~Red(20)

467 94 5
                                    

-الان وقت ملاقات نیست کیم جونگین
-اون که بیمار نیست
-اون بیمار نیست اما اینجا بیمارستانه. دیگه تکرار نمیکنم. به دوستات بگو امشب نمیتونن اینجا بمونن. به اون پسرم بگو تار مو، ناخن یاچیزی شبیه به این از مادرش بیاره، باید آزمایش انجام بدیم. ولی امشب باید بره. فهمیدی کیم جونگین؟ درضمن، فکر نکن حواسم نیست که چهارساعته سر کارت نیستی.
.
-بیون..بلندشو بریم. نصف شبه
کیونگسو با تعجب به لحن چانیول موقع بیدار کردن بک نگاه کرد، خیلی خشک و جدی صداش میکرد. اینطوری قرار بود باهاش ازدواج کنه؟
چانیول صداشو بالاتر برد-بیون
-بیون شنید پس لطفا خفه شو. اگه گذاشتی یکساعت چشمامو بسته نگه دارم.
چشمای کیونگسو درحال در اومدن از حدقه شون بودن! نمیدونست اوناجدین یا دارن باهم شوخی میکنن!
با بهت به چان نگاه کرد
-نمیشه..اینجا بمونه؟
بک که انگاری همه چیز رو تازه به یاد آورده بود سریع سرش رو بالا گرفت
-هیونگ
ناله کرد و بغض جدیدی به قصد ترکیدن توی گلوش نشست.
چانیول محکم روی شونه ی بک زد-سرپرستار با جونگین دعوا کرده، گفته وقت ملاقات نیست و توام حالت خوبه. فردا برمیگردیم 
بک دمق از روی صندلی کنار تخت هیونگش بلند شد، خودشو بالای تخت کیونگسو کشید و سرشو روی سینه ش گذاشت
کارایی که میکرد شاید غیر معقول به نظر میرسیدن اما پسر بزرگتر سعی میکرد به خودش بقبولونه این پسر بانمک که ادعا کرده برادرشه بارها توی گذشته هم توی همچین حالتی قرار گرفته.
بک خودشو بالاتر کشید و هیونگشو محکم بغل کرد-اگه از خواب بیدار بشم و این یک رویا باشه، میخوام محکمتر ازهمیشه بغلت کنم هیونگ، باید یادم بمونه.
کیونگسو با لبخند محوی اونو بغل کرد وبعد از اون به خاطر اصرار چانیول برای رفتنشون با بک خداحافظی کرد
بک توی تمام مسیری که توی محوطه بیمارستان قدم میزد فکر برگشتن به اتاق کیونگسورو توی سرش داشت.
تنها کاری که از دست چانیول بر می اومد تظاهر به درک کردن حس بک بود که توی اونم ناموفق بنظر میومد
موقعی که پشت موتور نشستن و چان خواست تا روشنش کنه بک آروم زمزمه کرد
-بهش گفتم قراره باهات ازدواج کنم
-منم به جونگین گفتم!
.
- راستش   -راستش
هردو همزمان به حرف اومدن! چان به پشت سرش نگاه کردو با بک خندید
-اول تو بگو
بک مشتی به کمرش زد-اشکالی نداره، من صبر میکنم. راستش چی چان؟
-من اول گفتم که اول تو بگو!
بک لباشو غنچه کرد-میخواستم باهات مشورت کنم، برای خونه جدید و..احتمالا..
چان مردد گفت-نگو که میخوای حرف خودمو به خودم تحویل بدی!
-مگه چی میخواستی بگی؟!
چان کمی مکث کردو بعد گفت-میخواستم باهات درباره زندگی کردن با جونگین حرف بزنم..محیط بیمارستان اصلا براش..
-برای کیونگسو هیونگم خوب نیست. منم میخواستم بگم اگه هیونگ باما زندگی کنه..
-مشکلی ندارم
بک خندید-منم مشکلی ندارم!!
ذوقش زیاد طول نکشید و اخماش توی هم رفت-آخ..
- چت شد؟
بک لبشو گاز گرفت-باید یه چیزی بخورم. قرصام توی اتاقمونه. عجله کن
.
-جونگین
-او هیونگ؟
کیونگسو پلکی زد و خسته پرسید
-هنوزم نمیخوای بگی از کجا فهمیدی بکهیون برادرمه؟
جونگین خندید
-من وسایلتو توی بایگانی پیدا کردم. یک دفترچه بینشون بود که شماره بک و پشتش نوشته بودی!
-وسایل؟ بقیه وسایلم کجاس؟
-چیز زیادی نیست، یک دفترچه و یک کارت که نمیدونم چطوری از بین رفته! و یک دورب..
جونگین از ادامه دادن حرفش منصرف شد، بعدا میتونست بابت نزدن کوچکترین حرفی راجع به دوربین معذرت بخواد. تنها چیزی که توی اون لحظه دلش میخواست بدونه درباره عکسای توی دوربین بود
-چیز دیگه ای نبود. تو نمیخوای چیزی بخوری هیونگ؟
کیونگسو سری تکون داد
جونگین از جاش بلندشد-شب بخیر، کیونگسویا
زمزمه کرد واز اتاق بیرون رفت
.
بک چاپ استیکاشو از توی بسته بندی دراورد، اونارو از هم جدا کرد و به هم کشیدشون
چان با حوصله به تموم کاراش نگاه میکرد، ازنیمه شب گذشته بود و این پسر گرسنه تر از چیزی بود که بخواد به مدل خوردنش توجه کنه!
بک در ظرف جاجانگمیونو باز کرد و سرشو بالا برد-چرا نمیخوری؟
-تو بخور!
چانیول گفت و خندید و ظرف خودشو جلو کشید
بک باذوق گفت- هنوزباورم نمیشه!
چان سرشو بالا گرفت-کدومشو؟
اینکه یکماه ونیم قبل سقف سالن دانشکده تون یکدفعه ریخت؟
اینکه توی کلاس برای اینکه پیش اون دختر مزاحم نشینی کنار من نشستی؟
اینکه برحسب اتفاق، موضوع امتحان اون روزم درس مورد علاقه ت بود و همشو بهم گفتی؟
اینکه حالت بدشد و من بردمت بیمارستان؟
اینکه بردمت پیش خودم و دوستت گفت دیگه نمیتونی شبا پیشش بخوابی؟ اینکه به هم اتاقی و هم دانشگاهیم تبدیل شدی؟
اینکه باعث شدی اخراجم کنن؟
اینکه خاطره هامو جلوی چشمم آوردی؟ اینکه شدم نوازنده ی گروه نمایشتون؟
اینکه الان قراره باهام ازدواج کنی یا اینکه دوست صمیمی من برادرتو پیدا کرده؟
بک لبخند تلخی زد و به پسر روبروش خیره شد. بازم خندید، اونقدری که از بین چروکای گوشه ی چشمش یک قطره اشک چکید پایین-اینکه تو باورم کردی، به همه چیزش می ارزید!
چان از جوابش جا خورد، شاید منتظر بهونه گیری یا حرفای پشت سرِهم اون وراج درباره ی برادرش یا هرچیز دیگه ای بود

آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت-برات، بابت پیدا کردن هیونگت خوشحالم..
-کاش منم بتونم یک کار خوشحال کننده برات انجام بدم چان..
-فعلا که داری منو صاحب خونه میکنی! وبراش خوشحالم
بک خجالتزده خندیدو دوباره مشغول خوردن شد
.
""من امروز یک صفحه از دفتر اون احمقو خوندم. اونم میدونه منم مینویسمش؟ اون خیلی احمقه، بهم میگه منبع جذب! کنار من، بدبختیاشو بیشتر میکنه. با اینحال، از اینکه یکسال باهام سرکنه ناراحت نیست. اونم..منبع انرژیه. اگه تحلیلش ندم..اونم میخواد خوشبخت بشه، نه نمیخواد. فقط میخواد آروم بشه. مثل من..امروز بعد از یکماه و نیم خود واقعیشو دیدم. وقتی کنار برادرش نشسته بود، انگار از همه ی دنیا طلبکار بود..انگار کسی بود که میتونست حقشو بگیره..کنار منم همین شکلیه؟ نمیدونم.
پارک چانیولِ احمق، بیون بکهیونِ احمقو تحسین میکنه..""
.
"صبح بخیر چان! از اینکه منو نمیبینی چه حسی داری؟ "
چانیول یکدفعه روی تخت نشست و برگه رو جلوی چشماش گرفت تا وضوحش بیشتر بشه، نفس عمیقی کشید. چرا اونقدر دستپاچه شده بود؟
"امروزیکمی سرم شلوغه، چون دانشکده مون تعمیر شده. "
پوفی کرد و با حرص برگه رو روی تخت انداخت و دوباره ولو شد. بیدار شدن بدون بیون بکهیون، خیلی آرام بخش بنظر میرسید. اما این فقط برای چند لحظه ش بود
دوباره به پهلو چرخید و کاغذ رو برداشت
"صبح با مترو رفتم! ولی ظهر با مترو بر نمیگردم!"
-یااپسره ی پررو!
"هرچی گفتی خودتی چان! امروز باید ساعت دوازده دانشگاه باشی درسته؟"
پس لطفا زودتر بیدار شو
نمیدونی چقدر خوابم میاد هاها
وقتی رسیدی بهم زنگ بزن. باید بریم پیش مسئول ثبت نام ازدواج!
بعد از اون، اگه دلت خواست باهام بیا پیش مامانم! میخوام بهش بگم کیونگسوی عزیزش برگشته! بالاخره اوما موفق شد، فایتینگ!"
-همیشه وراجی بیون..
غر زد ونگاهی به جمله آخر که به زور پایین برگه جا شده بود انداخت
"عصبی نشو و مراقب خودت باش
بیون"
زیر لب زمزمه کرد
-بیون..بک..هیون..
.
سرشو کج کرد و با بهت به استادش زل زد که روی تخته چیزایی رو مینوشت. هر از گاهی برمیگشت و برای تعامل با دانشجوهاش نگاهی بهشون میکرد و حرف میزد
اما اون..چرا صداشو نمیشنید؟
استادش رو یک شبح متحرک میدید که دهنش تکون میخوره.
-یاا..بکهیونا..یا کجایی؟
با فرود اومدن مشت خفیفی روی شونه ی راستش به خودش اومد و به همکلاسیش نگاه کرد
پسر کناری با زمزمه گفت
-حواست کجاست احمق؟ میدونی چندبار صدات کردم؟
بیحوصله و در نقش یک شوک زده پرسید
-واقعا؟
-معلومه! چیزی شده؟ میدونی که توی کلاسی؟
دوستش گفت و با نگاه مختصری به برگه های جلوی دست بکهیون چشماش درشت شدن
-اون جزوه ته؟
با نگاه کردن به جزوه ی جلوی دستش چشمای خودش هم درشت شدن
خطوط کج و معوج، دایره، اشکال هندسی، و در نهایت
حروف چ ا ن یو ل!
لبشو محکم گاز گرفت و برگه رو برگردوند
استاد جمله ی آخرش رو روی تخته کامل کرد-خسته نباشید
بک به احترام استاد بلندشد و بهت زده پرسید-کلاس تموم شد؟
پسر بانمک کناریش بعد از رفتن استاد صداشو بالا برد-بیون بکهیون امروز چه مرگته؟
بک با حالت بانمکی جواب داد-جون جینبه چطور در عرض یک ماه به یک فضول تمام عیار تبدیل شدی؟
جینبه بالاخره خندید-دلم برات تنگ شده بود دیوونه! میخواستم ریکوردرت و قرض بگیرم ولی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی.
بک مشت خفیفی حواله ی شونه ش کرد-دلت برای خودت تنگ بشه، انگار یکسال گذشته..آخرین باری که همو دیدیم همین چندروز پیش بود.
برگه های خط خطیشو توی کیفش فرو کردو از ردیف صندلیا بیرون رفت
-گذاشتمش روی میز استاد، برش دار
جینبه از پشت سرش زمزمه کرد
-به اون پسر قدبلند که یک ماه و نیم کنارت مینشست حسودیم شد.
بک خشک شد، ابرویی بالا انداخت و سریع از کلاس بیرون زد
دستشو پشت گردنش برد و یک نیشگون محکم از خودش گرفت-چه مرگته چه مرگته چه مرگته یااا
به ساعتش نگاه کرد. تا کلاس بعدیش یکساعت وقت داشت، پوفی کرد. اگه هنوزم توی دانشکده موسیقی بودن با چانیول سر کلاس بعدیش میرفت. چانیول بیدارشده بود؟
سری تکون داد. بسته آدامسو از توی کیفش دراورد و دوتاشو باهم توی دهنش فرو کرد

چانیول خیلی راحت تر از بک بیدار میشد. شاید به خاطر کارش بهش عادت کرده بود. با اینحال بک نمیدونست چرا دلش میخواد باز هم به چیزایی فکر کنه که حول محور چانیول میگرده.
در مشترکی بین دانشکده تئاتر و موسیقی بود. بک نمیدونست برای چی دوست داره برگرده اونجا. عادت؟ نه. صد درصد ربطی به عادت کردن نداشت.
گوشیشو دراورد و به شماره چانیول که حالا جزو اولین تماساش شده بود نگاهی کرد. از دست خودش عصبانی بود اما نمیتونست جلوی خودشو بگیره. شاید واقعا نگران شده بود
چانیول حوله حمام و کناری پرت کرد و لباس زیرشو تنش کرد. گوشه تخت نشست و گوشیشو برداشت.
اباید وقت آزاد بکهیون میبود، مگه نه؟
چه دلیلی داشت به وقت آزاد اون فکر کنه؟
اولین روز بعد از یک مدت زیاد بود که باهم بیدار نشده بودن، باهم صبحانه نخورده بودن، حتی بحث سر صبحی هم درکار نبود
چانیول با خودش فکر کرد حضور بکهیون خیلی چیزا رو توی زندگیش عوض کرده، قبل از دیدن بک شخصیت سرد، مغرور و آزادی برای خودش داشت. صمیمی ترین حالاتش برای جونگین بود. که اونم هیچوقت از شخصیت حقیقیش باخبر نشده بود. کم حرف میزد و بیشتر روی موسیقی تمرکز میکرد. به آهنگای مورد علاقش گوش میداد و گذشته شو کنار زده بود. بی هدف و بی هوا زندگی میکرد و شاید عادت کرده بود توی سکوت زندگی کنه
بک چه حسی داشت؟ اونم به اندازه خودش عوض شده بود؟ شاید..
اونا جوری با هم جفت شده بودن که حتی خودشونم میدونستن زوج به نظر میان! هرچند دعواهای طولانی گاه و بیگاهی این حسو ازشون میگرفت، اما هردوشون سعی میکردن به عنوان مقصر از همدیگه دلجویی کنن.
ویبره ی گوشیش روی پاش ترسوندش، دیدن شماره ای به اسم بیون باعث شد خنده ش بگیره و خندید. البته تا قبل از جواب دادنش
.
صدای خشدارچان توی گوشش پیچید
-هوم؟
بک لباشو غنچه کرد-بیدار شدی؟
-فکرکنم
دیگه حرفی نداشت؟
چانیول بود که نجاتش داد
-صبحونه خوردی؟
-یه چیزایی، آاا چان..
-هوم؟
بک سرشو کج کرد-دانشکده خیلی قشنگتر شده
-خوبه..امروز میبینمش
ابروهای بک بالا رفت-میخوای بیای؟ تو که تا سالن تمرین دانشکده خودتونم نمیرفتی!
-ولی دیدی که اومدم
بک ناخوداگاه لبخند زد-با جونگین بیا. حالا که هیونگ به کمک اون پیدا شده خیلی چیزا هست که باید راجع بهشون باهاش حرف بزنم
-بکهیون..
-چیه؟
-دیدن هیونگت..زیاد خوشحالت نکرد..
بک لبشو گاز گرفت-نمیدونم چرا..شاید..چون شوکه م..شایدم..
چان با شیطنت خندید-اگه با ازدواجمون موافقت نکنن چی میشه؟
بک کلافه صاف شد-چرا نباید موافقت کنن؟ مگه قید شده بود مراسم ازدواج دخترای دانشگاه با پسرای دانشگاه رو جشن میگیرن؟ راستی، امروز که اتاقو تحویل دادی یادت نره وسایلا رو بذاری توی اتاق بوگوم هیونگ
-او.
-چان
-دیگه چی؟
-واقعا..میخوای بیای اینجا؟
-میخوام برم دانشگاه هنر، تو مگه اونجا نیستی؟
-قبل از شروع کلاسا میبینمت
بک لبخند زد و تماسو قطع کرد
جی یون و ووبین باهم قدم میزدن و هر چندلحظه درگیر صحبت با بقیه ی دانشجوها میشدن
بک بهشون ملحق شد
-یااا حالا که فکر میکنم، واقعا مثل زوجا میمونین!
ووبین دستشو دور گردن بک حلقه کرد-باید بیشتر دقت میکردی
-ووبینا!
جی یون تشر زد، خندید و به سمت بک برگشت
-برای مراسم ازدواجمون میای درسته؟
دلشوره گرفت
خندید و گفت-احتمالا..اگه منم ازدواج نکنم
و بلندخندید
-اگه منم ازدواج کنم، شما مهمون من میشین یا من مهمون شما؟
ووبین با تعجب به جی یون نگاه کرد و جی یونم با تعجب به بکهیون
-تو که جدأ..مغزت جابجا نشده مگه نه؟
-خوبه یا بده؟
-واقعا..میخوای ازدواج کنی؟
بک دست ووبینو از روی شونه برداشت و عقب تر رفت-ناامید شدم
و با خنده کوتاهی ازشون جدا شد
.
-اون دوتا..جدأ میخوان ازدواج کنن؟
جونگین خنده قشنگی کرد-مشکلش چیه؟
کیونگسو سرشو کج کرد-برخوردشون..معقول نبود
جونگین با کنجکاوی نگاهش کرد-از نظرت چه برخوردی معقوله؟
-خب..اونا تقریبا به هم فحش میدادن
جونگین بازم خندید-او! اینجور چیزا بینشون طبیعیه
و گوشیش که مدام زنگ میخورد رو ازتوی جیبش دراورد-خود احمقشه
پشتشو به پسر کرد
-دراز؟
...
-عجیبه! تو؟
...
-او! یادم رفته بود هیچ چیزی درموردتو عجیب نیست، اگه نگران هیونگشه چرا به خودم زنگ نمیزنه؟
کیونگسو دقیق شد، راجع به اون پسر بامزه حرف میزدن..
با اینکه هنوزم شوکه بود که چطور اونقدر سریع اتفاق افتاد، اما ته قلبش احساس خوشایندی نسبت بهش داشت
جونگین تماسشو قطع کرد و زیپ سوییشرتشو بالا کشید
-دارم میرم دانشگاه، چان میاد دنبالم
سری تکون داد و نگاهشو از جونگین گرفت
-نمیخوای چیزی به بک بگم؟
کلافه گفت-چیزی یادم نمیاد که بخوام به بک بگی..
-یاا اینقدر زود ناراحت نشو هیونگ. میبینمت
از اتاق بیرون رفت.
دوباره سرجای همیشگیش درازکشید
این اتفاقا..یک شروع جدیدن؟ -
.
یاا کیفمو چیکار داری؟
-با خودتم کار دارم کوچولو
پسر درشت هیکلی روی بک خم شد و کیفشو محکم ترکشید
عجیب بود که اون چهره اصلا برای بک آشنا نبود
-تو دیگه از کجات پیدا شد؟ یاا میگم ولم کن اینجا آدم زیاده داد بزنم کارت ساخته س
با یک دستش دهن بکو کامل پوشوند-حالا کی میخواد کار منو بسازه؟
اون رفتارای غیر طبیعی از یک دانشجو بعید بود. و این بک بود که داشت کم کم میترسید
به دیوار سرد انتهای سالن کوبیده شد
با ترس نگاهشو به سمت بیرون سالن کشوند
پسر انگشتشو با حرص روی گردن بک کشید، قلقلکش اومد..اونی که جلوش بود علاوه بر دزد، هرزه هم بود.
پایین و پایینتر رفت و روی زنجیر ظریف طلایی رنگی که یادگاری کیونگسو بود ثابت شد، و بعدمحکم زنجیرو پاره کرد
بک جیغ خفه ای زد
به چانیول گفته بود اونجا منتظرش میمونه..ولی چرا هیچ اثری ازش نبود؟
با دیدن اون شخص دوست داشتنی و فرد لاغرتری که قطعا جونگین بود نفس راحتی کشید
-یاا اونجا چه خبره؟
پسر دستپاچه برگشت
بک با دست آزادش پسرو هول داد و خواست به طرف چانیول بره که پاش توسط پسر کشیده شد و با صورت زمین خورد
نبضش رو روی شقیقه هاش حس میکرد و فهمید لباش کم کم خیس و خیس تر میشن
صدای دویدن دونفر وگلاویز شدنشونو به وضوح میشنید،کف دستاشو به زمین فشار دادو خودشو بالا کشید
چشماش دودو میزدن، دیدکه جونگین چانیولو عقب کشید و پسر سریعأ از زیر دستش فرار کرد
چانیول ساکت شده بود و صورتش قرمز بود، تابه حال اونقدر عصبانی ندیده بودش.
دست جونگینو کنار زدو سریع روبروی بک نشست و شونه هاشو بالا کشید و بهش کمک کرد بشینه
-چانیول..خوب شد..گفتم اینجام..
با چشمای درشت شده تقریبا داد زد-بکهیون خون دماغ کردی!
بک چشماشو محکم بست و سرشو به نشونه تایید تکون داد، دستشو به سختی روی گردنش کشید و به جای زنجیرش، زخم نسبتاعمیقی که از کشیده شدنش روی گردنش افتاده بود رو لمس کرد.
جونگین ازتوی کیفش دستمال دراورد و صورت بکو باهاش پاک کرد
با عجله بلندشد-بند نیومده. میرم آب بیارم..
چانیول به نفس نفس افتاده بود و قلبش ضربان گرفته بود. نمیدونست چرا اونقدر دستپاچه شده. فقط یک دزدی ساده بود.
مشت بسته شو توی دست بک باز کردو زنجیر پاره شده شو توش انداخت
و بلافاصله بلندش کرد
بک با خجالت گفت-بذارم زمین، خودم میتونم بیام
اما هیچ جوابی نشنید
کف دست آزادشو تخت سینه چانیول چسبوند
-پوستت زیر دستم ضربان داره. بذارم زمین..
با تعجب دید که داره بیشتر به چانیول فشرده میشه.
سرشو بالا گرفت و بهش زل زد
صدای دانشجوهای توی سالن بلندشده بود و همه باتعجب به چانیول نگاه میکردن که بکهیونو مثل یک بچه ی کوچولو محکم و مراقب توی بغلش نگه داشته و بود و وارد راهروی دستشوییا میشد!
بک دستشو روی صورتش گذاشته بود و غر میزد-آبروم رفت..آبروم رفت..
چانع صبانی  روی سکوی راهروی دستشویی ولش کرد
سکوت کردنش واقعا عجیب به نظر میرسید. که یکدفعه منفجر شد
-فقط بلدی کتک بخوری؟ فقط بلدی مثل احمقا صبر کنی تا دهنتو ببندن و هر غلطی خواستن بکنن ؟
-یاا پارک چانیول تند نرو. اینجا دانشگاهه و خب..اونم یکدفعه از پشت یقه مو گرفت.
به چانیول زل زد که با نگاه عجیبش به دیوارخیره شده بود
-ممنونم چان
کلافه گفت-نمیتونم ازت مراقبت کنم..
بک شوکه شد، اما کم کم لبخند کوچیکی چهره شو مهربون تر کرد
-اما من اینکارو برات انجام میدم پارک چانیول
-چرا بیخبر رفتین؟
هردو کلافه به سمت جونگین برگشتن
-یاا ببین چه بلایی سر خودت آوردی بکهیونا
جونگین نگران گفت و بطری آبو جلوش گرفت
بک بطری رو ازش گرفت و اونو کنار گذاشت. بلندشد و تنه ای به چان زد و به طرف شیر آب رفت تا صورتشو بشوره
چانیول عصبانی دستشو لای موهاش برد
دست جونگین روی شونه ش نشست
-اون حالش خوبه.
و خندید-به نظر نمیاد بتونین نقش زوجای قلابیو بازی کنین
چانیول چشماشو بست و بک باخودش فکر کرد چرا هیچ چیزی به جونگین نمیگه؟ پرخاش نمیکنه و با خودش نمیگه همه چیز تقصیر بکهیونه؟
یک مشت آب خنک روی صورتش پاشید
پیرهنشو دراورد و به قسمت سینه ش نگاه کرد که پر از قطره های قرمز رنگ شده بود
سری تکون داد و مچاله ش کرد-پارک چانیول
چان نگاهش روی بک قفل شد
-اون سوییشرتو لازم داری؟
.
-سعی کن لبخند بزنی، ضایع!
بک گفت ودوتا انگشت شستش رو دو طرف لبای چانیول گذاشت و بالا کشیدشون.
چان حس کرد تمام بدنش میلرزه. انگشتای سرد بکهیون روی لباش بودن
بک سریع انگشتاشو برداشت و لبشو گاز گرفت، در زد و وارد اتاق شد
مرد مسنی که عینک شیشه گردش از گردنش آویزون بود سرشو بالا گرفت
-بفرمایین؟
بک خنده ی فوق مصنوعی ای کرد و جلوتر رفت-روزبخیر. من بیون بکهیونم دانشجوی سال آخر تئاتر و..
به سمت چانیول برگشت که قبل از باز شدن دهن بک تعظیم کرده بود
-من پارک چانیول دانشجوی ارشد موسیقی.
-خوشبختم پسرا! خب..چه کاری ازدستم ساخته ست؟
بک حس میکرد قلبش برای گفتن اون کلمات توان نداره
-میتونم بشینیم؟
-البته
کنار هم نشستن. چان کف دستای عرق کرده شو روی شلوارش فشار داد
-ما..راستش..من و چانیول، اومدیم که.. 
بک چند باری پلک زد و نفس گرفت.
-برای مراسم ازدواج دانشجویی ثبت نام کنیم
بک با دهن باز به چانیول خیره شد
مرد خنده بلندی سر داد-اوه! که اینطور! عالیه! یاا راستش از خجالتت به هیجان اومدم پسر. خب..پس کلی کار دارین..اما قبل از اون..
نگاه دقیقی به چان و بک انداخت که کمی خونسردتر ازقبل شده بودن.
بک سری تکون داد-چیزی شده؟
-خب..پس دخترا کجان؟
-او؟
بکهیون به چانیول زل زد و اون با تعجب شونه بالا انداخت
دوباره به مرد نگاه کرد-دخترا؟
-دخترا..زوجاتون دیگه! یا..نکنه میخواین باهم ازدواج کنین؟
مسئول ثبت نام گفت و بلند خندید
بک چشماشو بست و چان پوفی کرد، دست چپ بک آروم لای بازوی چان رفت و چنگ محکمی بهش زد!
چان زیر لب غرید-بیون..بکهیون..
بک سرشو پایین انداخت-چانیولا
-شمادوتا چیزیتون شده؟
-نه
چان به تبعیت از بک گفت-نه
بکهیون ناخنای کوتاهشو بیشتر توی بازوی چانیول فرو کرد و نفس گرفت
-مازوج نداریم، خودمون زوجیم..
-چی؟؟

REDWhere stories live. Discover now