~Red(22)

475 101 3
                                    

بی سروصدا از پله ها پایین رفت و توی تاریک و روشن بار چشم چرخوند. پسری که جای چانیول اومده بود پشت پیشخوان نشسته بود و مدلا توی سالن مشغول بودن.
روی صندلی پایه بلندی نشست و از دیدن خاکسترای روی شیشه و سیگار پایه بلندی که نصفه خاموش شده بود خنده ش گرفت. پس بوگوم اونجا بوده!

هون با دیدن بکهیون بشکنی زد و بوگومو به سمتش برگردوند. بوگوم شونه ای بالا انداخت و هون تنها به طرفش رفت
سرشو به بازوش تکیه داده بود و به جای نامفهومی خیره بود.
-بکهیونا
به خودش اومد وبه هون لبخندی زد-او؟
-اتفاقی بینتون افتاد؟
-اتفاق؟
بک لبخندتلخی زد-فکر نمیکنم!!
-پس چرا عصبانی اومد و سوییشرت منو روی صندلی پرت کرد و سریع رفت توی اتاق؟ اونم تنها؟
بک سعی کرد منطقی باشه-هیونگ چرا فکر میکنی همه چیز چانیول میتونه به من مربوط باشه؟ خب ما داشتیم حرف میزدیم و اون یکدفعه ساکت شد، تغییر مسیر داد و تنهایی اومد. دقیقا همینطوری که گفتم بود!
هون پوفی کرد وچشماشو بست. اخماشو باز کرد و به بک نزدیک شد. دستشو روی شونه ش گذاشت
-متاسفم. انگاری دارم زود قضاوت میکنم
بک بلندشد و لبخند زد-شاید این وسط چیزایی اشتباه باشه. اما تو درست میگی هیونگ..
و مثل همیشه به راهروی انتهای سالن پناه برد.
هون فیلتر نصف شده ی سیگار پایه بلندو از روی میز برداشت و بهش زل زد. لبخندکوتاهی زد و آه کشید
-سونگ هون شی؟
به پسرپشت پیشخوان نگاه کرد
-چرا اون دوتا اتاقشونو نمیخرن؟
پسر پوزخندی زد
هون چشم ریز کرد و سیگارو توی سینه ش پرت کرد-کارخودتو بکن
چانیول زیر دوش نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود. نمیدونست چقدرگذشته
بکهیونم نمیدونست چقدر گذشته که گوشه تخت نشسته و به در حموم زل زده..
به سرش زد شاید حال چان بد شده باشه، اگرچه بعید میدونست. دنیا داشت برعکس میشد؟
دوتا پسر که هیچ گرایشی به هیچ فرقه ای نداشتن حالا به نقطه های نامفهومی زل زده بودن و فکر میکردن اگه این وابستگی کمتر از دوماه به وجود اومد، توی یکسال آینده چه اتفاقی می افته؟
به دستاش زوری وارد کرد و بدن خسته شو از تخت کند. خودشو جلوی درحموم رسوندو چندتا تقه ی کوچیک به در زد
-چ..چانیول؟ پارک چانیول؟ حالت خوبه؟
چان سرشو ازروی دستاش برداشت و به در زل زد. بکهیون دوباره صداش زد
-چانیول؟ بیام تو؟
لباشو ازهم فاصله داد-نه.
بک دستشو روی معده ش گذاشت و فشار خفیفی به شکمش داد. نفس عمیقی کشید.
سرش سنگین شده بودو لباساش خیس بودن.
روی تخت برگشت و دراز کشید. به پهلو چرخیدو دستشو زیر سرش گذاشت.
چانیول ازحموم بیرون اومد ولبه های حوله شو محکم بهم چسبوند. سردش بود. بک پشت بهش دراز کشیده بود. چندلحظه ای بهش خیره شد. بدون اینکه شام بخوره خوابیده بود. حتی داروهاشم نخورده بود. اخم کوچیکی کرد و تخت و دور زد و روبروش نشست. خواب عمیقی توی وجودش نشسته بودو سوییشرت خیسش تنش بود، چطوری میتونست اینقدر حرصیش کنه؟ پتورو از پایین پاش تا سرشونه ش بالا کشید و بلند شد.
-چانیولاااا..
نگاهشو به بک داد، با چشمای بسته زمزمه کرد
-گرسنمه.
ابروهاش بالا رفتن. چندلحظه بعد از اتاق بیرون زد

.
-هیونگ! گفته بودی برگر سفارش میدی!
هون نگاهی بهش انداخت ومحتویات پیک کوچیک توی دستشو یک ضرب سرکشید
-اوهوم! سهمتونو توی رختکن گذاشتم!
-ممنون
به سمت رختکن برگشت
-پارک چانیول
به هون نگاه کرد
هون با جدیت گفت-خودتو آزار نده
بدون هیچ حرفی بسمت رختکن رفت
.
-سو؟ میتونم بیام تو؟
کیونگسو دستپاچه سرجاش نیمخیز شد و پیرهنشو صاف کرد-آ..آره..
جونگین مثل همیشه بود. باهمون لبخند گرم و چهره ی دوست داشتنی
-با اینکه وقت خاموشیه، اما حدس میزدم نخوابیده باشی
سر تکون داد-شیفت کاریت تموم شده؟
-اوهوم
خمیازه بلندی کشید
کیونگسو خنده ریزی کرد-ب..بکهیون..امروزنیومد.
جونگین با یاد اوری دعوای چانیول و اون پسر که سعی داشت از بکهیون دزدی کنه خنده شو خورد-آ..امروز یکم سرش شلوغ بود. فردا حتما میاد..
-با..نامزدش میاد؟
جونگین خندید و دستشو توی موهاش برد-دوماهه که مثل چسب به هم چسبیدن! بدون چان بیاد عجیبه!
-جونگین..
شنیدن اسمش از دهن کیونگسو رو دوست داشت. با آرامش حواسشو بهش داد
-به نظرت، براشون دردسر درست کردم؟
-دردسر؟
کیونگسو دستپاچه گفت
-خب..اینکه الان پیدام کرده..اون داره ازدواج میکنه..
-یاا اونقدرام جدیش نگیر. اگه اونا نتونن تورو با خودشون ببرن..
جونگین متوقف شد وچشمک زد-خودم میبرمت یه جای خوب!!
کیونگسو چشماشو ریز کردو باحالت بانمکی لباشو جمع کرد-اگه جای خوبی سراغ داری اینجا چیکارمیکنی؟
_آا اینجام جای خوبیه! به واسطه ی آدمای خاص، همه جا میتونه قشنگ باشه!
.
-غذاتو اوردم بک. نمیخوای پاشی؟
چند باری صداش زده بود اما به جز ناله های نامفهموم بک چیزی نصیبش نشده بود.
با پشت دستش ضربه کوچیکی روی گونه ش زد-بکهیون؟
چشماش گشادشدن. دوباره گونه شو لمس کرد. با نگرانی دستشو روی پیشونیش گذاشت
-تب کرده؟
ازکنارش بلندشد و سریع از اتاق بیرون زد
بوگومو دیدکه تقریبا به زور توسط یک دختر وارد اتاق میشد
-بوگوم؟
قبل از ورودش به اتاق نگاهشو به چانیول داد
-صبرکن
خودشو به بوگوم رسوند
دخترباعشوه گفت-عزیزم؟ نمیای؟
بوگوم توجهی بهش نکرد
چانیول نگران و عصبی گفت -بکهیون تب کرده.
کلافه پوفی کرد و درجوابش گفت-هون توی سالنه.
دراتاقو پشت سرش بست
-هرزه ی عوضی
چان باحرص داد زد و به سمت سالن رفت
چند دقیقه بعد با یک ظرف آب و دستمال خیسی بالای سر بکهیون نشسته بود. به رفتار عجیب هون فکر میکرد. اون فقط بهش توضیحات لازمو داده بود و سریع با بهونه ی الکی ای دور شده بود
زیپ سوییشرت تن بکو پایین کشید و بازش کرد. پوست سفید بک به قرمزی میزدو داغ شده بود. هنوزم ناله میکرد.
دستمال خیسو بیهوا روی قفسه سینه ش کشید. بک تکونی خورد و هیسی کرد
-سردمه..
باحس بدی نگاهش کرد. پیشونیش عرق کرده بود. دستشو خیس کردو موهای چسبیده به پیشونیشو عقب زدو به صورت بی نقصش خیره شد. لباش سفید شده بودن، موهای مشکیش داشتن بلندمیشدن
انگشتاشو روی گونه ی نرم بک کشیدو کمی فشارش داد
بک گرمش بود، اما داشت یخ میزد. و بین همه این حسای متضاد چشماشو روی محبت دوست داشتنی چانیول بسته بود. لپشو فشار داده بود و بک دلش میخاست ازته دلش بخنده. ولی بغض کرده بود.
چانیول دستمال خیس دیگه ای رو روی پیشونیش گذاشت و اروم لباسشو دراورد. بدنشو خیس کرد و ملحفه تختو اروم روش کشید. آبمیوه رو باز کرد و قرص تب بری از توی قوطی کوچیکی که از هون گرفته بود دراورد.
-بکهیون..بکهیونا..باید این قرصو بخوری که تبت پایین بیاد باشه؟
بک بالاخره چشماشو باز کردو برای مدت طولانی ای به چان خیره شد..سرشو به نشونه تایید تکون داد.
دست چانیول به کمرش چسبید و نشوندش. تکیه شو به شونه های چان داد و قرصو با زور آبمیوه قورت داد و دوباره دراز کشید
-چانیولا..
ظرف آبو روی میز گذاشت و برگشت-حالت بده؟
-دوستیم دیگه..مگه نه؟
با این سوالش، قلب چانیول فشرده شد. لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست
-هستیم!
ازپشت چشمای بسته بک اشک کوچیکی سر خورد و توی بالش فرو رفت-مرسی!
چان به پهلوکنارش دراز کشید و دستشوزیر سرش گذاشت و بهش زل زد-قابلی نداشت.
.
سینی ناهارشو روی میز گذاشت-یاا پارک چانیول نکنه اون واقعا برادرش نبود؟
-منظورت چیه؟
-نمیخواد اونو ببینه؟
چان غر زد-یاا فقط یک روز گذشته. حالت خوبه؟
-من خوبم ولی اون نیست
-اون؟
-ک..کیونگسو
چان نیشخندی زد و به صندلیش تکیه داد-توی دلت جا باز کرده؟
-فکر کن اینکارو کرده! نسبت خاصی باهاش داری؟
چان سرخوش خندید-همسر برادرشم!!
-اوه خدای من!
شونه بالا انداخت-حقیقت همینه!
جونگین خندید و گاز بزرگی به ساندویچش زد و بادهن پٌر پرسید-امروز باهم نیومدین؟
با یاداوری چهره ی خسته ی بک که نزدیکی صبح به زور خوابش برده بود اخم کوچیکی کرد-دیشب تب کرده بود. نیومد.
-اوه جدا؟ اونکه حالش خوب بود! اما خب..ضعیف به نظر میاد. اینطور نیست؟
-شاید.
ازجاش بلند شد و سینی نیمه خالی غذاشو روی پیشخوان گذاشت و از در بیرون رفت. گوشیشو دراورد و با بوگوم تماس گرفت
-چانیول؟
-به بکهیون سر بزن!
صدای خنده بوگوم توی گوشش پیچید-سلام! اون نیمساعت پیش رفت
-چی؟ کجا رفت؟
لحن بوگوم جدی شد-بهش زنگ زدن. نمیدونم از کجا. فکر کنم راجع به مامانش بود.
-مامانش چی؟
-یاا نمیدونم. فقط فکر نمیکنم..خبر خوبی بوده باشه چون..
چان تماسشو قطع کرد و پشت سرش به بکهیون زنگ زد
جونگین نگران پرسید-چیزی شده؟
-در دسترس نیست. من باید برم.
-بری؟ کجا بری؟
-آسایشگاه
تنه ی محکمی به جونگین زد و با دو از سالن خارج شد
-آسایشگاه؟ مادرش؟
.
-گوشیو بردار احمق. چقد باید از دستت کلافه بشم؟
بیست دقیقه ی بعد جلوی در آسایشگاه بود.
یکی از پرستارای آشنا توی راهرو دیدش و به سمتش رفت
-معذرت میخوام. مشکلی برای خانم بیون پیش..
پرستار بانگرانی گفت-متاسفانه امروز یک حمله ی قلبی شدید داشتن و ماهم ایشونو به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردیم. به دوستتون گفته بودم که...
چانیول ادامه حرفشو متوقف کرد -کدوم بیمارستان؟
-بیمارستانِ.مرکزی سئول
چشماش درشت شدن
.
سریع سوار موتورش شدو با جونگین تماس گرفت
-چانیولا..سرکلاس بودم
-هرجهنمی بودی سریع برو بیمارستان
چانیول قطع کرد وبا تند ترین سرعت راه بیمارستانو در پیش گرفت.
قلبش با حس بدی تند میزد. نزدیک بود که دردش شدیدتر بشه.
جلوی دربیمارستان پارک کرد وتوی محوطه دوید
-آقا..وقت ملاقات تموم شده.
با کلافگی به نگهبان طبقه اول خیره شد-من..من..
-مامان
دهنش باز موند..با صدای جیغ بکهیون هردوتاشون به یک سمت نگاه کردن.
-مامان..
چانیول صداشو دنبال کرد و وارد راهروی کناری شد. چیزی که میدید رو باور نمیکرد..غیر ممکن بود
-مامان..بلند شو. مگه نمیخواستی کیونگسوی عزیزتو ببینی؟ هیونگ همینجاست مامان. مامان من هیونگو پیداکردم. چشماتو بازکن. خواهش میکنم مامان..
با چشمای خیس روی زمین زانو زده بود. برانکاردی روبروش قرار داشت که زنی با آرامش چشماشو روش بسته بود
بک دستشو میکشید و فریاد میزد. چندتا پرستار متاثر به بکهیون که ضجه میزد نگاه میکردن و اون طرف سالن، کیونگسو با بهت به دیوار تکیه زده بود
بک با بغض با مادرش حرف میزد-من دارم ازدواج میکنم مامان. نمیخوای بدونی با کی؟ چرا هیچوقت جواب منو نمیدی مامان؟

قلب چان یک لحظه نزد. مشتشو محکم روی قلبش کوبید و از دیوار کمک گرفت تا سقوط نکنه.
چشمای مامانش، آغوش گرمش، مراسم خاکسپاریش..همه ی اونا جلوی چشماش رژه رفتن..
لبخند مامان بکو یادش اومد وقتی با دستش روی شونه ش میزد
-تو درست مثل پسرخودم میمونی. معلومه که دوست دارم پسر مهربونی مثل تو داشته باشم.
بک داد زد.
کیونگ روی زمین سرخورد.
آروم به طرف بک رفت که حالا بلند شده بود و روی تخت مامانش خم شده بود و تکونش میداد-مامان یک بار دیگه چشماتو بازکن..بگو برای همیشه از زندگیت برم بیرون..بگو بمیرم..مامان..
شونه هاش از پشت کشیده شدن.
چانیول عقب کشیدش.
مقاومت کرد-ولم کن..مامان..
چانیول یکدفعه اونو برگردوند و با چشمای خیسش به چشمای گریون بک خیره شد.
محکم توی بغلش کشیده شد.
انگاری دنیا روی سرش خراب شد.
با بغض گفت -چ..چانیولا..مامانم..مرده!
ناله هاش به فریاد تبدیل شدن-چانیول مامانم مرده..چانیول اون مرده..
چان گریه میکرد و اونو به خودش فشار میداد.
جونگین درحالیکه نفس نفس میزد وارد راهرو شد.
اولین چیزی که بهش برخورد کرد کیونگسو بود. آروم کنار تخت مامانش وایستاده بود و دستشو گرفته بود.
زیر لب زمزمه میکرد-دیر کردم..
قطره های اشکش بیصدا روی صورتش پایین می اومدن و کسی بهش توجه نمیکرد.   صدای فریاد بکهیون توی سالن میپیچید.
پرستار برانکاردو عقب کشید-باید ببریمش.
دست زن از دستای بین کیونگسو کشیده شد.
جونگین بازوشو گرفت
بهت زده نگاهش کرد
-ع..عجیبه..دستاش..هنوزم..گرم بود..
و توی بغل جونگین شروع به گریه کرد.
.
از دفتر اساتید بیرون رفت. نگاهشو به پسر فرو ریخته ای دوخت که نزدیک به در سالن، روی صندلی نشسته بود و به زمین خیره شده بود. و تمامأ بیمار بنظر می اومد.
کنارش نشست. دستی روی شونه ش کشید
-هنوز مریضی، نزدیک دوروزه نخوابیدی. بریم بار، یکم استراحت کن
دست چانو با بیحالی پس زد و بلندشد-تحمل سروصدا روندارم. سرم داره میترکه.
اخم کوچیکی کرد و دنبال بکهیون کشیده شد. برای اولین بار از اینکه هیچ جایی نداشت تابکهیونو با خودش ببره خجالتزده شد. واقعا هیچ جایی وجودنداشت.
.
-واقعا متأسفم. چه حادثه ی بدی..
جونگین لیوان چای رو بین دستاش فشار داد و به دوست صمیمیش نگاهی انداخت
-بدتر از بد. اون به تازگی خانواده شو پیدا کرده بود. حتی فرصتی پیش نیومد که پیداشدنش رو به مادرش خبر بدن.
لوهان سری خم کردو لبخندمحوی زد-اما این واقعا از خوش شانسی اون بوده که مادرشو توی آخرین لحظات زندگیش ملاقات کرده. میتونست هیچوقت اونو نبینه.
سر تکون داد و پوفی کرد-میدونی چیه هان؟ امروز صبح ازش آزمایش گرفتن و جوابش نزدیک سه هفته ی دیگه حاضر میشه. بعد از اون سه هفته چیزی که ما از همین الان میدونیم مشخص میشه و بعدش، کیونگسو مرخص میشه. میفهمی چی میگم؟ بکهیون خودشم پیش چانیول زندگی میکنه.
-او. گفتی که چانیول، متصدی باره درسته؟
-دقیقا همینطوره.کیونگسو هیچ جایی برای زندگی کردن نداره. حداقل تا یکماه دیگه که اون دوتا ازدواج کنن.
-ازدواج؟ کی و کی ازدواج کنن؟

-بکهیون و چانیول. بعد از ازدواجشون از طرف دانشگاه خونه ای در اختیارشون قرار داده میشه.
-واو ازدواج دوتا پسر! مقوله ی جالبیه!
جونگین پوزخندی زد و دستاشو بغل زد-توکه..گِی بودی!
-هوم! ولی تو کسی نبودی که هرروز سراغ من بیاد و تنها حرفایی که تحویلم میده درمورد یک پسر ناشناخته باشه!
نفسشو حبس کردو کلماتی که از دهن لوهان بیرون می اومدن رو آنالیز کرد-من به اون تمایل جنسی ندارم هان
-امیدوارم تمایل قلبیت همیشه بتونه غلبه کنه!
.
کیونگسو سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. از دوروز گذشته نتونسته بود سرگیجه و حالت تهوعش رو برطرف کنه. چهره ی رنگ و رو رفته ی اون زن رو حتی از پشت پلکای بسته شم واضح میدید.
حتی ده ثانیه هم طول نکشید. حتی کاملا با تختش مماس هم نشد. حتی نتونست درست لمسش کنه.
اون حتی نتونست لبخند بزنه، اما اون زن خندید. قبل از اینکه چشماش کاملا بسته بشن.
بکهیونو به یاد داشت وقتی که توی بغل چانیول بیهوش شد. جونگین که سعی داشت بهش آرامش بده. حتی تا خود صبح کنارش مونده بود. لرزش دستای جونگینو حس میکرد وقتی با آرامش چتری های روی پیشونیشو کنار زده بود. قبل از اینکه کاملا خوابش ببره به یاد اوردکه چند ثانیه ای طول کشید که انگشتای گرم جونگین از روی پیشونیش کنده بشن و گوشه پتورو تا روی سینه ش بالا بکشن.
نفس کوتاهی کشید و چشماشو باز کرد. همه چیز درکمتر از دو روز افتاد و حتی فرصت نداشت تا پازل بهم ریخته ی احساسات فراموش شده شو تا حدودی مرتب کنه. دوباره با بازکردن چشماش اتاق دور سرش چرخیدو حالت تهوعشو بیشتر کرد. دستشو روی دهنش گرفت و از تخت پایین رفت.
چندباری عق زد و مشت پر از آبی نثار صورتش کرد. جلوی آینه صاف شد. تیشرت کرمی رنگی تنش بود که بعد از چندسال تنها هدیه ارزشمندی بود که از اون نظافتچی جذاب گرفته بود.
چسب کوچیکی محل آزمایش روی دستشو پوشونده بود. موهای مشکیش کمی بلند شده بودن و چند وقتی بود که مسئول اصلاح بیمارای بخش روانی رو ملاقات نکرده بود. اون عزادار بود. نباید به بکهیون کمک میکرد؟ اون حتی لباس مناسبی هم نداشت.
.
روی نیمکت پارک نشست و صورتشو بین دستاش مخفی کرد. خانواده ای که آخرین عصرونه ی دوستانه شونو توی باغ دوست داشتنیشون میخوردن رو به یاد اورد.
مادرش، جوونتر و شادتر، پدرش، وکیونگسو که هر از چندگاهی بهش شیرینی تعارف میکرد و با دستش موهاشو بهم میریخت
-یاا من بیست سالمه هیونگ. چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنی؟
- چون پیش خودم بزرگ شدی هنوز نمیتونم مطمئن باشم که واقعا بزرگ شدی!
اشکای گرمش روی صورتش سر میخوردن و هق میزد. فقط پنج سال..همونقدر کافی بود که پدرو مادرشو ازش بگیره، سقف روی سرشو خراب کنه و هیونگشو بهش برگردونده درحالی که چیزی به یاد نمیاره.
نمیدونست چندمین باره که چانیول وسط گریه های نصفه و نیمه ش سر میرسه و اونو توی آغوش میگیره، اما اینو خوب میدونست که چقدر از اینکه چانیول توی اون لحظه ها هست راضیه.
چان دوباره اونو بین بازوهاش کشید و بیصدا دستاشو دور بک حلقه کرد. درکمال تعجب متوجه حلقه شدن دستای بک دور کمرش شد
-متشکرم..این روزا، اصلا روزای..خوبی نیستن..
چشماشو بست و دوباره هق هقای بکهیون گوشش رو پر کردن، صدایی که همیشه
قلبشو میسوزوند. اما باید بهش حق میداد. باید درکش میکرد. فهمیده بود. اینو فهمیده بود که توی اون لحظات، تنها کسیه که بک داره و بک، تمام نداشته هاشه.
.
ملافه های تمیزو توی سبد گذاشت تا اونارو به اتاقا ببره. صدای زنگ گوشیش لحظه ای متوقفش کرد. یک شماره نا آشنا بود
-بله؟
-کیم جونگین؟
-ما همو میشناسیم؟
-نه چندان!
جونگین چرخی زد و به سبد بزرگ ملحفه ها تکیه زد-کاری از دستم ساخته ست؟
صدای خنده کوتاهی از پشت تلفن اومد و بعد از اون پسر جوونِ پشت خط گفت
-میتونی لطف کنی و برای بردن عکسات بیای!! اونا حاضرن!
و دوباره خندید
-عکس؟
بعد از چند لحظه ابروهاش آروم آروم بالا رفتن-خدای من! پاک یادم رفته بود. باید دیروز میگرفتمشون
-میدونم! مشکلی نداره.
-اگه خبرم نکرده بودی ممکن بود هیچوقت نیام!
-و منم میتونستم عکساتو پوستر کنم و روی دیوارای استودیوم بزنمشون! اونا خیلی حرفه ای گرفته شدن! و تو بیش ازحد جذاب به نظر میرسی!!
-من؟
جونگین با لبخند چهره ی کیونگسورو توی ذهنش ترسیم کرد-ممنون بابت تعریفت! اما کسی که توی اون عکسا میبینی من نیستم!
-اما اون خودت بودی! با چیزی که از چهره ت یادمه..یااا من توروهمین سه روز پیش دیدم! این خود تویی. موهات کاهی رنگه. و زیر درخت ساکورا وایستادی!! اینجا کره نیست درسته؟
-چی؟
-گفتم که اینجا..
دست و پای جونگین  شل شده بودن
-یک بار دیگه..بگو..من..توی اون عکسا چه شکلیم؟
-بیشتراز نصف این عکسا برای توان! یعنی تا به حال اونارو ندیدی؟ زیر درخت، توی باغ، کنار مردم..
اوه..یک جای دیگه م بودی..کنار یک میز بزرگ، با یک مجسمه مشغول بودی..
لباشو خیس کرد. بریده بریده زمزمه کرد-جشنواره ی..مجسمه سازیِ..ژاپن.. 
با دست آزادش سریع ملافه هارو توی سبد انداخت-خیلی زودبرای گرفتنشون میام.
قلبش داشت از قفسه ی سینه ش بیرون میزد. ممکن بود اون پسر درمورد عکسای دوربین کیونگسو..دوربین کیونگسو؟!
.
-شرطی که گذاشتمو یادت رفته؟
-فکر نمیکنم. اما الان..مادر بکهیون مرده بوگوم. نمیتونیم اینجوری تنهاش کنیم.
بوگوم سیگارشو به طرف شیشه پیشخوان پایین برد. دستش توی هوا متوقف شد
هون سیگارشو از لای انگشتاش بیرون کشید و پک عمیقی بهش زد-زیادی اسراف میکنی.
بوگوم ابرویی بالا انداخت و دستشو زیر چونه ش گذاشت-من بکهیونو میبرم خونه خودم
-گفتم نه! الان احساس بدی داره. اینجوری بیشتر افسرده میشه.
-اون تنها نیست.
-نیست؟
بوگوم بلند شد و روبروی معشوق قدیمیش وایستادو سرد بهش زل زد-تا وقتی که جواب آزمایش برادرش بیادصبرمیکنیم. بعد از اون، من بکهیون و برادرشو باخودم میبرم.
.
روی دو زانو نشسته بود و سرشو روبه پایین گرفته بود. نگاه بیحالش روی زمین کشیده میشد. باد پنکه سقفی موهاشو بهم میریخت. پلکاشو محکم روی هم فشار داد تا از هرحسی خالی بشه اما درد و تهوعی که چند دقیقه ی قبل بهش دست داده بود هر لحظه قوی ترمیشد.
چانیول گوشیشو توی جیبش گذاشت و نگاه ناامیدشو به پسر سیاه پوش دوخت. توی مراسم عزاداری ای که توی معبد کوچیکی برگزار شد، تنها آدم هایی که حضورداشتن اون و جونگین بودن، که کیونگسو رو همراهی کرده بود. به روبان سفید رنگی که دور بازوی لاغر بکهیون حلقه شده بود نگاه کرد. به پیرهن سیاه رنگش. دستاش میلرزیدن. کیونگسو روی صندلی نشسته بود و مات به عکس خندون زن نگاه میکرد. اون نگاه..شب قبل چیزهایی از ذهنش عبور کرده بودن.
همون زن، بکهیون ومردی رو توی خواب دیده بود و تنها شخص که چهره ی واضحشو به خاطر داشت مادرش بود. خیلی مهربون به نظرمی اومد و تمام مدت لبخند میزد.
-خوبی؟
عقب پرید و به جونگین نگاه کردکه به طرفش خم شده بود و بامهربونی سوال میکرد. سری تکون داد
ترسیده بود. از چیزایی که جلوی چشماش اتفاق افتاده بودن نه. از رویای ی نصفه نیمه ای که بهش نشون داد همه ی حرفای اونا حقیقته و به اون مربوطه ترسیده بود.
-بکهیونا
نگاهشو به چانیول دوخت که سریع زیر بغل بکهیونو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. تمام چندروز اخیر که بکهیون مدام به بیمارستان رفته بود ناامید و مریض به نظر میرسید.
از ته دلش عق میزد و هیچ خبری از بالااوردن غذاهای خورده نشده نبود.
جونگین به چانیول کمک کرد تا بکو به طرف دستشویی ببره و حالا کیونگسو ی تنها با چشمای بی فروغش به پرتوی گرم نوری که ازچشمای زنِ توی عکس بیرون میزد خیره شده بود. اون زن..قطعا صاحب خاطره های زیادی از اون زن بوده..
حالا اون، تنها کسی بودکه بکهیون میتونست داشته باشه؟ اونا هیچ کسی رو نداشتن؟
جواب سوال هاش رو تمام کسایی میدادن که اونروز برای مراسم اومده بودن. هیچکس..
چانیول حضور موفقی داشت. به نظر میرسید بیش ازحد نگران بکهیونه. حس میکرد زیادی به همدیگه علاقه مند باشن. یاحداقل از طرف چانیول اینطور به نظرش اومده بود.
کیونگسو بازم فکرکرد. جونگین تا همونجاهم بیشتر از چیزایی که بین چانیول و بکهیون گذشته بود رو براش انجام داده بود. پس یعنی جونگینم اونو دوست داشت؟ افکار درست و غلطش رد میشدن و ذهنش پر ازتصور و تصویر میشد.
بک دکمه های یقه شو بازکرد و سرشو به طرف شیر آب برد.
چان بدون اینکه نگاهشو ازش بگیره با جونگین حرف میزد
-برو به کیونگسو بگوبرای رفتن آماده باشه. دیگه کافیه.
بک سرشو عقب کشید  و به چانیول نگاهی انداخت و چانیول بی توجه بهش ادامه داد
-همین اطراف ناهار میخوریم. بعد شمادوتا رو میرسونیم بیمارستان .
حرفشو تموم کرد وکت اسپرت مشکیشو دراورد و به طرف بک رفت
بازوشو گرفت و جلوکشیدش و کتشو دور بک پیچید-سرما میخوری. باید از صبح اینو بهت میدادم.
-تو چته پارک چانیول؟
یک قدم عقب رفت و دستاشو بغل کرد-باید چیزیم باشه؟
باحرص کت چانیولو از دور شونه هاش برداشت و اونو توی بغلش انداخت-هنوز اونقدری حقیر نشدم که کسی بخواد برام دلسوزی کنه.
به سمت در خروجی رفت
-تابه حال روی محبتات اسم دلسوزی گذاشتم بکهیون؟
کنار در وایستاد. کلافه بود. عصبی بود. گیج و خسته بود. سرشو پایین انداخت
-تاالان به چشم کسی که خانواده نداره به من نگاه میکردی؟ فکر میکنی من اینجور آدمی ام؟
لبخند تلخی زد و دوباره خودشو پشت بکهیون کشوند تاکتشو روی شونه هاش بندازه-فقط هوا سرده.
به همراه کتش، دستشو دور شونه بک حلقه کردو اونو بیرون برد
جونگین بادیدن اون دوتا پوفی کرد و به سمت خیابون رفت تا دستشو برای نگه داشتن تاکسی دراز کنه
کیونگسو با حس غریبی انگشتاشو روی قاب عکسی که توی بغلش بود کشید. بکهیون سرشو روی شونه هیونگش گذاشته بودو چشماشو بسته بود. مثل تموم سالای قبل از رفتن هیونگش، آروم گرفت و نفساش منظم شد
-جونگین
پلک جونگین پرید. شنیدن اسمش با صدای کیونگسو تکونش داد. به خاطر شوکی بود که شب قبل بهش واردشده بود و همچنان تصمیم داشت راجع بهش حرفی نزنه
-هوم؟
-من گرسنه م نیست. بکهیون خوابش برده. خیلی خسته س. بیا اونارو برسونیم و برگردیم بیمارستان.
جونگین روی کیونگسو خم شد و نگاهی به بک انداخت-یاا واقعا خوابیده
و دستشو برای تکون دادن شونه چانیول بلندکرد
چان به عقب برگشت و قبل از دیدن جونگین چشمش به بکهیون افتادکه بعداز سه روزچشماشو بسته بود. لباشو کش داد
-کیونگسو میگه که لازم نیست ناهارو..
چان سرشو پایین برد و آدرس جدید رو به راننده داد
چرا اونقدرکند میگذشت؟ میتونست تمام روزاش با بکهیون رو مرور کنه. اونقدری که وقت هدر داده بودن.
مرگ مادرش اونو حسابی بهم ریخته بود. حتی بااینکه نمیخواست ازمادرش حرفی بزنه اما خب..اون زن مادرش بود، وحالا دیگه همون زن هم نبود تا بک تموم بدبختیاشو گردنش بندازه.
اتفاقای عجیب چندروز اخیر باعث شده بودن کلافه بشه و نتیجه ش همین بود:بهتره کناربکهیون بمونه.
چه میرفت وچه میموند اوضاع برای چان فرقی نمیکرد. بهتربود دنبال کار بگرده و روزای مزخرفشو با بک بگذرونه.
ماشین خیلی زود به مسیررسید و جلوی در بار متوقف شد.
چانیول در عقب ماشینو باز کرد و بکهیونو آروم توی بغلش کشید. خداحافظی عجولانه ای از کیونگسو و جونگین کرد
کیونگسو درو بست و به سمت جونگین برگشت-اونا اینجا کار میکنن؟
-دقیقا نمیشه همچین چیزی رو گفت. بعدا برات توضیح میدم
جونگین با ملایمت جواب داد و به سمت راننده برگشت-بیمارستان مرکزی سئول
چان گردن بکو آروم به سمت سینه ش چرخوند که نور اذیتش نکنه و ازپله ها پایین رفت
-یاا تو چرا به تماسام جواب نمیدی؟
هون قبل از اینکه چانیول پایین تر بره جلوی راهشو گرفت
-متوجه نشدم.
چان یک پله پایینتر رفت
-برگردبیرون.
بک تکونی خورد و چان با تعجب ابرو بالا انداخت
-اون..اومده به اینجا سربزنه.
پلکاشو روی هم فشار داد و بدون گفتن حرف دیگه ای مسیرو برگشت
بکهیون بالاخره چشماشو باز کرد-چه خبره؟
چان جلوی در وایستاد و بهش نگاه کرد-باید خبر خاصی داشته باشم؟ خوابت برده بود.
بک سرشو تکون دادو پلک زد-باشه. بذارم پایین
-نیمساعت هم نخوابیدی.
بک دستشو پشت گردنش برد و اطرافشو دید زد-هیونگ کجاست؟
-برگشت بیمارستان
هون چند لحظه بعد بهشون ملحق شد و سریع با دستش به ماشینی اشاره کرد
-سوار شید. میبرمتون خونه خودم
-ما میتونیم صبر کنیم هیونگ
بک انگشتشو روی بازوی چان زد-چیشده؟
هون لبخند کوچیکی زد -تا هفته ی دیگه برنامه م پره. شاید یکی دوبار بیشتر نتونم بیام خونه.
وسایلاتونو توی ماشین گذاشته بودم. بشینین
چانیول سرشو پایین انداخت-ممنون
هون جلوتر رفت -زودباش
بک صداشو پایین برد-یاا چه خبره؟
-اون..
چانیول پوفی کرد-صاحب بار اومده
بک سرتکون داد-اوهوم. پس قراره بریم خونه ی هون هیونگ..چرا خشکت زده؟ بیا بریم
چهره ش کاملا ناراحت به نظر می اومد. بک حوصله دلداری دادنشو نداشت پس آستینشو کشید و به سمت ماشین رفت
.
چراغ کوچیک راهرو رو روشن کرد و رمز درو وارد کرد-اینجا خونه ی منه.
بک ساکشو محکم توی دستش گرفت و پشت سر هون وارد شد، خونه ی کوچیک و قشنگی بود.
هون همونطور که جلوتر میرفت حرفاشو زد-از تخت خواب و حمام استفاده کنین. یخچال تاحدودی مواد غذایی داره. اگه چیزی لازم داشتین به حساب من سفارش بدین. اگه کار خاصی هم داشتین..
برگشت و خندید-خونه ی بوگوم اونطرف کوچه ست. درست روبروی همینجا!
خب من باید برگردم.
قبل از اینکه خارج بشه دستی به شونه چانیول زد-خوش بگذرون و نگران هیچی نباش.
بک با لبخند نصفه نیمه ای تشکر کرد و هون به سرعت از خونه خارج شد
چانیول چمدونشو کنار در گذاشت و نفس عمیقی کشید-چش شده بود؟
بک کت چانیولو دراورد و اونو روی دستش انداخت-ممنون. بابت رفتارم معذرت میخوام. حالم خوب نبود.
-مهم نیست. برو استراحت کن. یه چیزی آماده میکنم و بیدارت میکنم
-میل ندارم
-بیخود. گفتم برو بخواب
بک توی چشماش نگاه کرد-توام دوروزه نخوابیدی. باهم بخوابیم.
دکمه های پیرهن مشکیشو باز کرد-بعدا یه چیزی میخوریم.
به سمت اتاق رفت

REDWhere stories live. Discover now