سرعتشو بیشتر کرد تاخودشو به دفتر دانشگاه برسونه
کنار در نفس گرفت، درد عجیبی توی شکمش پیچید وضعف کرد اما وقت فکر کردن به اینو نداشت که نزدیک ده ساعت ازصبحونه ای که با چانیول خورده بود گذشته.
سرشو بالا گرفت و سعی کرد قاطع به نظر بیاد وبعد در زد
استاد کانگ و دوتا از همکاراش توی دفتر نشسته بودن
چهره ی بی تفاوت استاد کانگ بیشتر از هرچیزی بکهیونو و آزار میداد. خودشم میدونست چه بی حواسی بزرگی انجام داده. .
-اگه اجرای زنده ت بود چه توجیهی داشتی بیون؟
سرشو پایین انداخت-من متاسفم..اما..
-کمتر از دوهفته ی دیگه اون اتفاق میفته و من بیخود روی تو حساب باز کردم؟ تو باید حدود شش ماه پیش اون آهنگ لعنتیو حفظ میکردی
بک عصبی شد. صداش ناخوداگاه بالا رفت
-میدونین که اون آهنگو بلد بودم!
نگاه بد استاد کانگ خجالت زده ش کرد
-تو هرچی که بودی، گستاخ نبودی!
استادش به طعنه گفت و به سمت در سالن راه افتاد.
بک دنبالش دوید
-شماهم هیچوقت بدون اطلاعات کافی کسی رو مورد بازجویی قرار نمیدادین.
کانگ متوقف شدو برگشت-اگه میخوای قضاوت نشی، خودتو درست نشون بده بیون.
جمله ای که شنید باعث تداعی شدن یک چهره توی ذهنش شد
اون چهره ی غمگین و عصبی چانیولو به یاد آورد که کمتر از نیمساعت پیش به خاطر خراب کردن نمایش و دید زدنش باهاش بد رفتاری کرده بود.
حالا چانیول چه فکری راجع بهش میکرد؟ اون کسی بود که هفته های متوالی بک و بدون هیچ مواجبی و با دونستن اینکه هیچ سودی براش نداره پیش خودش نگه داشته بود. کسی که حتی بخاطر اخراج شدنشم گله ای نداشت!
باید ازش معذرت ميخواست؟
-استاد..استادکانگ
توی آخرین لحظه جلوی استادش قرار گرفت و تعظیم نود درجه ای کرد
-اجازه بدین شبو اینجا بمونم و تمرین کنم. لطفا
-یااا..پسره ی دیوونه اینجا دانشگاهه نه سالن تمرین!
-لطفا.
خواهش میکنم بهم این اجازه روبدین استاد.
اگه شما اجازه بدین. اونا در دانشگاهو نمیبندن.
مگه دوست ندارین خودمو ثابت کنم؟ پس اجازه بدین تمام شبو اینجا تمرین کنم.
قطره های بارون یکی یکی روی سر و شونه شون میریخت.
اون استاد بکهیونو خیلی خوب میشناخت..نمیتونست انکار کنه که چقدر به اراده و استعدادش ایمان داشت.
-با نگهبانی صحبت میکنم..
گفت و از بک که همچنان خم شده بود جلو زد و دورشد
-ممنونم استاد..خیلی ممنونم.
بک خنده شیطانیشو روی لباش کشید. اون تونست شبِ دانشگاهو برای خودش نگهداره!
دانشجوها یکی یکی از کلاسا بیرون میزدن. بعضیا بدن خسته شونو به زور روی زمین میکشیدن و بعضی هم با ذوق از قرارای عصرونه شون حرف میزدن.
چشمای بک همه جارو آنالیز میکرد. چانیول پیداش نبود. اگه رفته بود چیکار باید میکرد؟
صدها دانشجو آخرین شیفت دانشگاهو تموم کرده بودن و بکهیون همچنان به جستجوی چان ادامه میداد
و دیدش
خیلی دورتر از اون داشت به سمت در خروجی میرفت.
بک نفس حبش شده شو بیرون داد و قدماشوتند کرد
-چانیول..یاا پارک چانیول همونجا بمون.
صدای بلند و آشناش
چانیولو متوقف کرد. اما دیگه چه فایده ای داشت؟ اون باید دنبال جایی برای سر کردن میبود بدون اینکه به اون مزاحم فکرکنه.
پس به راهش ادامه داد
سوییشرتش محکم از پشت کشیده شد
بک روی زانوهاش خم شد و نفس گرفت
-مگه باتو نیستم؟
چان خودشو عقب کشید-فکر نکنم چیزی مونده باشه که بخوای بهم بگی.
لحنش خیلی بیتفاوت تر از یک آدم ناراحت بود، اما اون بیتفاوتی توی چشماش دیده نمیشد
بک صاف وایستاد. معده ش دوباره تیر کشید و باعث به وجود اومدن اخم غلیظی روی صورتش شد
دانشگاه تقریبا خالی شده بود وبارون هرلحظه شدید تر میشد.
-ببین چان، خب آره. من متاسفم. باید میگفتمش دیگه؟ او! باید میگفتم.
من از استاد کانگ خواستم تا از سرایدار خواهش کنه که بذاره شب توی دانشگاه بمونیم. ببین..من امشب جای خوابمونو جور کردم!
با شیطنت خندید.
-من برای جای خواب به زبون بازی تو احتیاج ندارم
چان پشتشو کردو به مسیرش ادامه داد
-یا پارک چانیول. میشه اینقدر کینه ای نباشی؟ حداقل برای من اینطوری نباش
چانیول بالاخره به نقطه جوشش رسید، صداشو بلند کرد، خیلی بلند
-توی عوضی فکر کردی کی هستی که اینقدر خودتو با من راحت میدونی؟ نکنه فکر کردی من عاشقتم ها؟ یا با بقیه برام فرق داری چون چندبار جونتو نجات دادم؟ تو هیچ آشغالی نیستی بیون بکهیون.
-چ..چان..!
بک ناخوداگاه محکم جلوی دهنشو گرفت و با دو از چانیول دور شد.
تهوع شدیدی بهش دست داده بود و پشت سرهم عق میزد
اما معده ش اونقدر خالی بود که نتونه چیزی بالابیاره
دستش از گوشه دیوار سر خورد و دو زانو روی زمین افتاد و چانیول دیگه نتونست بیشتر از اون صبر کنه
-لعنت..
حتی داروی زخم معده ش هم توی کیف چان بود!
سریع خودشو کنار اون دیوار کشوند و توی کیفش دنبال قرص معده درد بکهیون گشت
بک قرصشو بدون آب قورت داد. دلش از درد پیچ میخورد و همچنان روی زمین خیس نشسته بود
با صدای ضعیفی زمزمه کرد
-چ..چان..من، تنها..میترسم. اینجا..خیلی بزرگه.
بیحال به شونه ی چانیول تکیه داد
-بکهیون..بک..
.
-لطفا باز کنین
چان با عجله به شیشه اتاقک نگهبا میزد.
در پشتی باز شد-چی میخوای؟
-ب..بذارین از سلف خرید کنم..یکی اینجا از گرسنگی بیهوش شده!
سیگارشو توی دهنش چرخوند-چند نفر قرار بود اینجا بمونن؟
چانیول کلافه گفت-دونفریم. لطفا.
نگهبان بیحوصله کلیدی از روی پیشخوان اتاقکش برداشت وجلوتر راه افتاد
-زود باش.
دوتا بسته خوراکی آماده و قهوه ی سرد و چندتا چیز دیگه رو توی کیسه جا داد و اونو جلوی چانیول گذاشت
-اگه قراره اینجا بمونین..جلوی چشام نبینمتون.
هزینه شو حساب کرد و با تشکر سرسری بسمت سالن تئاتر رفت
بک بااخم غلیظی پلکاشو محکم به هم فشار میداد.
روی یکی از صندلیای سالن وا رفته بود و از درد به خودش میپیچید
چانیول یک آبمیوه شیرین براش خریده بود. سریع بازش کرد
-همشو
-نمیتونم
-نشنیدم چی گفتی
بک با نگاه پر ازالتماسش به چان زل زد-اخم نکن چانیولا! قیافت مثل بچه کوچولوهایی میشه که همیشه با آدم قهرن
سرد خندید-درد دارم..نمیتونم بخورم
-پس میتونی از درد بمیری..این یکی چطوره؟
چانیول آبمیوه رو روی دسته صندلی بک کوبوند و از جاش بلند شد تا قدم بزنه. نمیتونست اون فضای سنگین و تحمل کنه
بک کمی از آبمیوه ش خورد. شیرینیش حالشو بهتر کرد و باعث شد بازم بخواد امتحانش کنi
-چانیولا خیلی خوردی که برا هضم کردنش قدم میزنی؟ بهتره خودتم چیزی بخوری. توام از صبح به جز اون آدامس کوفتیت هیچی نخوردی.
چانیول از سمت راستش ظاهرشد و سرشو توی کیسه کرد-تظاهر نکن خیلی نگرانمی.
-اما تو نگرانم شدی چان!
وایستاد و متعجب نگاهش کرد
بک خنده کوتاهی کرد-ممنون چان.
چانیول پوزخندی تحویلش داد. چندتا صندلی اون طرف تر نشست و بسته ی خوراکیو باز کرد -حالا کیو زیر نظر داری بیون؟
و دوباره پوزخند زد
بک خندید و چشماشو بست. سرشو به عقب تکیه داد
-من فقط بهش فکرکردم چان. این میتونه نجاتم بده. خب میتونم تا دوماه دیگه که جشن ازدواجه با یک دختر خوب قرار بذارم. حتما یکی پیدا میشه مگه نه؟
-او! البته. مثلا همونی که اوپا صدات میکنه چطوره؟
بک خندید-تودیوونه ای چان! اومایا..چقدر هوا سرد شده... فکر کن اگه اینجارو بهمون نمیدادن الان باید کجا میخوابیدیم؟
-میخوابیدی!
چانیول آشغال توی دستشو توی سطل پرت کرد و پشت سن رفت.
بکهیونم کیسه رو بست و بلند شد. درد معده ش بی میلش کرده بود.
مسیر چانیولو دنبال کرد.
چانیول کوله شو زیرسرش گذاشته بود و گوشه دیوار دراز کشیده بود. پشتش به بک بود و نصف پتوی مسافرتیشو عقب انداخته بود.
بک چند لحظه ای بهش زل زد.
کنار چانیول دراز کشید و به پهلو خوابید، درست مماس با چان و دست راستشو بجای بالش زیرسرش گذاشت
-ممنون بابت پتو چان.
بقیه ی پتو رو روی خودش کشید. برای خودشم عجیب بود چطور دیگه از اونقدر نزدیکی به چانیول نمیترسید. شاید چون بهش اعتماد داشت!
چانیول گوشیشو جلوی صورتش گرفته بود. تنها صدایی که سکوت بینشونو میشکست صدای نفسای بلندو منقطع چانیول بود.
-چان یو لا
بک پیوسته اسمشو زمزمه کرد
-میدونی تیکه کلام من چیه؟
چان اخم غلیظی کرد اگرچه بکهیون متوجهش نمیشد
-من همیشه میگم..حال آدمای ناراحت خیلی از آدمای عصبانی بدتره! و تو امروز ازدستم ناراحتی چان. من بابتش متاسفم. من فقط نگران تو بودم و به خاطرش ریتم اون آهنگو ازدست دادم اما بعدش به خاطر عصبانیت بیجام باهات بحث کردم. تو خیلی خوبی..چان.
حرفشو تموم کرد و با شک..دستشو نزدیک موهای چانیول برد و..لمسشون کرد.
ابروی چان بالا رفت اما نخواست که مقاومت کنه
-توبهترینی چانیول. بین تموم کساییکه تابه حال دیدمشون. ومن بهت مدیونم. اگه عصبی شدم معذرت میخوام.
دست ظریفشو از موهای چان تا روی شونه ش کشید و شونه شو محکم فشار داد
-دیگه ازم ناراحت نباش. راستش اگه ازدواج کنم، قول میدم که یکی از اتاقای خونه مو بدم به تو! اصلا زنمو بیرون میکنم تا تو راحت باشی خوبه؟
بکهیون از حرفای خودش خنده ش گرفت، بلندخندید و چانیولم بلافاصله شروع به خندیدن کرد
اونقدر بلند خندیدن که صداشون توی سالن خالی پیچید
-خیلی چرت و پرت میگی بیون
-آ..میدونم..توکه دیگه ازم دلخور نیستی نه؟
-اصلا برای من مهم نیستی که بخوام ازت دلخور شم.
بک باخنده دستاشو بهم کوبید-خوبه! بالاخره از این که مهم واقع نمیشم خوشحالم!
حرفی که زد لحنشو ناراحت تر نشون داد اما چانیول توجهی بهش نکرد.
-مگه قرار نبود تمرین کنی؟
بکهیون چرخید و پشتشو به چانیول کرد
-شاید بهتر باشه یکم بخوابیم. خیلی خسته م
راستی چان تو امروز داشتی آهنگ مورد علاقه مو میخوندی.
من خیلی ذوق کردم. چون از صدای خواننده اصلیش بهتر بود!
-تو چند سالته؟
بک لباشو جمع کرد-من؟
بیست
و
شیش
هوم. بیست و شیش سالمه
-به نظرم باید از بیست سالش فاکتور بگیری
نیش بک شل شد
-من ازت نظرخواهی نکردم چانیول. خب..عصر بخیر
گفت و توی خودش مچاله شد.
.
-خسته نباشید پرستارکیم
-یاا کیم جونگین رنگ پریده به نظر میای. مگه استراحت نمیکردی؟
لبخند زد-من؟ شاید یکم ضعیف شدم. اما خب حالم خوبه. برای پرسیدن یک سوال کوچیک اینجاl
زن دقیق شد-راجع به؟
-اون. اون بیمار توی اتاق 107 . آخر راهرو.
پوفی کرد-اون کوتوله عصبیِ بی حافظه؟
جونگین از صراحت حرفش جا خورد-آ..آره.
-با توام از اون برخوردا داشته؟
-برخورد؟ اونکه بیمار روانی نیست..هست؟
پرستارکیم خندید-معلومه که نه. البته جزو اون تعریفی که تو توی ذهنت از بیمار روانی داری به حساب نمیاد
و صورتشو به جونگین نزدیک کرد-فقط خوشش نمیاد اطرافش شلوغ باشه. فکر کردم تو رو هم از اتاقش بیرون کرده.
-خب.. خب چرا براش آگهی نمیدین؟ شاید خانواده ش هنوز منتظرش باشن.
-او جونگینا این به ما مربوط نمیشه. ما فقط مسئول نگهداریشون هستیم. شاید قبلا اینکارو کرده باشن. اون خیلی بدشانسه که نزدیک سه ساله نه تونسته حافظه شو بدست بیاره نه خانواده ش پیداش کردن. یاا..واقعا حق داره کلافه باشه.
خود تو، فکر کن فقط یه کلید کوچیک، یا یه شماره یا خودکار حتی یک چیز کوچیک و الکی..
فکر کن برای چندلحظه فراموش کنی کجان و چی بودن! این واقعا عذاب آوره.
در حالیکه اون نمیدونه کیه متولدکجاست کجا بزرگ شده و خانواده ش کی هستن. آیا دوستایی داشته یا قرار میذاشته؟ درس میخونده یا کار میکرده چه فیلمایی نگاه میکرده و با چه آدمایی سروکار داشته.
معلومه که فکر کردن بهش خیلی سخت میشه
اما تو جونگین، خوب میشه اگه خودتو نگران نکنی چون این نگرانی چیزیو عوض نمیکنه.
اگه بدقلقی کرد فقط سکوت کن. این بهترین راهه.
.
-م..مامان..مامان لطفا..اونو نخون..توهیچ جا نمیری..مامان نرو نباید..بری
چشمای بک باز شد. صدای زمزمه های خفیفِ پشت سرش بیدارش کرده بود. شوکه شده نشست و به طرف چانیول برگشت
صورت چان درهم رفته و خیس عرق بود. مدام لابه لای زمزمه هاش مادرشو صدا میزد. دست چپش روی سینه ش چنگ مینداخت..
بکهیون واقعا ترسیده بود
سریع به سمت کیسه ی خوراکیا خیز برداشت و بطری کوچیک آبی که چانیول گرفته بود و از توش بیرون کشید.
یکی از قرصای قلب توی کیفشو دراورد و بالای سر چانیول نشست
-چانیولا
آروم روی شونه ش زد
-چان
-چانیولا..
تقریبا فریاد زد-پارک چانیول
چان از جا پرید و نیمخیز شد.
چشماش دوباره بسته شدن وقلبشو محکم فشار داد
ناله ی کوچیکی لبای بسته شو از هم فاصله داد
بک باعجله در بطری آبو باز کردو جلوی دهنش گرفت-یکم آب بخور.
چان به حرفش گوش داد و بعد از اون بک قرصشو جلوش گرفت و باملایمت گفت
-داشتی کابوس میدیدی چان. مجبورشدم سرت داد بزنم
میخوای شونه هاتو ماساژبدم؟
چان سرشو به علامت منفی تکون داد
بک به دیوار تکیه داد و پاهاشو دراز کرد-پس دراز بکش
به پاش اشاره کرد-تاهروقت که لازم باشه حواسم بهت هس چان
زبون چانیول قفل شده بود. بک واقعا قلب مهربونی داشت اما حالش بدتر از اونی بود که بخاد عکس العمل مثبتی نشون بده. پس فقط به حرفش گوش داد
بک نگران پتورو تاروی شونه هاش آورد-هر کاری داشتی بهم بگو چان. من قرار نیست مسخره ت کنم هوم؟ مادوستیم. توام همون قلدر همیشگی میمونی. فقط اگه حالت خیلی بد بود بهم بگو
-ممنون
بک به گوشاش اعتمادنکرد. اما چان واقعا اینو گفت، باصدایی که به سختی شنیده میشد.
بک سرشو به دیوارتکیه داد و چشماشو بست.. اما دیگه خوابش نمیومد.
(اون چقدر آسیب دیده ؟)
چانیول واقعا مظلوم بنظر میرسید. هرچقدر هم که برای بک مغروربود، اون خیلی دیده بود که چقدر مهربون و خوش اخلاقه.
-چانیولا..همیشه حرفای مزخرف زیادی میزنم و خب..ایندفعه م دلم میخاد بگمش
ما بالاخره خوشبخت میشیم.
شاید روزی برسه که هیچ غمی روی دلمون سنگینی نکنه.
لبای چان به لبخند نصفه ای بازشد که بی شباهت به پوزخند نبود
اما شاید اونم داشت همین آرزو رو میکرد..
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*