~Red(27)

538 94 3
                                    

-بیون..بکهیون؟ بکهیونا
با صدای چانیول تکونی خورد که باعث شد درد وحشتناکی توی گردنش بپیچه. اخم کرد
-بکهیون؟
-هوم؟
-سرجات بخواب
-ساعت چنده؟
سرشو از روی ساعد دستش برداشت و چند باری پلک زد. همه جا تقریبا تاریک بود و یکی از هالوژنای آشپزخونه نور خفیفی به خونه میداد.
به یاد اورد وقتی که دیده بود چانیول روی پاش خوابش برده تلویزیونو خاموش کرده بود.
چانیول به حرف اومد
-شاید چهار، شاید پنج. بلند شو برو سرجات بخواب.کوفته میشی. نمیتونم روی ویلچر ببرمت بیمارستان
با حرف چانیول هشیار تر شد. باید جواب آزمایش کیونگسو رو میگرفت. آروم ساعدشو ماساژ داد و به پاهاش فشار آورد تا بلند بشه. چانیول از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاق رفت.
گوشه ی تخت نشست و پتورو بالا زد.
-یاا پارک چانیول چرا روی پتو خوابیدی؟
-گرممه
-نکنه انتطار داری با آمبولانس بریم بیمارستان؟ من دارم یخ میزنم بعد تو..گرمته؟
چانیول غرغری کرد و تکونی به خودش داد و بکهیون با حرص پتورو از زیرش کشید و اونو روش انداخت.
زیر لب غر زد
-بهونه میگیری چانیول
و دراز کشید
چان با حرص گفت
-توام
-هیش..میخوام بخوابم
-یاا
بکهیون چشماشو بست اما دیگه خواب ازسرش پریده بود، سعی کرد ذهنشو خالی کنه
نمیدونست چرا دلهره داره. چانیول کنارش بود و حالش خوب بود،کیونگسو هم خیلی زود به جمعشون اضافه میشد. نزدیک یک هفته ی بعد وام ازدواجشونو میگرفتن و اوضاع دانشگاه هم روبراه بود. پس چی شده بود؟
انگشتای یخ زده شو لای موهاش برد و تا گردنش سٌرشون داد. کلافه شده بود. تکونی به خودش داد و غلت زد
چانیول خیلی زود خوابش برده بود. بک با خودش فکر کرد حق داره این قدر خسته باشه. تا قبل از اون یک جای ثابت میموند و شراب سرو میکرد. حالا کارش شده بود سواری دادن به بکهیون از دانشگاه تا بیمارستان! از بیمارستان تاخونه! از خونه تا هرجایی که بک قرار بود بره. باهاش قدم میزد. به خاطرش بیدار میموند. براش غذا میبرد
-پارک چانیول..توام منو دوست داری؟
انگشتشو آروم به موهای چانیول نزدیک کرد، لمسشون کرد. خندید
دلش میخواست بیشتر موهاشو نوازش کنه اما خیلی زود پشیمون شد و دستشو عقب کشید و سعی کرد بخوابه
.
با خوشحالی در زد و بعد از شنیدن صدای گرم کیونگسو درو باز کرد
-هیونگ! جواب آزمایشت اومده
کیونگسو صاف شد و لبخند زد
-یعنی میتونم برم خونه؟
جونگین خندید. یک خنده ی شیرین! و سطل مخصوص کارشو وسط اتاق رها کرد و روی صندلی نشست
-معلومه! فقط باید منتظر بکهیون باشیم! چانیول گفت که دارن میان
-چانیولم میاد؟
-خب آره! میخوای ببینیش؟
کیونگسو با لبخندگفت
-من زیاد ندیدمش! بکهیون خیلی ازش تعریف میکنه! واقعا دوستش داره
لبخند روی لبای جونگین محوشد
-اوه! که اینطور
تموم روزهایی که از بکهیون خواهش میکرد به چانیول نزدیک بشه به خاطر خود چانیول بود. حس میکرد لازمه یک نفر کنارش بمونه تا از تنهایی بیرون بیاد. حالا بکهیون عاشقش شده بود؟ بعد از ازدواجشون چی میشد؟ چانیول همچنان تظاهر میکرد؟ یا چانیولم..بهش علاقه داشت؟
ابرویی بالا انداخت و متوجه کیونگسو شد که بهش خیره شده بود
لباشو غنچه کرد
-امروز خیلی بانمک شدی هیونگ
-بانمک؟
-اوهوم! اونقدر بانمک که
جونگین بلند شد و دستشو دراز کرد
-میخوام موهاتو بهم بریزم هیونگ
و انگشتاشو لای موهای کیونگسو برد. چند ثانیه بعد بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفته بود و کیونگسو همچنان با چشمای درشت شده ش به حرکت انگشتای جونگین روی سرش فکر میکرد
.
از پشت موتور پیاده شد و سریع به سمت خیابون رفت
-یاا منم آدمم!
بک با صدای چانیول وایستاد. البته که چانیول مهم ترین آدم زندگیش بود. لب گزید
-نگرانم
چانیول موتورشو پارک کرد و به طرفش رفت تا با هم از خیابون رد بشن
دست چانیولو محکم گرفته بود. دستاش یخ کرده بودن و قلبش خیلی محکم میزد
چانیول با نگرانی دست سردشو لمس میکرد
توی ورودی بخش بیماران روانی بیمارستان دستاشون از هم جدا شد
جونگین روی صندلی نشسته بود و به محض دیدن بکهیون لبخندی زد و بلندشد
-هیونگت خیلی منتظرت بود! فکرنکنم دیشب درست خوابیده باشه
بک با یاداوری چانیول که چقدر مظلومانه روی پاش خوابیده بود سری تکون داد
-کجا باید برم؟
جونگین و چانیول تا آزمایشگاه همراهیش کردن
اگه یکم دیگه منتظر میموند قطعا انگشت شستشو خونی میکرد
مسئول آزمایشگاه لبخند زد
"خب..رسیدتونو آوردین؟"
بکهیون کیفشو باز کرد و دنبال رسید گشت
-حواست کجاست؟ رسید پیش منه
چانیول رسید رو از کیف پولش دراورد و بکهیونو به عقب هل داد
-همینه؟
پسر رسید و نگاه کرد و دنبال برگه های نتیجه گشت
"شما سه تا آزمایش داشتین درسته؟ فکر کنم جوابش منفی بود"
بکهیون جا خورد
چان با تعجب پرسید
-منفی یعنی چی؟
پسر سه تا برگه بهم وصل شده رو دراورد
"درسته! دوتا نمونه به ما دادن. نه نمونه ی مادر و نه نمونه پسر، هیچکدوم با دی ان ای بیمار مطابقت نداشت."
-ی..یعنی..چی؟
جونگین جلو رفت و برگه هارو برداشت
-مگه..میشه؟
بک روی زمین افتاد و چان برگشت و نگاهش کرد. انگاری پاهای اونم قفل شده بود.
-فکر میکنم اشتباهی پیش اومده
-"نه! من فکر میکنم که شما بیمار رو اشتباه گرفتین. سه تا آزمایش انجام شده. دی ان ای پسر و مادر با هم مطابقت داره اما هیچکدومش برای بیمار ما نیست. متاسفم"
-بکهیون
جونگین با بهت صداش زد
چانیول برگشت و وقتی که متوجه نبودنش شد به طرف در خروجی دوید
مثل دیوونه ها با دو از بیمارستان بیرون زد.کیفش از روی شونه ش افتاد
تمام خواسته ش این بود که با چانیول برگرده خونه. فقط همین
نمیدونست کِی گریه ش گرفته. اما صورتش خیس خیس بود
چانیول کیفشو برداشت و از در اصلی بیرون رفت
-بکهیون؟
بک برگشت
چانیول داد زد
-برو اونور احمق..مگه با تو نیستم؟
بک دستشو روی گونش گذاشت و زمزمه کرد
-هیونگ
و درست وسط خیابون روی زمین افتاد
صدای ترمز ماشینا و بوقای کشیده شون هیچ تاثیری روی چانیول نداشتن
با عصبانیت به سمتش دوید و اونو توی بغلش گرفت
جونگین به دیوار نگهبانی تکیه داد. لباسشو عوض کرده بود تا کمی از شیرینی های موردعلاقه شو برای کیونگسو بخره. کیونگسو داشت چیکار میکرد؟
کیف بکهیونو از دست چانیول گرفت و تا اورژانس همراهیش کرد
نیم ساعت بعد پسری روی تخت ساعد دستشو روی چشماش گذاشته بود و مدام گریه میکرد و تنها همراهش برای خودش آب میریخت تا قرصشو بخوره
-منو دوست نداشت. من پسرش بودم..فقط من پسرش بودم چانیول
هق هق میکرد و حرفاشو تکرار میکرد
-هیونگ برادرم نیست. اون بچه ی مامانم نیست. فقط من بودم چانیول. فقط من بودم
چان با حرص آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید. حرفی برای دلداری دادن روی لبش نمی اومد، قلبش درد میکرد. برای درد بکهیون درد داشت
دست بکهیونو از روی چشماش برداشت
اشکاش بی وقفه پایین میریختن. نفساش کوتاه و مقطع بودن و سینه ش بالا و پایین میرفت. لباش میلرزیدن. این دردناکترین صحنه ی زندگی چانیول به عنوان یک عاشق بود. چانیول چشماشو روی تمام چیزهایی که دیده بود بست و با انگشتاش موهای روی پیشونی بک و عقب زد. بدون حتی لحظه ای تردید لباشو روی پیشونی بکهیون گذاشت.
پیشونیشو بوسید و عقب نکشید. به اندازه ی تمام روزهایی که کنارش خوشحال بود، به اندازه ی تمام روزهایی که توی آغوش بکهیون آروم شد. به اندازه ی تموم عشقی که نسبت بهش داشت
چشماشو بست و موهاشو نوازش کرد. بغض بکهیون ترکید و بلندگریه کرد
-چا..چانیول
چانیول عقب کشید و بکهیون نیم خیز شد. خودشو توی بغلش انداخت
-منو نگهدار چانیول! منو برای همیشه نگهدار
چشمای چانیولم خیس شده بودن. دستشو پشت گردن بک برد و سرشو محکم توی بغلش گرفت
.
-بکهیون نیومد؟
-هیونگ! اونا گفتن که..خب..باید یک آزمایش دیگه ازتون بگیرن..راستش بکهیون رفت چون کلاس داشت. گفت که..گفت برای دیدنت میاد هیونگ
کیونگسو بدون اینکه بخواد چیزی که دیده بود رو به روی جونگین بیاره ناامید زمزمه کرد
-پس..پس من باید اینجا بمونم
جونگین لب گزید
-هیونگ..سعی کن به یاد بیاری. ازت خواهش میکنم
.
سوییچ موتورشو به جونگین داد تا جابه جاش کنه و بکهیونو سوار تاکسی کرد
-چانیول
به جونگین نگاه کرد
-چیزی بهش نگفتم
چان سرشو تکون داد
-ممنون
چانیول گفت و در ماشینو بست
سر بکهیون روی شونه ش افتاد
نمیدونست چندتا سوال توی سر بکهیون میچرخه. اما میدونست که بکهیون بیشتر از جواب سوالاش، به اعتماد اون نیاز داره
پس دستشو از پشت گردنش رد کرد و اونو بیشتر به خودش فشار داد
.
دستشو از دور گردن دختر باز کرد و گوشیشو از توی جیبش دراورد
-چانیول؟
-توی خونه ت مسکن داری؟
ابروهاش بالا رفتن
-چیزی شده؟
-اگه چیزی نشده بود به تو زنگ میزدم؟
چانیول عصبی غرید و منتظر جواب شد
-توی آشپزخونه، فکرکنم توی کشوها باشه
بلافاصله بعد از تموم شدن جمله ش، صدای بوق آزاد تلفن توی گوش هون پیچید
چانیول گوشیش رو روی کانتر گذاشت و نگاهی گذرا به اتاق انداخت
روی تخت نشسته بود و سرش و بین دستاش گرفته بود. سرش پایین بود و چانیولو نگران تر میکرد که نکنه دوباره اونطوری گریه کنه
بک دستشو روی پیشونیش کشید. دلش میخواست رد بوسه ی عمیق چانیولو لمس کنه. چه احمقانه ازش خواسته بود کنارش بمونه. انگاری که چانیول قصد دیگه ای داشته! فکرکردن به چیزی که شنیده بود باعث میشد آرزو کنه اونم مثل کیونگسو فراموشی بگیره.کاش بهش میگفتن که اشتباه بوده. اما آزمایشی که نزدیک یک ماه طول کشیده بود چه اشتباهی میتونست داشته باشه؟
بکهیون با خودش فکر کرد که اشتباه اصلی برای وقتی بوده که سرنوشتش رقم میخورده.
چانیول لیوان آب و جلوش گرفت و قرص مسکن رو کف دستش انداخت. گرم کنش رو دراورد و اون طرف تخت پرتش کرد
قرصشو قورت داد و خم شد. لیوانشو روی زمین گذاشت. چشماشو بست و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن
با صدای نفسای منقطعش چانیولو برگردوند. کلافه پلک زد. دیگه نمیدونست چیکار کنه. ازحدش فراتر رفته بود. باید این دفعه لباشو میبوسید تا ساکتش کنه؟
از فکرای مزخرفش حرصش گرفته بود
جلوتر رفت و کنارش نشست. دستشو روی کمر بکهیون گذاشت و کمی نوازشش کرد
-ی..یاا..دنیا که به آخر نرسیده..کیونگسو هنوز هیونگته
بک لابلای گریه هاش پوزخند زد
-اگه.. میفهمیدم..من بچه ش نیستم..منطقی تر بود. درکش میکردم. با خودم میگفتم کدوم احمقی حاضره به کسی که بچه ش نیست محبت کنه..حالا اون مرده. شوهرش هم..مرده..و من کسی ام که اینجا..واقعا تنهامونده. با پسری که حافظه شو از دست داده و نمیدونم چی باید بهش بگم. لعنت بهم..لعنت به زندگیم
چانیول لبشو گاز گرفت. با یاداوری چیزی دست از نوازش کردن کمر بکهیون کشید
روز قبل، وقتی به عکساش نگاه میکرد متوجه چیز عجیبی شده بود
شباهت کیونگسو به پدرش
لب زد
-ب..بکهیونا..هیچ چیزی..هیچ یادگاری یا خب..دقیقا نمیدونم..از پدرت نمونده؟
-نمیدونم
چانیول شونه هاشوگرفت و کشیدش بالا
-مهم نیست. فقط آروم بگیر باشه؟ یکم بخواب. بعدا راجع بهش حرف میزنیم
و دوباره موهای نیمه بلند بکهیونو از روی پیشونیش عقب زد و انگشتاشو پایین پلکاش کشید و خیلی جدی گفت
-گریه نکن. حالم بد میشه. گریه نکن باشه؟
بک با چشمای خیسش بهش زل زد، طولانی. و بعد سعی کرد لبخند بزنه، یک لبخند تلخ
-فقط به خاطر تنها کسی که توی زندگیمه
و آخرین قطره های اشکش آزاد شدن
چانیول بلند شد و بکهیون دراز کشید. زیرلب زمزمه کرد
-کاش توی زندگیم بمونه
.
یک ساعتی میشد که بکهیون خوابش برده بود. چانیول بدون اینکه بدونه چرا، بیش از حد نگران بود
زیاد ازظهر نگذشته بود اما هوا ابری بود و مطمئنا بغض آسمون میترکید.
کنار پنجره ی بزرگ خونه ی هون راه میرفت و فکر میکرد. دیگه بکهیون چیزی برای ازدست دادن نداشت. اگه به سرش میزد که بیخیال زندگیش با اون بشه چی؟ اگه احمق میشد و میرفت؟
لرزش گوشیش نگهش داشت. اونو ازتوی جیبش درآورد و با دیدن شماره جونگین بدون وقفه جواب داد
-کیونگسو یک سره سوال میپرسه
چانیول به قدم زدنش ادامه داد
-بکهیون خوابه. اونقدر گریه کرد تا خوابید
جونگین انگاری که چیزی رو به یاداورده باشه قبل از تموم شدن جمله چانیول بین حرفش پرید
-چانیولا..بکهیون این روزا..یه جوری نشده؟
پوزخند زد
-این روزا؟ اون همیشه همینجوریه. اگه مثل بقیه بود الان توی زندگیم نبود
-دارم با پارک چانیول حرف میزنم؟ اون پسره..جادوگری چیزیه؟
-توام دنبال معجزه میگردی؟
جونگین عصبی جواب داد
-میفهمی چی داری میگی؟ رسما داری میگی..یاا فکرش روهم نمیکردم تا حدی پیش بری که گریه ی یک نفر اون قدری آزارت بده که خم بشی و پیشونیشو ببوسی..پس کیونگسو واقعا راست میگفت!
-کیونگسو؟ اون چی میدونه که بخواد راست یا دروغ باشه؟
جونگین مچ دست آزادشو گردوند
-میخواست تورو ببینه. میگفت بکهیون اونقدری ازتو تعریف میکنه که..میگفت بکهیون دوستت داره. فکر نمیکردم توام اونقدر احمق شده باشی که باورش کنی چانیول!
ابروهاش بی اختیار بالا رفتن
-این چیزایی که گفتی
-چانیول!
جونگین تقریبا داد زد
-فکر میکنی داری خواب میبینی؟ بیست و چند سال توی خیابونا زن و مردایی رو ندیدی که حالشون از چیزی که مطابق جامعه نیست بهم میخوره؟ تا کی میخوای ادامه ش بدی؟ چند ماه دیگه ازدانشگاه بیرون میری. اون بچه های پرحرف ازت دور میشن اما مردم دور و برت رو میگیرن. میخوای دست یک پسرو بگیری و بین اونا قدم بزنی؟
-نمیفهمم چی میگی جونگین. کدوم یکی از اونایی که میگی حاضرشدن دست من و تو رو بگیرن؟ کدومشون بهمون لبخند زدن و کمکمون کردن تا توی سخت ترین شرایط حداقل بتونیم لبخند بزنیم؟ حالا چرا باید ازشون اجازه بگیرم؟ کِی منو جزو اون آدما حساب کردن که حالا طبق افکار عمومیشون زندگی کنم؟
-باشه..باشه هرغلطی میخوای بکن..باید ببینمت
چانیول نفسشو پرصدا بیرون داد و پشت سرشو نگاه کرد
-فعلا نمیتونم
-لابد به خاطر بکهیونه
-به خاطر بکهیونه
بکهیون بچه نیست چانیول! دیگه حتی حاضر نیستی منو ببینی-
-بکهیون بچه نیست. آره جونگین اون بچه نیست. اما بیشتر از یک بچه تنها گذاشتنش خطرناکه
جونگین عصبی خندید
-به جهنم! برات یک عکس میفرستم. از صفحه ی آخر دفترچه کیونگسو. چندتا شماره توش هست. شاید به دردت بخوره
-ازت انتظار دارم مثل بقیه ی مردم فکر نکنی جونگین
آهی کشید
-اونا تورو نمیشناسن. من که خوب میشناسمت. کاری به جز حماقت انجام بدی خنده داره!
چانیول خندید و تماسو قطع کرد. نگاهشو به بیرون داد....بارون می اومد
.
-اینجایی؟
چانیول با صدای بکهیون برگشت. لباسش کاملا خیس شده بود و موهاش روی پیشونیش ریخته بودن
به بک نگاه کردکه با چشمای پف کرده و لباس نا مرتب و پتویی که توی بغلش بود کنار در پشت بوم وایستاده بود.
-مگه بارونو دوست نداشتی؟ چرا جلو نمیای؟
آروم قدماشو به طرف چانیول کشید و کنارش نشست. پتو رو روی پای چانیول انداخت و کمی ازش رو برای خودش برداشت
بدون هیچ حرفی به ساختمونای کوتاه و بلند روبروش خیره شده بود
زانوهاشو خم کرد و سرشو بهشون تکیه داد. چانیول تماما به سمتش برگشته بود و نگاهش میکرد
-پارک چانیول
جا خورد
-هوم؟
-ازم بدت میاد؟
با حرص لبشو گاز گرفت و فقط بهش خیره شد
بک دوباره به حرف اومد
-فکرمیکنی کسی که خانواده ای نداره، لایق این هست که باورش کنی؟
-چرا سعی نمیکنی فقط خفه شی؟
بکهیون چشماشو بست
-حق با منه مگه نه؟
-فقط مزخرف..چیزی که من میشنوم همینه.
با حرص پتوشو کنار زد و بلند شد و رو به بکهیون گفت
-از آزار دادن خوشت میاد؟
بک با تعجب سرشو بالا برد و نگاهش کرد
چانیول صداشو بلندترکرد
-خوشت میاد؟ چرا خودت و با افکار مزخرفت آزار میدی؟ چرا منو با حرفای مزخرفت آزار میدی؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار منو نمیشناسی؟ چرا چشماتو میبندی و تظاهر میکنی که هیچی ندیدی؟ چراتمام این مدت سکوت کردی و با سکوتت منو مجبور کردی تا سکوت کنم؟ بیون بکهیون، از آزار دادن من خوشت میاد؟
بک با تعجب از جاش بلند شد
-چ..چی داری میگی؟
-من؟ دارم چیزایی رو میگم که توی دلت نگهشون میداری. چیزایی که توی دفترت مینویسیشون. چیزایی که بهترین راه گفتنشون به من طعنه زدنته. طعنه هات آزارم میدن بیون. قلبم اونقدری کشش نداره که زهرطعنه هاتو توی خودش بکشه. چرا حرف نمیزنی بکهیون؟ چرا چیزی که باید بگی رو نمیگی؟
-واقعا خوب نیستم چانیول..لطفا باهام بحث نکن
-خدای من بازم سکوت کرد. چطور دلت میاد کسی که بهت نزدیکه رو دورادور دوست داشته باشی؟
دهنش باز موند
-من..منظورت چیه چان؟
-منظورمو بفهم. داری اذیتم میکنی. مدام بهانه میگیری تا به چی برسی؟ میخوای جلوت زانو بزنم و بگم آره؟ توراست میگی؟ موفق شدی منو عوض کنی؟ موفق شدی قلبمو بلرزونی؟
-چانیول..چ..چی داری میگی؟
-دارم میگم خسته شدم. تو از سکوت کردن خسته نشدی؟
بک لبشو گاز گرفت و به طرف در رفت
-فرار نکن بکهیون
با لرز وایستاد. اون یک اعتراف بود؟
چانیول دستشو روی قلبش گذاشت و محکم فشارش داد
ترسیده بهش نزدیک شد
-چانیول..بعدأ حرف میزنیم. بعدأ. خواهش میکنم بیا بریم پایین
-بعدأ وجود نداره. هرچیزی که هست همینجا میگی
-من..من چی باید بگم؟
-چیزی نداری بگی؟ خوبه! پس میخوای بگی من اشتباه میکنم
با قدمای بلندش به طرف بکهیون رفت و یقه شو کشید
بک توی بغلش فرو رفت
دستاشو محکم دور بدن خیسش حلقه کرد
-پَسم بزن..منو پس بزن
بک چشماشو بست. لبخند زدن توی اون لحظه عجیب به نظرمی اومد. اما دلش میخواست بخنده
-میتونی بری! چرا فقط هلم نمیدی و دور نمیشی؟
انگشتای یخزده ی بک روی کمرش خزیدن. آروم بالا رفتن و پیرهنشو چنگ زدن
دوست داشتنی ترینش توی بغلش تکونی خورد. خودشو نزدیکتر کرد وکمترین فاصله ای بین بازوهاش نذاشت
-بریم پایین. سرما میخوری
چانیول لبخند زد. چشماشو بست و بکهیونو محکمتر به خودش فشارداد
-دلم میخواد از خوشحالی بمیرم! اونوقت تو نگرانی سرمابخورم؟
.
وقتی قهوه جوشِ دستی هون و روی گاز گذاشت خندید. از این که چانیول نمیبینتش خوشحال بود!
لبخند بزرگی زده بود و سعی میکرد از ریزش اشکاش جلوگیری کنه
چانیول هیچ حرفی نمیزد و ساکت به صفحه تی وی خیره بود
اون در واقع فقط سعی میکرد از یاداوری چیزی که نیم ساعت قبل اتفاق افتاده بود طفره بره.
بالاخره طاقتش تموم شده بود. بکهیون جلوی چشمش راه میرفت، لبخند میزد، نگران میشد. بکهیون توی بغلش آروم میشد، کنارش میخوابید، توی دفترش راجع به خاطرات مشترکشون مینوشت. و اواخر تعریف کردنش برای کیونگسو رو هم اضافه کرده بود. چطور دلش اومده بود اونقدر صبرکنه؟
بک سینی کوچیکی حاوی دوتا ماگ شیرقهوه رو روی میزگذاشت و کنار چانیول نشست. لباساش هنوز خیس بودن. دستشو به سمت آستین چانیول درازکرد و لمسش کرد
از جا پرید و به بک زل زد
-لباست خیسه. بروعوضش کن
چانیول به دست بک که دقیقا روی بازوش قرار داشت نگاه کرد و سر تکون داد. از جاش بلند شد و سریع به طرف اتاق رفت
صدای بک بین راه متوقفش کرد
-خیلی اذیت شدی درسته؟ بابتش متاسفم..مطمئن نبودم نظرتو چیه و خب..
-به جای خوردن قهوه بهتر بود به ناهاری که نخوردی فکرمیکردی! واقعا گرسنه ت نیس بیون؟
بک سری تکون داد و خندید
-چیزایی که گفتی یعنی توام همینطور؟
چانیول شونه ای بالا انداخت و وارد اتاق شد
روی تخت نشست و دندوناشو بهم فشار داد
-اون چرت و پرتا چی بودکه گفتم؟
پیرهنشو دراورد
صدای بک بلند شد
-چقدر از هیونگ قرض گرفتی؟ میتونیم غذا سفارش بدیم؟
ایده ی خوبی به نظر میرسید
بدون اینکه لباس جدیدی تنش کنه ازاتاق بیرون رفت
-چی میخوری؟
بک ماگ خالیشو برداشت و بلندشد. با دیدن چانیول که با بالا تنه ی لخت روبرش وایستاده بود اخمی کرد
-گفتم سرما میخوری
و وارد آشپزخونه شد
-پیتزا میخوام
چانیول به کانتر تکیه زد
-دوتا یک نفره یا یک دونفره؟
-دونفره دوست داری؟
چان خندید و برگشت
-بستگی داره با کی بخورمش
-پس دونفره بگیر! امیدوارم تا وقتی ازحمام میام رسیده باشه! و اینکه قبل از خوردن هرچیزی تو باید شیرقهوه ی منو تموم کنی پارک چانیول
بک گفت و وارد اتاق شد تا با یک حمام گرم از خودش پذیرایی کنه
چان روی کاناپه نشست و گوشیش رو برداشت تا شماره ی فست فودی که نزدیکی بار بود رو پیدا کنه
نگاهشو به شیرقهوه ی روی میز داد و خندید
-باکمال میل!
.
قرصشو از پرستار گرفت و نگاه کوتاهی بهش انداخت. خیلی آروم اونو توی آستینش سٌر داد و دست خالیشو جلوی دهنش برد تا پرستارو مطمئن کنه
تصمیم گرفته بود کمتر بخوابه و بیشتر فکر کنه! حس میکرد اتفاق عجیبی افتاده و از این که موفق نشده بود تا بعد از سه سال از بیمارستان خارج بشه عصبانی بود. کوچکترین چیزهایی که تونسته بود به یاد بیاره رو روی برگه نوشته بود و اونو روی کتاب مقدسی که باعث شد به حافظه ش امیدوار بشه گذاشته بود.
اون نوشته ها شامل اسامی و چهره هایی بودن که کیونگسو توی خواب میدید.
بکهیون/ چانیول/ جونگین/ هه می/ مامان
توصیف یک باغ سبز و میز عصرانه
زمزمه های یک زن که داره بچه ش رو آروم میکنه
و یک تابوت سیاه
اونها تمام چیزهایی بودن که کیونگسو میدونست
روی تختش دراز کشید و چشماشو بست. تمرکزشو به سمت تختی برد که یک روزی روش میخوابید. دلش میخواست خیلی زودتر از جواب آزمایش بعدی همه چیز رو به یاد بیاره. البته اگه آزمایش بعدی هم وجود داشت!
.
-تا به حال حمام ندیدی؟
بک حوله سرشو پشت گوشاش انداخت و خندید
-فردا اولین روز زمستونه! میخواستم حسابی گرم بشم
چانیول ابرو بالا انداخت
-فردا؟
بک کنارش نشست و پشتشو بهش کرد
-هوم. حالا موهامو خشک کن
دستای بزرگشو روی سر بک گذاشت و انگشتاشو روی حوله حرکت داد
بک خنده ش گرفته بود
-پارک چانیول و مجبور به انجام دادن چه کارایی که نکردم!
-مطمئن باش اگه پارک چانیول نمیخواست هیچ کاری انجام نمیداد
بک دستاشو بالای سرش برد و دستای چانیولو پایین کشید. اونارو دور گردنش برد وکاملا توی بغلش رفت
-خب..چیشدکه تغییرتو پذیرفتی؟
-با شخصی به اسم بیون بکهیون روبرو شدم
چانیول با ملایمت گفت و بکهیونو عقب ترکشید تا بیشتر بغلش کنه
-چانیولا؟
-هوم؟
-ما واقعا اعتراف کردیم؟
-دیگه نمیتونستم از بغل کردنت بگذرم، بیون
-یاا من که هرروز توی بغلت بودم
-توی بغلم بودی، اما برای من نبودی. الان برای منی، و هیچوقت قرار نیست از این جا تکون بخوری..میفهمی چی میگم بیون؟
بک دست چانیولو توی دستش گرفت و با انگشتاش بازی کرد
-یادته بهت گفتم دارم به چیزی که از زندگیم میخوام میرسم؟
-خب؟
-خب اون پارک چانیول بود. نه خونه، نه دوست و نه مقام شغلی
چان لبشو گاز گرفت، این پسر کسی بود که همیشه میترسید بهش بگه دلش میخواد برای همیشه کنارش بمونه؟
-بکهیون، یادته بهت گفتم دنبال عشق میگردم اما ابراز کردنش رو بلد نیستم؟
-آ..آره
-متاسفم که اذیتت کردم. راه دیگه ای برای گفتنش نداشتم
بک جلوتر رفت و خودش و از چانیول جدا کرد. برگشت و به چشماش نگاه کرد
-تو هنوزم نگفتیش
-چی؟
بک روی شونه ش زد
-یاا تو هنوز بهم اعتراف نکردی..زود باش
-الان باید..چیکار کنم؟
-چانیولا داری حرصمو درمیاری! فقط لباتو ازهم فاصله بده و بگو
دهنش باز موند، با درموندگی به بک زل زد. بک خندید
-دلم برات نمیسوزه پارک چانیول! تلاشتو بکن
-آ..خب..بیونا
-اوهوم؟
-اوایل..دلم برات میسوخت
-خب؟
-و بعد از اون..دلم میخواست بهت کمک کنم چون..تومثل خودم بودی و بعد از یک مدت..فهمیدم اون تویی که داری به من کمک میکنی
بک دستشو زیر چونش گذاشت و آهی کشید
-چندماه از روزی که همدیگه رو دیدیم میگذره چان. خیلی سخت گذشت مگه نه؟
-صدات، با همه ی صداها فرق داشت. دستات، حرفات، کارای احمقانه ت، وقتایی که مثل بچه ها زانوهاتو بغل میکردی و نگاهم میکردی، خب من فکر میکردم دارم بهت وابسته میشم و..نتونستم ازت فاصله بگیرم
-میدونی چان؟ وقتی زندگی کنار تو رو تجربه میکردم، تمام اون مدت باور داشتم که کسایی مثل من و تو، محکوم به زندگی کردنیم..اون هم نه مثل آدمای عادی. یک زندگی زجر آور. یک زندگی پر از دردسر. اما توی بدترین شرایطی که با تو توش قرار گرفتم، دیدم که معجزه میشه! وقتی کنار هم بودیم و میخندیدیم، با این که میدونستیم هیچ جایی برای موندن نداریم، به همدیگه تکیه میکردیم و بعدش. همه چیز عوض میشد
-بیون بکهیون
بک عقب رفت و منتظر به چشماش خیره شد
چانیول چند ثانیه ای صبرکرد و بعد خیلی آروم لباشو از هم فاصله داد
صدای زنگ هردوشونو از جا پروند
بک دستشو روی قلبش گذاشت
-یاا
چان از جاش بلند شد
-خیلی احمقی
گفت و به طرف در رفت
بک سر تکون داد و میزجلوی کاناپه رو جلوترکشید. به طرز عجیبی دلش میخواست به چانیول بچسبه و اونو مطمئن کنه که هیچ جا نمیره
چانیول با جعبه ی بزرگ پیتزا برگشت و اونو روی میز گذاشت
کنارش نشست و با کمی تردید دستشو دور گردنش انداخت
-اولین پیتزای دو نفره ایه که میخورم
بک به صداقتش خندید
-باعث افتخاره
چانیول با یاداوری چیزی عقب تر رفت
-گفتی فردا اولین روزه؟
-زمستون؟ اوهوم
-یااا یعنی..یعنی ده روز دیگه؟
بک ابروهاشو بالا داد و لباشو غنچه کرد
-اوهوم! ده روز دیگه ازدواج میکنیم
چشماش درشت شدن و متعجب لبخند زد
بک انگشتشو توی چال لپش فرو کرد
-یاا وقتی لپت سوراخ میشه ضعف میکنم
-بیون پطروس فداکار، داری جلوی ضعفتو میگیری؟
بک خندید
-احمق! با هیونگت درست حرف بزن
-آا تازه یادت اومده که هیونگ منی؟
-تو گرسنه نیستی؟
چان سرشوکج کرد
-چرا هیونگ
-دیوونه!
-اگه دیوونه نبودم که..
-هوم؟
-دوستت نداشتم
قلب بک برای لحظه ای وایستاد. با دهن باز به چانیول زل زد
چانیول با خنده دستشو جلوی چشمای بک تکون داد
که بک یکدفعه گفت
-چانیولا
-او؟
-بیا همیشه دیوونه باشیم!
.
پتو رو کنار زد و نشست، هوا تاریک بود اما ساعت دروغ نمیگفت. برگشت و نگاهشو به چانیول داد که مثل همیشه پشت به اون خوابیده بود و به نفسای بلند و ریتم دارش گوش داد. لبخند زد و انرژی گرفت، خم شد و پتوشو تا روی شونه ش بالا کشید
-زمستونت پر از شادی، چان
قهوه جوش و روی گاز گذاشت و پلیوری که چانیول همیشه بهش میداد تا بپوشه رو پوشید و وسایلشو برداشت. منتظر موند تا ساعت جفت بشه و آرزو کرد به اندازه کافی برای روبرو شدن با آینده قوی باشه. قهوشو خورد و از خونه بیرون زد
دلیلی نمیدید که بخواد چانیولو زودتر از وقتش بیدار کنه. اون روز باید واحدهای درسی جدیدشو انتخاب میکرد و دوباره پیش مسئول هماهنگی مراسم ازدواجشون میرفت. باید به محله ی قدیمیشون سرمیزد، به ملاقات دوست مادرش میرفت و در آخر کیونگسو..
براش نگران بود. حتی به اندازه ی یادآوری دروغ های پدر و مادرشونم شانس نداشت
.
توی ایستگاه یکی مونده به آخر یکی از همکلاسیاش وارد مترو شد
بک لبخند زد و براش دست تکون داد
-جینایا..امروز خیلی سرده مگه نه؟
کنارش نشست و سر تکون داد
+واقعا خوشحالم که چند ماه دیگه از این ساعت و این مسیر راحت میشم
-هوم
بعد از چند لحظه سکوت پسر به سمت بک برگشت
+بکهیونا..تومیدونی کیا..قراره امسال ازدواج کنن؟
بک ابرو بالا انداخت و با تعجب نگاهش کرد
-خب..خب من فقط..دوتاشونو میدونم! جی یون و ووبین و..
پسر آهی کشید و خندید
+مهم نیست! امروز قراره اسامی رو بنویسن! میدونی بکهیون؟ راستش..میترسم اسم بویونگم بینشون باشه
-چی؟ چیکار میکنن؟
با صدای زنگ گوشیش تکونی خورد و قبل از اینکه به مرحله ی آخر تعجبش برسه جواب داد
-کِی رفتی؟
بک به ساعتش نگاه کرد
-نیم ساعتی میشه. چرا بیشتر نمیخوابی؟
-چون عادت ندارم احمق! منم امروز انتخاب واحد داشتم
بک خجالت زده خندید
-آا..چانیولا
-هوم؟
بک به جینآ نگاهی کرد و خنده ی کوچیکی تحویلش داد. آروم زیر لب گفت
-امروز قراره اسامی رو اعلام کنن
-اسامی؟ اسم چی؟
-اسامی اوناییکه..قراره ازدواج کنن
دوباره به جینا لبخند زد
-چیکار کنن؟
-همین که شنیدی! خب راستش..ازاینکه بیدارت نکردم پشیمونم
-میترسی؟
بک صاف شد
-یاا از چی باید بترسم؟ فقط یکم هیجان زده م. خوبه؟
-قراره امروز کارای وام و انجام بدیم؟
بک خندید
-درسته! پس میبینمت دیگه؟
چانیول روی تخت نشست
-از اینکه توی دید عام باشی ترسیدی؟
بک لبشو گاز گرفت
-فقط از سوال و جواب کردن بدم میاد. چرا فکر میکنی..
-باشه. میام
چانیول گفت و تماسو قبل از گفتن هرحرفی قطع کرد
بک به جینا نگاه کرد
-گفتی از دیدن اسم بویونگ میترسی؟ فکرنمیکنم اسمش اونجا باشه
سر تکون داد و باعث خنده ی بک شد
-دوستش داری؟
جینا نگاه ناراحتی بهش انداخت
+اون یکی دیگه رو دوست داره
بک سری تکون داد و بلند شد
-جینایا..زودتر بهش اعتراف کن
جینا بلند شد و همراهش از ایستگاه بیرون رفت. بکهیون کسی نبود که زیاد با آدم های غیر صمیمی همکلام بشه. اما به تازگی خیلی عجیب به نظر میرسید. تمام بچه هایی که از شرایط زندگیش اطلاع داشتن حالا از لبخند زدن های بی اندازه ش متعجب بودن. اون شاد بود و همیشه فضارو عوض میکرد. اما این شادی حالا توی چشم هاش هم دیده میشد.
بک نفس عمیقی کشید و وارد دانشگاه شد. نگاه های عجیب و غریبی دنبالش نمیکردن. به چند نفری سلام کرد و به دیوارا نگاهی انداخت. هیچ خبری از اسامی نبود. شونه بالا انداخت و به طرف دفتر رفت
وقتی در دفتر ثبت نام ازدواج رو باز کرد چندتا دختر و پسر به طرفش برگشتن
همه باتعجب به بک زل زده بودن. بک با لبخند سر تکون داد و جلو رفت
-آقا، امروز باید رسید و بگیریم درسته؟
مرد که حالا با بکهیون آشنا بود بلند شد و لبخند زد
*درسته. الان پرونده رو میارم
+توام داری ازدواج میکنی؟؟
بک با شنیدن سوال یکی از همکلاسی هاش برگشت
-آره! کار اشتباهی میکنم؟
+اوه نه. فقط یکم عجیب به نظر میاد
بک سرشو پایین انداخت و خندید
-درسته! عجیب تر هم میشه
بعد از انجام دادن کارای مربوط به دانشگاهش وارد کتابخونه شد و فرصتی برای نوشتن به خودش داد
"یولا..واقعا فکر اینکه پَست بزنم هم عذاب آوره! اونوقت توی احمق..بگذریم. پارک چانیول، من هیچوقت تو رو پس نمیزنم. من تو رو برای همیشه لازمت دارم. من تو رو دوستت دارم. به اندازه ی تمام روزهایی که دوست داشته نشدی کنارت میمونم. در جواب تمام سرکشی هات لبخند میزنم وآرومت میکنم. کنارت میشینم و به تمام کسایی که ازت فاصله گرفتن میخندم. توی بغلت میمونم و از جام تکون نمیخورم! مگه همینو نمیخواستی؟"
ویبره ی گوشیش باعث لبخند زدنش شد. وسایلشو برداشت و از کتابخونه بیرون زد
-چانیولا؟
-کدوم جهنمی هستی؟ دارن اسامی رو میزنن
-یاا اومدم
چند دقیقه بعد جلوی در اصلی و کنار چانیول وایستاده بود
چان دستاشو توی جیبای شلوارش فرو کرده بود و به موتور تکیه زده بود
بک خندید
-چه حسی داری؟
چانیول برگشت و بهش زل زد
-عذاب وجدان
لبخند روی لبش ماسید
چان از سکوتش استفاده کرد
-برای اینکه زودتر باهات آشنا نشدم
بک چند باری سرشو تکون داد
-منم احساس تأسف میکنم. باید زودتر بهت میگفتم چقدر برام ارزشمندی
-ارزش چیزیه که تو برای من قائل میشی بیون
بک لبخند زد
-تمام ضعفی که داشتم بهم یک قدرت بزرگ داد. ممنونم که گذاشتی پیشت بمونم چان
-جبرانش کن و..
چانیول دستشو از توی جیبش دراورد وآروم دست بک و توی دستش گرفت
-پیشم بمون بکهیون! بمون و بهم ارزش بده. بهم عشق بده. بکهیونا..من هیچ چیز دیگه ای ازت نمیخوام
خنده ی بلند بک ساکتش کرد
-چقدر باحال صدام میزنی! یااا
و دست چانیولو به طرف دانشگاه کشید
.
-وقتی برگردم خونه دلم برای کاناپه ت تنگ میشه
بوگوم کام عمیقی از سیگارش گرفت و بی صدا به هون زل زد
-چون کاناپه بوی بدنتو میده!
بوگوم پوزخند زد
-حالا که بوی تو رو گرفته! بعید میدونم بهش نزدیک شم
-تا کی میخوای به خودت عذاب بدی؟ رفتی توی تاریکی تا منو نبینی. من روبروتم. بزن بیرون بوگوما. چرا داری بهترین روزهاتو صرف خوابیدن با هرزه ها میکنی؟
بوگوم اخم کرد
-میتونی از همون جایی که دنبالم اومدی برگردی. مگه زنجیرت کردم؟
-آره. زنجیرم کردی. نمیبینی چشمام از روی صورتت تکون نمیخورن؟ نمیبینی پاهام دنبالت کشیده میشن؟ تاکی میخوای غرورتو به آینده ت ترجیح بدی؟
صدای بوگوم ناخواسته بالا رفت
-تا وقتی گورتو از جلوی چشمام گم کنی. هونا من نمیتونم از عشقت استفاده کنم
-میدونی عذاب کشیدن چطوریه نه؟ حاضرم تا آخر عمرم عذاب بکشم. اما کنارتو. حتی اگه یک ساعت وقت داشته باشم، روبروت میشینم و نگاهت میکنم
سیگارشو روی کانتر پرت کرد و دور شد. هون به ترتیب قدم هاش زل زد. چرا های زیادی توی چشماش بودن که بوگوم حاضر به جواب دادن به اونها نبود
.
"اوپا...هردوتای اونا اسم پسر نیستن؟ "
پسر خم شد و لباشو روی گونه ی دوست دخترش گذاشت
"چرا برای اسم خودمون ذوق نمیکنی؟"
بک سرشو پایین انداخت و خندید
-چرا باید اسم مارو اول بنویسن؟
-فکرمیکنم اون آجوشی ازما خوشش اومده
-راستی چان، دو روز دیگه میریم بانک و یک حساب مشترک باز میکنیم. بعدش..
چانیول به ذوقش خندید
-فکرکنم همشو باید به هون بدیم!
-یاا من میخوام برات حلقه بخرم
چان جلوتر رفت تا موتورشو از پارک بیرون بکشه. خم شد و زیرلب گفت
-هرچیزی که باعث بشه بیشتر بخندی بیون! حتما همونو برات میگیرم
.
-دستام یخ کردن
-بذارشون توی جیبام
بک لبخند زد. حلقه ی دستاشو ازدور کمر چانیول باز کرد و اونارو توی جیبای سوییشرتش فرو کرد. بهش چسبید و سرشو روی شونه ی چان گذاشت
-توی خیابونیم احمق
بک عقب کشید
-مثل اینکه تو بیشتر از مردم میترسی!
سرعت موتورشو زیاد کرد وتوی کوچه های فرعی پیچید
-میانبره
و ادامه داد
-کسی نیست
بک خندید
-یاا
و دوباره چونه شو به شونه ی چانیول تکیه داد
چشماشو بست و از برخورد هوای تازه ی زمستونی روی پوستش لذت برد
از محله های مختلف گذشتن و خونه های رنگارنگو از زیر نظر گذروندن.
توی یک خیابون خیلی بزرگ، آخر یک کوچه ی پهن، در بزرگ قهوه ای رنگی تنها خونه باغ اون منطقه رو تحت پوشش داشت
بک از موتور پیاده شد و روبروی در وایستاد
-اینجا برای ما بود. باورت میشه؟
چانیول پوزخندی زد و سرتکون داد
-میدونی چقدر خاطره اینجا دفن شده چان؟ گاهی با خودم فکر میکنم روند زندگیم هیچوقت تغییر نکرده. من همیشه تنها بودم
-همیشه؟
بک با لبخند تلخی به طرفش برگشت، جلوتر رفت و روبروش قرار گرفت
-قبل از این که ببینمت
و به طرف خونه های پایینی رفت
-موتورتو یک جای امن پارک کن و باهام بیا

REDWhere stories live. Discover now