اونقدری عقل نداری که بفهمی بوسه رو قلبت هدایت میکنه نه لبات؟ ترجیح میدم همدیگه رو فراموش کنین به جای اینکه با افکار احمقانه تون مدام همدیگه رو آزار بدین. تو فکر کنی که نگرانشی و اونم فکر کنه تو زیادی مریض و تنهایی!
بوگوم ابرو بالا انداخت-مطمئنی اون مشاور اینارو بهت گفته؟ کدوم مشاوری به یک پسر میگه برو ویک پسر دیگه رو ببوس؟
-من فقط بهش گفتم که..فکر میکنم..
هون سرشو کج کرد و بوگوم دستاشو تکیه گاه چونه ش کرد
-فکر میکنم..که..دوستش دارم!!
لبای بوگوم کش اومدن و قبل از اینکه لبخندشو کامل کنه هون ترکید
-فکر میکنی؟؟ فکر..میکنی.آیگو!!
چانیول بابهت و چشمای درشت شده فقط نگاهشون میکرد-یااا کجاش خنده داره؟
گوشیشو از توی جیبش درآ وردو از جاش بلند شد و به طرف خروجی رفت
هون به بوگوم زل زد-داری شرطو میبازی
-من باتو شرطی نبستم!
-اگه اینطوریه، پس با پای خودت برگرد خونه! جرئت نمیکنم روی تختمون بخوابم!
-جرئت نه هون! خجالت میکشی.
.
-بکهیون؟
بک گوشیشو بین شونه و گوشش گذاشت و دستشو توی کیفش برد
-کجایی؟ نرفتی خونه؟
-نه.
-گفتی سوجوبخوریم. هنوز نظرت عوض نشده؟
-کیونگسورو..پیچوندی؟
-هاه! به خاطر تو؟
بک از طعنه ی خودش جا خورد.
لبشو گاز گرفت-گفتن وقت ملاقات تموم شده.
چان پوفی کرد-کجا بیام دنبالت؟
.
جونگین پیام بکهیونو خوند و لباسشو روی جالباسی آویزوون کرد. به ساعتش نگاه کرد. نیمساعتی زود رسیده بود
بی هوا به طرف اتاق کیونگسو رفت. به رفتار احمقانه ش حسابی فکر کرده بود
از دست کیونگسو عصبانی شد به خاطر اینکه دوستش داشت و بعد به خاطر اینکه حدس میزد یک دختر توی زندگیش بوده.
تقه ای به در همیشه بسته ی اتاق زد
چند ثانیه ای طول نکشید که در باسرعت باز شد-بکهیو..
-سلام هیونگ!!
کیونگسو عقب رفت-بکهیون؟
-نگران نباش! پرستارا بهش اجازه ندادن بیاد پیشت. وقت ملاقات نیست میدونی درسته؟
-اگه وقت ملاقات نیس تو اینجا چیکار میکنی؟
جونگین لبخند زد-چون میخواستم ببینمت! سابقا بهت گفته بودم ازت متنفرم؟ من که یادم نمیاد!
.
-بالاخره راستشو گفتی؟
بک نیشخندی زد و پیک چهارمشو خورد
-بالا نکش! حوصله ی جمع کردنت ازتوی حموم و ندارم
چان کلافه گفت و پیک دومشو به دهنش نزدیک کرد
-چان یو لا..
بک بهش زل زد-برات حلقه انتخاب کردم!
-خوبه!
انگشتای ظریفشو به دست چان نزدیک کرد و دست چپشو جلو کشید-بهت میاد!
و چانیول حس کرد که چشماش دارن پر میشن
-متاسفم که من باید اونو دستت کنم!
-باعث افتخاره!!
بک با تعجب سرشو بالا اورد
-معلومه که خوشحال میشم. بیون! به جز تو هرکسی بخواد اونو دستم کنه یک کشیده ی حسابی توی گوشش میخوره!
-آا..بازم برای اون خط قرمزا؟
چانیول از جاش بلند شد و زیر بغل بکهیونو گرفت-من دیگه خط قرمز ندارم. باشکم خالی الکل خوردی؟
بک ته بطریشو به دهنش نزدیک کرد که چانیول محکم دستشو عقب کشید و چند ثانیه ای به لباش نگاه کرد.
-بسه! بلد نیستی مست کنی
-چانیولا جدأ از اینکه باهام زندگی کنی..راضی ای؟
-یاا مثل اینکه واقعا مستی!
-پس دوستت دارم!
چان گوششو به دهن بک نزدیک کرد-چیزی گفتی؟
-توام مستی پارک چانیول!
چان سری تکون داد و موتورشو ازپارک دراورد
.
"قلب آدما، همیشه برای خودشون نمیمونه. قلب تا وقتی برای خودته، که مزه ی دوست داشتنو نچشیده باشه. از روزی که باتصور لبخندش بیدارشدی، و به امید دیدنش زندگی کردی. بدون که قلبتو از دست دادی. برای همیشه..
دوست داشتن همیشه به معنای عاشق شدن نیست. عشق یک سفر کوتاه به سرزمینیه که توی رویاهات ساخته میشه. ممکنه یک تشنج کوچیک همه چیزو فرو بریزه اما دوست داشتن، یک مهاجرت همیشگی به آینده ایه که میدونی وجود داره اما نمیدونی چی قراره توش اتفاق بیفته. دوست داشتن یک نفر برخلاف یک عشق آتشین قلبتو ازسینه ت در نمیاره. وقتی آغوششو برات باز میکنه، قلبت آروم میگیره.."
کیونگسو کتابو بست و به جونگین خیره شد-یعنی بکهیونم چانیولو دوست داره؟
-مطمئن نیستم..ولی حس میکنم چانیول حسابی جاش امنه!
.
-زود نیومدیم خونه؟
چانیول سوییچ موتورشو روی کانتر گذاشت-گرسنه ت نیست؟
-خوابم میاد
-گرسنته
بک بین راه اتاق متوقف شد-چون تو میگی باید گرسنه م باشه؟
-چون من میگم باید اون شکم لعنتیتو پرکنی. قبل از اینکه صدای ناله های دردناکت توی خونه بپیچه
بک خنده ی کوتاهی کرد و به اتاق رفت. روی تخت دراز کشید و دستا و پاهاشو ازهم فاصله داد
باز خندید. ملافه ها خنک بودن و لرز توی تنش انداختن
-میمیریم اگه بگیم از دردکشیدن همدیگه ناراحت میشیم؟
غلتی زد و به پهلوخوابید-کاش زودتر چشمامو باز میکردم پارک چانیول! خیلی اذیت شدی درسته؟
یاااا من همیشه اذیتت میکردم. الانم دارم اینکارو میکنم! من دارم یک دوست داشتن عجیبو برای یکسال بهت تحمیل میکنم! خیلی عوضی هستی اگه عاشقم نشی
بک غر زد ودوباره خندید
چانیول بسته های غذای آماده رو از توی یخچال بیرون آورد و بازشون کرد
-آخرهفته باید یخچالشو پرکنم؟
پوفی کرد-فعلا باید شکم خودم و اون احمقو پرکنم. چجوری توی اون سه سال زنده موندی بیون؟
فکرمیکنم اگه دنبالت نیام، یک اتفاقی برات میفته! ازکی تاحالا اینقدر ظریف به نظر میای؟
صداشو بلندکرد-خوابت برد؟
-فکر نکنم بتونم بخوابم
بک بالباس راحتی از اتاق بیرون اومد و روی کاناپه لم داد-فردا امتحان دارم! یادم رفته بود
دستشو لای موهاش برد-سرم دردمیکنه. نبایدالکل میخوردم
-خیلی کارارو نباید می کردی
-به نظرم این ترم مشروط میشم
-به نظرمن هردوتامونو ازدانشگاه اخراج میکنن! زیادی علاف گشتیم
-علاف بودن زیاد توصیفش نمیکنه! بااینهمه مشکلی که برام پیش اومد، و برات پیش آوردم نمیدونم چرا بازم فکر میکنم بهم بد نگذشته
چانیول ظرف غذارو ازروی گاز برداشت-تو یا زیادی احمقی، یا زیادی نابغه ای بیون
بک دستشو زیر چونه ش گذاشت-توام یا زیادی خوبی، یا زیادی خوبی پارک چانیول
-کاش به جای زبونت یکم عرضه داشتی
-ازکجامیدونی عرضه نداشتم؟
-حداقل توی این چندسال باید یک خونه پیدا میکردی. حالا..به اینکه کارنمیکردی کاری ندارم.
-وتو ازکجا میدونی من کار نمیکردم؟
چانیول شونه ای بالا انداخت-شام حاضره
بک بلند شد ومسیر آشپزخونه رو درپیش گرفت-به نظرم باید بیشتر باهم آشنا بشیم
بک بادیدن جاجانگ میون خندید-تا وقتی توی بار بودیم باید اسنک میخوردیم و حالا که اینجاییم باید رشته بخوریم؟
-چیز دیگه ای در نظر داری؟
-مهمه؟ به هرحال بعد ازگرفتن وام ازدواجمون یک غذای حسابی میخوریم
-کاملا در اشتباهی اگه فکرکنی میذارم الکی خرجش کنی
-جدأ؟ پس میخوای بشینی و به پولا نگاه کنی؟ کل پس اندازتو خرج کردی و از هیونگام پول قرض گرفتی. حتی به غیراز اون باید حلقه هم بخریم
زمستون میرسه و لباس گرم نداریم و قطعا خونه مون همه ی وسیله های دنیارو نداره. ومن قبل از همه ی اینا از خوردن رشته خسته شدم
چانیول بین اون همه وراجی فقط یک کلمه رو شنیده بود
خیلی آروم زمزمه کرد-خونه مون
-خونه ی من و تو چانیول. هنوز باورت نمیشه که اون مشاور برگه رو امضا کرده؟ یااتو دقیقا چی بهش گفتی که اونقدرمنطقی عمل کرد؟
-بهش گفتم دوستت دارم! به نظرم خیلی از شنیدنش خوشحال شد
بک بیتفاوت به غذا خوردنش ادامه دادو بعد از اون ظرفشو برداشت و بلندشد
-مجبور نبودی تا این حد بهش دروغ بگی
چانیول توی دلش بکهیونو لعنت کرد
-توی احمق هنوز نمیدونی چقدر از دروغ گفتن بدم میاد؟
سکوت بینشون برای چند لحظه آزار دهنده ترین بودتا اینکه بکهیون به اتاق رفت تا کتابشو برداره.
چانیول هنوز پشت میز نشسته بود و به تندرفتن بک فکر میکرد. گاهأخیلی زود عصبی میشد و بعد پشیمون میشد. این خاصه ی بک بود و شاید همین سردی بود که دل چانیولو گرم میکرد
دوست داشتن یک پسرتا مدتی قبل آزار دهنده ترین کارممکن به حساب می اومدوحالا چانیول بکهیونو دوست داشت. یک جور خاص. دلش میخواست به دور از رفتارای گی هایی که توی بار دیده بود کنار بکهیون زندگی کنه و حس کنه که داره خوشبخت میشه. دلش میخواست دست ظریف بکهیونو بگیره و تا آخر دنیا زیر بارون قدم بزنه. اما همه چیز هنوزم مبهم به نظر می اومد. انگاری که بکهیون راحت تر با این حس کنار اومده بود.
بک کتابشو ورق زد، و بارها اینکارو تکرار کرد. حرفای چانیول خوشحالش کرده بودن اما فقط برای یک مدت کوتاه. مگه قرارشون همین نبودکه نقش عاشقا رو بازی کنن؟ چرا آرزو میکرد چانیول حقیقت و گفته باشه؟ برای اولین بار توی زندگیش حس کردکه واقعا ترسیده. چانیول کیونگسو نبود
چانیول مادرش نبود. چانیول هیچکسی نبودکه قبلا دیده باشه. چانیول همه ی کسایی بودکه دوست داشت کنارشون زندگی کنه و ازشون آرامش بگیره و بک روزی اینو فهمید که مادرشو ازدست داده بود. چانیول بود، وجود داشت و ازش مراقبت میکرد. از روز اول، اونو توی بغلش میگرفت و آرومش میکرد. مگه همین و از زندگی نمیخواست؟ چرا حتما باید آرامشش رو از یک دختر میگرفت؟ درحالیکه حتی صدای نفسای ریتم دار چانیول موقع خوابشم بهش آرامش میداد؟
کتابشو بست و از روی تخت بلند شد
وقت قرصای چانیول بود؟ اون حتی به چانیول نگفته بود که اولین کاری که بعد گرفتن وام میکنه، بردنش پیش یک پزشک خوبه
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*