دخترمتعجب به دوپسری که روبروش بودن نگاه کرد.
بک مرددگفت-تو میرا نیستی درسته؟
شونه بالاانداخت و لبخند سردی زد-معلومه که نه
-اینجا خونه ی..شین می ئه؟
-او. با اون کار داری؟
پلکی زد و عقب تر رفت-بیاین تو
-پس تو دوست دخترشی
دخترسری تکون داد-الان از حمام میاد! نسکافه میخورین؟
بکهیون تشکر کردو منتظر موند. نگاهشو به لوازم خونه داد. شونه ش رو به شونه ی چان زد
-از آخرین باری که اینجارو دیدم، تقریبا زیرورو شده
چانیول سری تکون داد
-هانیااا
دختر خجالتزده از توی آشپزخونه داد زد-شین میا..مهمون داری!
پسربانمکی با حوله حمام وارد سالن شد-مهمون؟
بک لبخند زد و از جاش بلند شدو چانیول هم به تقلید از اون بلندشد
-سلام
شین می چندثانیه ای به بک خیره شدو کم کم لب هاش از هم فاصله گرفتن
-بکهیون؟
بدون هیچ وقفه ای محکم بغلش کرد-یکم زیادی بزرگ نشدی هیونگ؟
قطره های آب از بین موهای قرمزش روی گردن بک میریختن
بک عقب کشید-یاا خیس شدم
پسر از پشتِ شونه های بک به چانیول خیره شد-تو؟
-همخونه ایم
قبل از اینکه بک بخواد جواب بده چانیول جواب داد
-که اینطور! فکر کردم کیونگسوهیونگ رشد کرده
بک کلافه خندید-هنوزم مثل قبلی!
-یااا فکر کردی چندسالمه؟ هنوز خیلی جوونم! هیونگ نیمِ با استعدادم کجاست؟یااا اصلا این چه وقت اومدنه؟ کم کم داشتم فکر میکردم مٌردی
اخم کوچیکی روی پیشونی چانیول نشست، بک لبخند تلخی زد-هیونگ خوبه! خاله کجاست؟
-مامانم؟ اونا سال پیش به یوسو رفتن! حالا من و هانی اینجاییم
بک لبشو گاز گرفت-جدا؟
شین می ماگ نسکافه شو از دوست دخترش گرفت و تکیه شو به کاناپه داد
-خیلی دوست داشت قبل از رفتن مامانتو ببینه! فکر نمیکنی بی سروصدا رفتن کار درستی نبود؟
-متاسفم! شاید موقعیت درستی برای تصمیم گیری نداشتیم. به هرحال، اون مرده
-چی؟
بک بی توجه به تعجبش آهی کشید-خاله و مامانم خیلی صمیمی بودن. میخواستم چندتا سوال کوچیک ازش بپرسم
-اوه آره. راستی، وقتی که رفتین، صاحب جدید باغ نگهبانش رو بیرون کرد و اونم وسایلی که پیشش گذاشته بودین و آورد اینجا. فکرمیکنم توی انبار باشن، چندتا کارتن کوچیکن. میبریشون؟
-میشه هفته ی دیگه اونارو ببرم؟
شین می به چانیول نگاه کرد-اون دوستت، خیلی ساکت نیست؟
چان بیخیال پرسید-مگه تو میذاری حرف بزنم؟
-چانیولا!
بک با لبخند خجالتزده ای صداش زد و شین می روخندوند
-خوشحالم که کسی مثل خودت پیدا کردی هیونگ! قبلا بیشتر شوخی میکردی
یااا راستی چرا رنگ موهات مشکیه؟ توکه عادت نداشتی..
-شین میا
دستشو دور گردن دوست دخترش انداخت-باشه! دیگه حرف نمیزنم. حداقل بگو کجا زندگی میکنی؟
بک نگاه عجیبی به چان انداخت
-یااا مگه میخوای ازش تقلب بگیری؟
بک سری تکون داد-درحال حاضر..خیابون گانگنام
-چی؟ اینقدر پولدار شدی؟
بک خندید-شاید برای چانیول باشه!
چان نگاه شو به بک داد و ابرو بالا انداخت
شین می لباشو غنچه کرد-پس باهاش قرار بذار! فکر نمیکنم موقعیت بهتری گیرت بیاد
دختر که انگاری از شوخی دوست پسرش خوشش نیومده بود آروم به سینه ش ضربه زد-یاا
-ما الانم قرار میذاریم!
بک گفت و بلندشد
شین می خندید-داری شبیه بکهیونی که میشناختم میشی! یااا بیشتر بخند
بک بیهوا پرسید-اگه دعوتت کنم، برای عروسیمون میای؟
-یااا معلومه..ساقدوش نمیخوای؟
چانیول خندید-فکر میکنه شوخی میکنی؟
بک دستشو گرفت و به طرف شین می برگشت-نٌه روزِ دیگه، دانشگاه هنر! میبینمت
به سمت در خروجی رفت-خوشحال شدم
-صبرکن ببینم! اون حرفارو جدی گفتی؟
-توام وقتی دبیرستانی بودی عاشق یک پسر شدی! یادته؟
-هیونگ!!؟
بک لبخند شیطنت آمیزی زد. برگشت و به چشماش زل زد-به هم نمیایم؟ چوی شین می خوشحال میشم توی مراسم ببینمت
با درموندگی سر تکون داد و بکهیونو بدرقه کرد.
-تو..یک پسرو دوست داشتی؟
-اوه هانیاا اون واقعا شوخی میکرد!
.
-همه ی دوستات مثل خودت سرخوشن بیون؟
-اون..واقعا دوستم نیست چان
بک کلافه گفت و پشت موتور نشست-گرسنمه
چانیول سر تکون داد-هوا سرده. میریم خونه
-فردا باید بریم خرید! میخوام برات یک پالتوی گرم بخرم
-اونا زیادی گرون نیستن؟
بک لباشو به گوش چانیول نزدیک کرد-زیادی گرونن چون قراره نذارن مریض بشی
-پس وقتی خودت هستی نخرش!
بک دستاشو دور گردن چانیول حلقه کرد-امروز باخودم فکرکردم، بهتره مقاله های دانشجوهارو تایپ کنم. شغل باحالی نیست؟ فکرمیکنم دستم به اندازه ی کافی تند هست.
-برای منم یکی پیداکن
-خب..چیکار میتونی بکنی؟
چان پوفی کرد-تعمیر لوازم برقی، گیتار، پیک موتوری
-اوه پیک موتوری! من قبلا اون کارو کردم! واقعاخسته کننده س
-پیک بودی؟
-آ..آره..هیونگ موتور خرید و منم..یک مدت باهاش کار میکردم
بک مردد گفت و خیلی ناشیانه بحث و عوض کرد
-چرا به شینمی گفتی همخونه ایم چانیول؟
-نمیخواستم دید دوستت مشکل پیدا کنه
-مشکل؟ کجای ما شبیه کساییه که مشکل دارن؟
-ما خود مشکلیم بیون
بک خندید-مشکلاتی که مشکلاتشون و باهم حل میکنن
چان خندید
لبای بک خیلی آروم به گردنش نزدیک شد
-چانیولا؟
-هوم؟
آروم زمزمه کرد-دوستت دارم
چان باجدیت سر تکون داد منم
-مطمئنی؟
-هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم
-او..منم همینطور. چانیولا..هیچوقت شده ازمن ناراحت بشی؟
چانیول فکرکرد
-ازتو ناراحت نشدم. اما به خاطرت چرا
-ما..الان سرقراریم؟
-قرار گذاشتن روی موتور و دوست داری؟
-از وقتی دیدمت مدت زیادی میگذره. به غیرطبیعی بودن عادت کردم
-بک؟
-هوم؟
-میتونی کنارم خوشحال باشی؟
بک نفس عمیقی کشید-میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیرممکنه
-میتونی تحملم کنی؟
-وضعیتمون بدتر از چیزیه که بخوام بهش فکر کنم. توی این اوضاع تنها معجزه ی من..
اخم کرد، دردی که توی شکمش پیچید خفه ش کرد
چانیول هنوز میخندید. حتی اگه اون لحظه قلبش ازکارمیفتاد هم خوشحال بود. دستای ظریف کسی دور کمرش حلقه شده بودن که میگفت دوستش داره
صدای خفه ی بک از پشت سرش غر زد
-یاامیشه اینقدر عاشقونه نرونی؟ من واقعا گرسنه ام!
.
-هیونگ. میخوام باهات یک صحبت جدی داشته باشم
بک آلبوم عکسش رو از توی کیفش دراورد و اونو روی پاهای کیونگسو گذاشت.
-اینا عکسای ماست. عکسایی که تمام لحظه های کنارهم بودنمون و نشون میدن. هیونگ..یک چیزی اینجا اشتباهه..یک چیزی بین همه ی این عکسا دروغه
کیونگسو با تعجب به بکهیون خیره شد-منظورت چیه؟
-منظورم اینه که..من و تو..باهم نسبت خونی نداریم
چشمای کیونگسو درشت تر از قبل به بکهیون خیره شدن-پس..برای همین..اون سرپرستار با جونگین دعوا میکرد؟
بک نگاه غمگینشو به کیونگسو داد-نمیدونم هیونگ. فقط اینو میدونم که نوبت خودته که خودتونجات بدی.
سرشو پایین انداخت. لرزش لبهاش و پلک های خیسش کیونگسورو کلافه کردن
چانیول نگاهی به ساعت انداخت و به ادامه ی حرفای جونگین گوش داد
-بدجور عصبانی بود. میگفت بهش دروغ گفتم. گفت پشیمونه که بهم اعتماد کرده و گذاشته کیونگسو رو از بیمارستان بیرون ببریم. میگفت بکهیون دیگه حق نداره به دیدنش بیاد. معلوم نیست دزده یا دروغگو یا..
-بسه. اونا باهم عکس دارن. شماره ی بکهیون توی دفترچه ی شخصیش نوشته شده. حتی خود احمقت گفتی کیونگسو شبی که مادرشون مرد خواب دیده و چیزی به یاداورده. اون داره اذیت میشه و تو فقط به فکر مزخرفات یک زن احمقی؟
جونگین نگاهشو به چانیول دوخت-متاسفم. اما نگرانی هات برای بکهیون اینجا هیچ تاثیری نداره.
و پوزخند کوچیکی زد-عجیبه که دوست نداری تنها آدم زندگیش باشی!
-همین که خاص ترین آدم زندگیشم برام کافیه. نمیتونم برادرشو ازش بگیرم.
همزمان با تموم شدن جمله ی چانیول بکهیون توی راهرو ظاهر شد. با صورت غمزده و چشمای قرمز. کیفشو بین شونه هاش جابجا کرد و کنارشون وایستاد
-اگه میخوای پیش جونگین بمونی، اشکالی نداره
سرشو پایین انداخته بود و به کفش هاش نگاه میکرد. جونگین با تعجب نگاهی بهش انداخت و بعد از اون چهره ی عصبی چانیول و زیر نظر گرفت
-نه
چان گفت و بلند شد، خداحافظی کوتاهی با جونگین کرد و بک و همراهی کرد
بدون هیچ حرفی به سمت خونه روند. تنها درکی که ازحال بکهیون داشت رو با گرمکنش احساس میکرد که بین انگشتای بک فشرده میشد
-میشه نریم خونه؟ میخوام باهات حرف بزنم
توی اون هوای سرد، چانیول یک کافه ی ارزون قیمت و گرم پیدا کرد. کنجکاو منتظر حرف زدن بک شد
شیر گرم سفارش داده بودن و بک هراز گاهی لبای باریک و صورتیش رو به لبه های ماگ میچسبوند تا کمی ازش بخوره.
به نظر می اومد که داره ماگ و میبوسه! و این چانو عصبی میکرد
-خب
بک سرش رو بالا گرفت و به چانیول نگاه کرد. نگاهش دوباره رنگ افسردگی گرفت
-هیونگ..گفت..میخواد بره
-او؟ هیونگت فکر کرده توی مهمونیه؟ یا شایدم هتل؟
-حالم خوب نیست چان. لطفا شوخی نکن. هیونگ گفت میره.گفت میره و هروقت آدرسمونو یادش اومد برمیگرده
بک دوباره نگاهش و به روشنی شیر دوخت
چانیول با دهن نیمه باز نگاهش کرد-آدرس؟ کدوم آدرس؟ اگه رفت و دیگه برنگشت چی؟ اون بیمارستان به پلیس زنگ میزنه و اولین مظنون برای یکدفعه ای گم شدنش تویی. میفهمی احمق؟
-ازمن خواست تا براش یکم پول بفرستم. فردا
-داری مسخره م میکنی؟
بک کلافه سرشو بالا گرفت-چانیول..حالا تمام خانواده ی من تویی. خواهش میکنم بهم اعتمادکن. ما امشب خداحافظی کردیم. فقط تو موندی چانیول
با چشم هایی که هر لحظه از اشک لبریزتر میشدن رو به چشم های چانیول دوخت
چان زیرلب گفت-فکر کرده دراما یا همچین چیزیه!
و با حرص شروع به خوردن شیرش کرد
.
هوای سرد و سیاه زمستون حتی شادترین آدمای دنیاروهم غمگین میکرد. کیونگسو کاغذی رو جلوش گذاشته بود و به حرف هایی فکر میکرد که قرار بود به جونگین بگه
چانیول توی حمام بود و بکهیون با نگاه سردی به تلویزیون خیره شده بود و بازوهاشو بغل کرده بود. چانیول تمام مدت به این فکر میکرد که بک چه خداحافظی سختی روپشت سر گذاشته.
روزهای عجیبی گذشته بودن و چانیول حس میکرد فاصله ی بین دردهاش کمتر شده. هر از چندگاهی بعد از لبخندهاشون و یا وقتی که عصبی یا نگران میشد دردهاش شروع میشدن. با یک ضربان قوی جریان پیدا میکردن و قفسه ی سینه ش رو تحت فشار قرار میدادن. شاید چانیول برای اولین بار نگران ترین آدم دنیا شده بود. برای تمام چیزهایی که بکهیون و آزار میدادن، و برای خودش و آینده ی نامعلومش نگران بود. برای اولین بار میتونست زمانی که آدم های اطرافش از نگرانی زجرمیکشیدن و اون تنها پوزخندمیزد رو درک کنه.
به این فکر کرد که درآینده ممکنه به بک آسیب بزنه. ممکن بود عروسک چینیش و بشکنه. اگه پس زده میشد چی؟ اگه بک تحملش رو از دست میداد و کنار میکشید چی میشد؟ گاهی نه اون و درک میکرد و نه حال جدیدش رو. چشم هاشو بست و ذهنشو درگیر قطره های آبی که روی صورتش غلت میزدن کرد
.
-نمیخوای حرف بزنی؟
بک سرشو روی شونه چان گذاشت-نه
-میدونی فردا چه روزیه؟
بک پوفی کرد-همین امروز بهت گفتمش
چانیول لبخند کوچیکی زد-گفتی برام حلقه انتخاب کردی؟
-اوهوم
-منم انتخاب کردم
بک لبخند محوی زد-واقعا؟
دست چپشو بالا گرفت و به انگشتای باریکش خیره شد
چانیول دستشو گرفت و اونو بین دستای خودش گذاشت. به انگشت حلقه ش خیره شد-بهت میاد بیون
-تاکی میخوای بیون صدام کنی چان؟
بک گفت و لبخند شیطونی زد-میدونی که اسم بیون دیگه هیچ ربطی به من نداره؟
چانیول متعجب نگاهش کرد
بک ادامه داد -چند روز دیگه فامیلیم به پارک تغییر پیدا میکنه! خودم اینو میخوام و بعدش دیگه نمیتونی بیون صدام بزنی
ابروهای چانیول بالا رفتن
بک خندید-حتی فامیلیم رو هم به تومیدم! همه چیزم مال تو میشه!
-تابه حال اینقدر ثروتمند نبودم..بک..هیون
-منم تابه حال اینقدر آروم نبودم چان. با اینکه خیلی چیزا از حد تحملم گذشته، اما منبع آرامشمو پیدا کردم. یولا..توکه نمیخوای تنهام بذاری؟
-درسته احمقم، اما منبع حماقتم و دوست دارم. بهش فکر نکن "بیون"
-یاا
.
-اینجارو امضاکن
چان به بک نگاه کرد که با برگه ی افتتاح حساب جلوش خم شده بود و لبخند قشنگی روی لباش بود
ذوق بک حالا توی قلب چانیولم نفوذکرده بود
خودکار رو گرفت و روی برگه نگهش داشت
-میدونی که باید تسویه ش کنیم؟
-معلومه که حواسم هست. اگه بتونم باهاش لپتاپ بگیرم میتونم کارمو شروع کنم. میتونم پیک موتوری بشم! اونوقت تو چیکار میکنی؟
-مطمئن باش برای تماشا کردن تو نمیمونم
چانیول گفت و روی برگه امضا زد
بک رفت و چند دقیقه ی بعد با دوتا کارت اعتباری برگشت. یکیش رو جلوی چانیول گرفت-رأس ساعت دوازده!
ناخودآگاه لبخند پهنی روی لبش نشست که چانیول و خندوند
از بانک بیرون زدن و به ساعت نگاه کردن. چند دقیقه ای از یازده میگذشت.
چانیول دستاشو توی جیبش فرو کرد-خب؟
-خب؟ زودتر موتورت و روشن کن و منو ببر خرید
-مثل دخترا برای خرید ذوق کرد..یاا
-بهتر از توام که مثل پدر بزرگای بدعنق رفتارمیکنی. من فقط از اینکه دونفری میریم خرید خوشحالم احمق
چان شونه ای بالا انداخت و بک دستاشو محکم دور کمرش حلقه کرد
-یاا مگه درختو بغل کردی؟
بک لب پایینشو بیرون داد و باحرص گفت-درختارو اینقدر محکم بغل نمیکنم چون میدونم گم نمیشن
-من گم میشم؟
بک خندید-میترسم گمت کنم
چانیول از نهایت لذت خنده ای روی لبش آورد و به سمت اولین مرکز خرید روند
لبخندی که تا پایان روز از روی لبش محو نمیشد.
اون هم کنار پسر بیست و شیش منهای بیست ساله ای که آستینش رو به سمت مغازه های رنگارنگ میکشوند و ذوق زده براش لباس انتخاب میکرد
توی اون لحظه، مثل همه ی لحظاتی که بدون بک گذرونده بود بیخیال نگاه های مردم بود.
اما اون نگاه های عجیب از زیر نظر بک میگذشتن و بعد با اداهای بامزه ش برای چانیول تکرار میشدن
-یولا
-هوم؟
بک با غرور دستاشو بغل کرد و با چشمش به مغازه کفش فروشی اشاره کرد
-بیا کفش زوجی بخریم
چان با دهن باز مونده ش نالید
-از زوج بودنمون فقط کفشش مونده؟
-یااا خیلی خسیس به نظر میای! باید بیشتر راجع بهت تحقیق میکردم
همزمان با بلند شدن دست چانیول به قصد زدنش چند قدمی عقب رفت و دهنشو کج کرد
نزدیک دوساعت بعد با لبخند مغرورانه و دست هایی که پراز خرید بودن از دومین مرکز خرید بیرون زدن
این بار علاوه بر کفش، برق نقره ای دستبندای جفتشون زیر نور آفتاب یخ زده ی دومین روز زمستون منکعس میشد
دستبندای ظریفی که به سلیقه ی چانیول انتخاب شده بودن و بک توی دلش قسم خورده بود که هیچوقت از خودش دورش نکنه
از خیابون ردشدن و کنار جدول بین دو خیابون وایستادن
گوشی چانیول زنگ میخورد پس توی آخرین لحظات تصمیم گرفت جواب بده
با نیشخندی که گوشه لبش بود جواب داد
-میشه بگی کدوم گوری هستی دراز؟
چان گوشی رو عقب تر گرفت-دارم از روزی که تو رو توش ندیدم لذت میبرم
جونگین پوزخند زد-هاه ببین نگران کی شدم
-اومدم خرید. با بک
جونگین ذوق زده شد-وامتون و گرفتین؟
انگاری که جونگین داشت نگاهش میکرد، سرشو تکون داد
-یااا پارک چانیول. حالاکه جدی جدی قراره خودت رو بدبخت کنی بهتره قبلش اینو بدونی که انتخاب لباس مراسمتون کار منه پس هیچ غلط اضافه ای توی خریدش نمیکنی فهمیدی؟
ابروهای چانیول بالا رفتن، خیابون روبرو خلوت شده بود. همراه بک ازش ردشد
-سلیقه ت توی انتخابت لباس عروس خوبه؟
بک با اخم مصنوعی به چانیول نگاه کرد-راجع به چی حرف میزنین؟
چانیول ادامه داد-دنباله ی دامنشم خودت میگیری کیم جونگین؟
و لبخند زد
بک خیره به چال لپش که حسابی گود شده بود لبشو گاز گرفت و نگاهشو به اطراف داد
نه! خیابون خلوت بود!
پلکاش رو روی هم فشار داد و پاشنه های پاهاشواز روی زمین کند. بلند شد و لباشو غنچه کرد
اما یک چیزی اشتباه پیش رفت. چانیول خداحافظی کرده بود و دقیقا وقتی بکهیون پنج سانتی متر با لپش بیشتر فاصله نداشت سرشو به طرف بک چرخوند
زمان برای سه ثانیه متوقف شد. بک توی هوا مونده بودو چانیول خیره نگاهش میکرد. تا اینکه قصد برگشتن به موقعیت قبلیش رو بهترین انتخاب ممکن دونست و خودشو پایین کشید. پاش پیچ کوچیکی خورد و یک قدمی عقب رفت که دست چانیول پشت گردنش نشست
خم شد و بوسه ی کوچیکی روی بینیش زد. و عقب رفت تا عکس العملشو ببینه
بک لبشو خیس کرد و سرشو پایین انداخت-فکرکنم زودتر از اینکه سورپرایزت کنم سورپرایز شدم
و لبخند خجالتزده ای زد
چانیول پوفی کرد و به چشماش خیره شد-گفته بودی میخوای یک غذای حسابی بخوری
بک سرتکون داد-اوهوم
-خب..پایینتر یک رستوران معروف هست
بک خندید-توکه گفتی اگه غذا بخریم ولخرجی کردیم
اما قبل از تموم شدن جمله ش قدمای بلند چانیول ازش جلوزده بودن
لبخند زد-دوستت دارم پارک
و قدماشو تند کرد
آهنگی روی لبش جاخوش کرده بود و شونه به شونه چانیول زمزمه ش میکرد
[[وقتی بحث میکنم، تو آرومم میکنی
تو شونه های خسته مو توی بغلت میگیری
تنها چیزی که وقتی همه ترکم میکنن، همیشه توی همون محل مونده
تنها چیزی که بدون هیچ تغییری ازم محافظت میکنه
باد خنکی از پنجره میوزه
تخت آروم و پتوهاش..لالاییم توی شبای تیره
حتی بیشتر از رویاهام به بهشت شباهت داره
توی جاییکه از همه جا آروم تره
هیچوقت نمیخوام ترکت کنم. تو خونه ی منی ]]
4men-you are my home
-خیلی وقته نخوندی
-او. صدام خیلی بد شده؟
-نه! بهترم شده
بک متعجب نگاهش کرد-چطور؟
-وقتی برای من میخونی، صدات بهترین صدای دنیا میشه بیون
بکهیون خندید..آرزوکرد کاش همیشه همونقدر شاد بمونن
.
به ساعتش نگاه کرد. پنج و نیم عصربود. نباید زیاد بک و منتظر میذاشت پس سریعا وارد بیمارستان شد
طبق معمولِ ساعت های ملاقات بیمارستان شلوغ بود. صدای بک توی ذهنش اکوشد
-هیونگ ازمن خواست به جونگین چیزی نگیم
بخش روانی خلوت تر از همه جا بود. خیلی سریع خودش رو به اتاق کیونگسو رسوند و بعد از ضربه زدن به در منتظر جواب نشد
کیونگسو منتظرش بود. لبخند بیجونی بهش زد
-سلام چانیول
چانیول به تکون دادن سرش اکتفاکرد و کیسه ای که حاوی لباس و کفش و مقداری پول بود رو جلوش گرفت.
کیونگسو کیسه رو بین تخت و میز کنارش قرار داد و به طرف چانیول برگشت
-مواظب بکهیون باش. اون خیلی بهت وابسته شده
دستشو به سمت چانیول دراز کرد
چانیول بی تردید جلوتر رفت و کیونگسورو بغل کرد
-هیونگ، اگه واقعا نگرانشی سعی کن زودتر برگردی
و سریعا عقب کشید. خداحافظی کوتاهی کرد و از بیمارستان بیرون زد. قبل ازاینکه باجونگین برخوردکنه
قبل از خروج از محوطه محکم به پسر جوونی تنه زد. خیلی سریع عقب کشیدو نگاهش کرد
-متاسفم
پسرلبخندمحوی زد-مشکلی نیست
و باعجله به طرف بیمارستان رفت
یک ربع بعدکیونگسو حاضر بودو به همراه چندتا آدم ناشناس وارد یکی از اتاقای پر از ملاقات کننده ی بخش شده بود
پسر خیلی سریع نگاهشو توی اتاقا گردوند. کیونگسو رو دید. جدا از جمع و گوشه ی دیوار وایستاده بود و حسابی مضطرب به نظر می اومد. چهره شو به لطف عکسی که از لوهان گرفته بود شناخت. وارد اتاق شد و به طرفش رفت
-کیونگسو؟
با ترس سرش رو برگردوند و چهره ی غریبه ای رو زیر نظر گرفت که لبخند میزد
ابروهای کشیده و چشمای زیبایی داشت
آروم زمزمه کرد-من سهونم
کیونگسو نفسش رو باخیال راحت بیرون داد
-پشت سرم بیا. خیلی عادی برخورد کن
پسرگفت و به طرف آسانسور رفت
کیونگسو با استرسِ تمام محیط بیمارستان و زیر نظر گرفت
آسانسور به طبقه ای که توش بودن رسید و سهون و کیونگسو بین چند نفری که قصد خروج از بیمارستان رو داشتن واردش شدن
جونگین لیوان کاغذی رو توی سطل آشغال انداخت
-بابت قهوه ممنون لو.
لوهان لبخندزد-برای رفتن خیلی عجله داری!
-او. خب میدونی که الان ساعت استراحت منه. و طبیعتا سری به کیونگسو میزنم
لبخند از روی لب لوهان محو شد. برگه ی تاخورده ای رو از روی میز برداشت و اونو به طرف جونگین گرفت
-این برای توئه
.
بک بادیدن چانیول از روی نیمکت بلندشد
-یاا این چه وقت اومدنه
-اگه قرار نبود خریدارو ببرم خونه حتما زودتر میرسیدم
آروم گرفت و جلو رفت-خسته که..نیستی؟
-تو میذاری باشم؟
بک خندیدو ابروهاشو به نشونه جواب منفی بالا برد
-موتورو همین نزدیکیاس. حوصله داری راه بری؟
بک نفس عمیقی کشید
-راه رفتن با پارک چانیول باعث میشه فکر کنم توی فرانسه راه میرم
چانیول پوزخند زد-فرانسه ای که عاشقاش حتی بلدنیستن همو ببوسن
بک خندیدو دستشو جلوبرد-حالاکه زوجتم، میتونم دستتو بگیرم؟
چان متقابلا لبخندزد-حالاکه زوجمی، میتونی جونمم بگیری بیون
ودستشو برای گرفتن دست بک درازکرد
بک دستشو گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد
قدمای آرومشون روی سنگفرشای پارک گرد عشق میپاشید
چان به آسمون نگاه کرد
-یادته اون شبی که بارون می اومد و تو دستمو توی جیبت گذاشتی؟
-اوهوم!
-میدونی..اون روز توی دلم بهت اعتراف کردم
بک بادهن باز نگاهش کرد
چان ادامه داد-اولش فکر کردم بلند گفتمش. اما بعد که دیدم توی فکرم بوده، ترسیدم و ازت دور شدم
بک خندید-ترسیدی؟
-ترسیدم بترسونمت. ترسیدم بری
-حالاکه پیشتم، محکم نگهم دار
بک دست چانیولو دور گردن خودش پیچوند-اینجوری در جواب اعتراف نصفه و نیمه ت، من به تمام جهان اعتراف میکنم که عاشق یک تک چال شدم
چان خندید-به چالم حسودیم شه؟
-نه! به من حسودی کن! هیچوقت کسی مثل خودت و پیدا نمیکنی. بابتش واقعا برات متاسفم
چانیول دستشو محکمتر به شونه ی بک فشار داد و بین راه رفتنشون، خم شدو بوسه ی کوچیک دیگه ای روی موهاش گذاشت
-یاا این درست نیست
چانیول عقب رفت-چیشده؟
بک با تردید گفت-منم..میخوام..ببوسمت
چانیول ابروهاشو بالا انداخت و توی صورتش خم شد-خب ببوسم
صورتش با ضربه ی دست بک به سمت راست چرخید
بک با آرامش لبخندی زد و لباشو روی چال لپ چان گذاشت. بوسه ی عمیق و دوست داشتنی ای روی گونه ی کسی که دوستش داشت کاشت. کسی که میدونست از هرجایی برگرده منتظرشه. بدون هیچ تغییری
چشماشو بست و گذاشت قطره های درشت اشکش آزاد بشن
لباشو جدا کرد و سرشو پایین انداخت
چانیول با تعجب عروسکشو توی بغلش کشیدو دستاشو دورشونه هاش حلقه کرد
-منم دوستت دارم بیون..منم دوستت دارم بیون
چونه شو روی موهای بک گذاشت و زمزمه کرد
-خیلی..خیلی..دوستت دارم
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*