~Red(8)

491 117 3
                                    

-میگم..چانیولا
-هوم؟
-جونگین امروز یه جوری نیس؟
-حتما با مود خوبی بیدار نشده!
-نه چان اون امروز عصبی نیس، به نظر میاد مشغول فکر کردنه!
چان سری تکون داد-یاا خیلی کنجکاوی از خودش بپرس!
-شمادوتا..مگه اینجا اتاق مذاکره س؟
چانیول با اخم غلیظی به بک زل زد و بعد صاف نشست.
بک ادای احترام کوچیکی با سرش به استاد انجام داد و حواسشو جمع کرد.
.
.
-چقد خسته م..از شیش صبح بیدارم..یااا
-میتونستی بخوابی. به جای رقصیدن توی سالن تمرین ما!
بک با تاسف به چان نگاه کرد-حالا که نخوابیدم! درضمن..ما فقط دوهفته ی دیگه تا اجرای موزیکال داریم..احیانا..در جریانی که یکی از نوازنده هایی نه؟ او جونگینا!
از دور جونگینو صدا زد و با لبخند بسمتش رفت
-امروز چطوری؟
لبخندقشنگی روی لباش اومد-همه چی خوبه بکهیونی..تو چطور؟
بک با یاداوری شب سختی که داشت آهی کشید-یه جورایی..افتضاحم اگه با احتساب شب قبل..
سوزش شدیدی توی کمرش حس کرد که دهنشو بست
ناخنای تیز چانو توی گوشت کمرش احساس میکرد
چان بالبخند مصنوعی گفت-حالا یه شب توی بار کمکم کردیا..احتساب شب قبل احتساب شب قبل..
بک متوجه اشتباهش شد و سعی کرد لبخند بزنه-آ..خب آره!
بعد صداشو بالا برد
-یااا منکه متصدی بارِ چندساله نبودم!
جونگین متعجب بهشون زل زد
بک نگاهشو از چان گرفت-خب..پس همه چی خوبه! من میرم کتابخونه چندتایی کتاب لازم دارم..فعلا.
و دست چانیولو با تموم کردن حرفش از دور کمرش جدا کرد.
چند قدمی دور نشده بود که با صدای جونگین متوقف شد
-بکهیونا صبر کن. منم باهات میام.
.
.
-بکهیونا..
بک کتاب توی دستشو بست-هوم؟
-اگه بخوای برای کسی کتاب ببری..و ندونی سلیقه ش چطوره، و خودشم ندونه که سلیقه ش چیه..چی بهش میدی؟
بکهیون گنگ نگاهش کرد-او؟
جونگین گنگ تر از خودش بهش زل زد-او..هیچی!
-جونگینا! یه چیزی یادم اومد! اگه اینجا باشه..
بکهیون گفت و سریع به سمت قفسه ها رفت
زیاد طول نکشید که پیداش کرد
ناراحت به جلدش زل زد-هیونگ همیشه بهم میگفت اگه قراره برای کسی کتاب ببری، حتی اگه ندونی که اون دقیقا چی میخواد، بدون اینکه لحظه ای فکر کنی اینو بهش بده.
جونگین بهش نزدیک شد و اون کتابو گرفت
-اون..روز؟
-هوم.
بک ادامه داد
-کیونگسو هیونگ همیشه میگفت هرکسی یک روز خاص توی زندگیش داره..این کتاب بهش باور میده که چقدر یک روز خاص توی سرنوشت آدما تاثیر میذاره.
منم اونو خوندمش. ولی مثل الان راجع بهش کنجکاو نبودم و هیونگم بهم گفت ایرادی نداره! یه روز خودت میفهمی خاص ترین اتفاق زندگیت مربوط به چه روزی بوده
بک آهی کشید و بعد حالت صورتشو عوض کرد و خندید-اومو..یه دونه کم نیس؟ خب تو میتونی کتاب شعر یا یک کتاب علمی یا یه مجله سرگرمی براش ببری. اگرچه نمیدونم اون کیه و چند سالشه!
جونگین سری تکون داد-ممنون بکهیونا..با چانیول چطوری؟
-اوه باید چطور باشم؟ اون عجیب غریب و معلقه..حسی توی چهره ش خونده نمیشه. گاهی مهربون و بامزه س و بعضی وقتاهم بی اعصاب و سرکشه!
-اون یه خط قرمز داره.
بک به جونگین زل زد-یعنی چی؟
جونگین روی یکی از صندلیا نشست-دور خودش و دنیاش یک خط قرمز کشیده.کسی جز خودش از حالش باخبر نیست. هیچوقت از گذشته ش حرف نمیزنه، از احساسش یا چیزی مثل اون. اون حتی پیش کسی گریه نمیکنه.
-چی؟
بک یادش اومد کمتر از بیست و چهارساعت پیش چانیولو درحالیکه گریه میکرد توی بغلش داشت!
-یعنی چی؟
جونگین سری تکون داد-چندسالیه که باهم صمیمی هستیم..اما من واقعا نمیتونم ادعا کنم از تو که کمتر از دوماهه میشناسیش بیشتر میدونم..اون همیشه شوخ طبع نمیمونه. بعضی وقتا حتی برای سلام کردنم احتیاط میکنم! حسابی نسبت به همه چیز بی تفاوته
اون روز که درد داشت، من واقعا تعجب کردم وقتی تو گفتی با شنیدن اون آهنگ یاد مادرش افتاده. اون از خانواده ش چیزی نمیگه.
فکر کنم تو براش بهتر ازمنی!
جونگین پوزخند زد و به کتابای توی دستش نگاهی کرد. بلندشد
-بابت پیشنهادت ممنون. من باید برم.
و بالبخند از جلوی بکهیونی که تقریبا خشک شده بود گذشت و از کتابخونه بیرون رفت.
-کجای من برای این موجودِ عجیب بهتره جونگینا؟
فقط یکماهه. یک ماه لعنتی جونگین تو چه فکری باخودت میکنی؟
عصبی گفت و کتابیو زیر بغلش گذاشت و باحرص بیرون رفت.
واردسالن تمرین شد. دیدن هم رشته ای های خودش حالشو عوض کرد و لبخندگشادی روی لبش اومد.
ووبین و جی یون بالبخند تو چیدن سالن کمک میکردن. بویونگ و جی آه و جه هیون و بقیه هم بالبخند مشغول کارشون بودن
-همگی خسته نباشین!
همه به سمتش برگشتن
بویونگ با ذوق صداش زد-اوپاا
بک لباشو غنچه کرد و بی توجه به طرف جی یون و ووبین رفت
-زوجِ بی طاقتِ ما چطورن؟
پرسید و زیرزیرکی خندید
رنگ جی یون پرید و به ووبین نگاه کرد

REDWhere stories live. Discover now