~Red(26)

468 100 0
                                    

-کیونگسوشی، اون پروانه ها واقعا قشنگ نیستن؟
-همینطوره! بذار چندتا عکس ازشون بگیرم
به دستاش نگاه کرد، یک دوربین توی دستاش بود. خواست تا روشنش کنه اما روشن نشد.
-فکرمیکنم زیادی باهاش کارکردم. باتریش خالی شده
-جدا؟ دوربین منم یک ساعت پیش خاموش شد! باید با دوربینامون استراحت کنیم
کیونگسو خندید
دختر بانمکی بود. موهای نیمه بلند قهوه ای شو با انگشتاش به پشت گوشاش هدایت کرد و لبخندزد-میای قهوه بخوریم؟

نیمخیز شد. همه جا تاریک تاریک بود. انگارکه یک دارکوب روی قفسه سینه ش نشسته بود و داشت شکافش میداد. دستشو روی قلبش گذاشت و دردشو بیشتر احساس کرد. حس عجیب و دردناکی داشت. دوباره اون دخترو دید. با بیچارگی زمزمه کرد.
-هه می، توکی هستی؟
گرمش شده بود. دکمه های یقه شو تا نیمه باز کرد و دوباره دراز کشید.
صدای بکهیون توی گوشش اکو شد
-پروانه های ژاپنی
و صدای جونگینو به خاطر آورد
-من اونموقع ژاپن بودم هیونگ. همون موقع که تو اون عکسارو ازم گرفتی
-من و هه می و جونگین؟
.
-چانیولا، چرا روی کاناپه خوابیدی؟
با چشمای بسته جواب داد-مگه نمیخواستی درس بخونی؟
-یااا بلند شو و سرجات بخواب. فردا صبح میخونمش
وکلافه سری تکون داد-قبلش، قرصاتو ازروی میز بردار
بک پوفی کرد وبه سمت دستشویی رفت
چشماشو باز کرد و روی کاناپه نشست. به لیوان پراز آب روی میزِ روبروش و قرصی که کنارش بود نگاه کرد
-ادامه بده بیون. منم نگرانتم
.
چشماشوکه باز کرد، هوا اونقدرا هم روشن نشده بود. با اطمینان به زنگ کوک شده ی ساعت چشماشو دوباره بست و پتورو تا روی گردنش بالا برد. هوای خونه سرد شده بود اما بک اونقدری خوابش می اومد که نخواد به دلیل سرمای بیش ازحد اون روز فکر کنه. یکم بیشتر توی خودش جمع شد و غلت کوچیکی زد. کمتر از سی ثانیه با فکر اینکه یک چیزی کمه دوباره چشماشو باز کرد. چانیول نبود. چانیول نبود؟
نفس بلندی کشید و آروم روی تخت نشست. گوشیشو ازروی میز برداشت و ساعت و نگاه کرد.
با ناباوری لباشو ازهم فاصله داد
-هفت..و..نیم؟
دست برد و ساعت رومیزی هون رو برداشت. زنگش خاموش بود! اخم کرد. به چانیول گفته بود که صبح قراره درس بخونه. یعنی عمدأ ساعتو خاموش کرده بود؟ یا اصلا خودش فراموش کرده بود تا آلارمو روشن کنه؟
پتورو کنار انداخت و پاهاشو ازتخت آویزون کرد. هیچ صدایی نمیومد. غر زد
-مگه اینکه دیوونه باشه، که اینموقع خونه نباشه
به وسایل چانیول که گوشه ی اتاق افتاده بودن نگاه کرد
-خونه س..نکنه..؟
بلندشد و صداش رو هم بلندکرد-پارک چانیول؟
ازاتاق بیرون زد
چان متعجب بهش خیره شده بود
کنار پنجره ی بزرگ سالن وایستاده بود و..سالم به نظر می اومد!
-تو..تو ساعت منو خاموش کردی؟
-همین الانم اینطور به نظر میاد که داری بیهوش میشی. اینطور نیست؟
-به نظرت حذف شدنم از کلاس کار معقولانه تریه؟
-متاسفم که نمیتونم زمانو برگردونم. به هرحال توالان بیدارشدی پس برو و قیافه تو درست کن
همونطوری که به طرف اتاق میرفت غر زد-قیافه ی من خیلی هم خوبه! ایراد و توی چشمای خودت پیدا کن
ازنظر چانیول بکهیون حتی از روزای قبل هم زیباتر شده بود. هرچند قدرت گفتنشو پیدا نمیکرد. به عقیده ی اون مشاور، اونا میتونستن سالها روبروی هم بشینن و به همدیگه زل بزنن و بذارن که سکوت عذابشون بده!
پوزخند کوچیکی روی لبش نشست و دستاشو بغل کرد. دوباره نگاهشو به بارون شدید صبح دادکه بکهیون از دیدنش غافل شده بود
.
آروم سرشو از لای در تو برد
دوجفت چشم درشت با بی حسی تمام به طرفش برگشتن
-اوه..ه..هیونگ بیداری؟
-خوابم نمیبره. برای چی اومدی اینجا؟
-خب..راستش..میخواستم بگم که..داره بارون میاد
جونگین تمام تلاششو برای زدن حتی یک لبخند کوچیک به روی موجود ریزه ی روبروش کرد اما فکری که از شب قبل تا اون لحظه بیدار نگهش داشته بود قدرت ابراز هر خوشحالی ای رو ازش میگرفت.
کیونگسو با لحن آرومی پرسید-هوا سرده؟
-خیلی سرد..زمستون نزدیکه هیونگ!
-جواب آزمایشم نیومده؟
جونگین به دیوار تکیه زدو دستشو لای موهاش برد-هنوز نه!
-بعدش میتونیم بریم و لباس گرم بخریم مگه نه جونگین؟
با تعجب سر تکون داد-به بکهیون میگم امروز زودتر بیاد
و قبل از اینکه کیونگسو فرصت جواب دادن داشته باشه نگاه عمیق و گرمی نثار چشمای درشتش کرد و بی صدا از اتاق بیرون رفت
بارون! چه دلیل مسخره ای! نباید به جای اون به کیونگسو میگفت که حس میکنم چیزی کمه؟ و وقتی میبینمت همه چیز درست مثل روز اولش میشه؟ نباید بهش میگفت شیفته ی صدای گرمش شده وقتی براش کتاب میخونه؟ نباید میگفت فکر میکنه این روزا داره به چیزی معتاد میشه که متعلق به کیونگسوعه؟ نبایدمیگفت برق چشمای کیونگسورو میپرسته؟
بی هوا از بیمارستان بیرون زد. شالگردن بلند مشکیشو چندباری دورگردنش پیچید و تموم حسای بد دنیارو به جونش کشید. کیفشوروی شونه ش تنظیم کردو تصمیم گرفت کمی خیس بشه. هنوز برای رفتن زود بود
.
به نون کَره ای توی دستش گاز زد وبلندشد-ممنون بابت پلیورت! نمیخوای حاضر شی؟
چانیول سری تکون داد و متقابلا ازجاش بلندشد-کتابتو برداشتی؟
-کتابم؟
بک باتعجب به آخرین باری که کتابشودیده بود فکر کرد
-زیاد فکرنکن! روی میزه
چانیول گفت و رفت تا حاضرشه
بک لباشو غنچه کرد وبه سمت میز رفت. تا اونجایی که یادش می اومد، شب قبل توی اتاق درس میخوند.
شونه ای بالا انداخت و اونو توی کیفش جاداد.
-فکر نمیکنی یکم دیرشده؟
.
-ببخشید..من میتونم برم بیرون؟
سرپرستار که خوب با کیونگسو آشنا بود خندید-هوا خیلی سرده
-میدونم. زود برمیگردم
دختر سری تکون داد و با لیست توی دستش مشغول شد
کیونگسو بدون تأمل از کنار آسانسور گذشت و به طرف راه پله رفت. زیاد توی محیط بیمارستان تردد نمیکرد.
اوایل بارهاتا دفتر رئیس بیمارستان که توی طبقه همکف بود میرفت و ازش خواهش می کرد که کمکش کنه تا خانواده شو پیداکنه. آهی کشید و دستشو روی نرده ی راه پله گذاشت. سه سال از اون روزها میگذشت. رئیس بیمارستان بعد از اینکه عکس کیونگسورو به دفتر روزنامه فرستاد بازنشسته شدو فقط دوروز، فقط دوروز ارزشمند باقی موند که کیونگسورو منتظر نگه داشت تا کسی پیدا بشه وبهش بگه اون کیه.
از در بزرگ سالن بیرون زد و وارد محوطه ی خیس بیمارستان شد. به ردیف درختایی که شروع به لخت شدن کرده بودن نگاهی انداخت. آمبولانسی با سرعت جلوی اورژانس توقف کرد و دوتا مرد برانکاردی که یک دختربچه روش از حال رفته بود رو بیرون کشیدن. به همراه اون دو، مادر دختر با چهره ی آشفته ای پیاده شد و دنبالشون کرد. باصدای لرزونی سعی میکرد دخترشو بیدار نگه داره
-جیونگا..چشماتو نبند. مامان اینجاست..به مامان نگاه کن
ابروهای پرپشت کیونگسو ناخودآگاه به طرف بالا جهت گرفتن. صدای عجیبی توی گوشش وزوز کرد. زمزمه های مبهمی رو اطرافش میشنید
-کیونگسویا..کیونگسوی کوچولوی خودم..مامان تا هروقت که بخوای پیشت میمونه. آروم بخواب. خیلی آروم
پلکاشو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد برای صدایی که میشنوه دنبال یک تصویر بگرده. اما همه چیز تاریک بود. حتی اون صدای ظریف زنونه هم قطع شد. بادستش از دیوار کمک گرفت و روی نزدیک ترین نیمکت نشست
.
همزمان با ورود استاد، جونگین وارد کلاس شد. معذرت خواهی کوتاهی کردو با چشماش دنبال صندلی خالی گشت.
چانیول طبق معمولِ کلاسای مشترکش با جونگین کیفشو ازروی صندلی کناریش برداشت. اما تنها چیزی که نصیبش شد چشم غره ی کوتاهی از طرف جونگین بود. مسیرشو کج کردو به طرف صندلی های خالی ردیف آخر رفت. چانیول مسیررفتنشو بانگاهش دنبال کرد.
شاید زیادی از جونگین فاصله گرفته بود. درهرحال جونگین تنها کسی بودکه بعد از ورودش به دانشگاه به طرفش اومده بود. خوب یادش بودکه اولین باری که جونگینو دید ازش پرسید
-سوختی؟
و اونم بدون اینکه بخواد عکس العمل بدی نسبت به حرفش داشته باشه لبخندزد
-مامانم زیاد شکلات میخورده!
و دستشو دراز کرد-کیم جونگین.
مامان توام زیاد به نردبون نگاه میکرده درسته؟
چانیول لبخند کشنده ای زده بود ودستشو دراز کرد-زودتر از اونی که بتونم ازش بپرسم مرد. پارک چانیول
-از آشناییت خوشحالم دراز!
-منم همینطور، سیاه
با یاداوریش خندید. فکر میکرد بعد ازجونگین شاید فقط یک قدرت ماوراءطبیعی بتونه باعث ابراز صمیمیتش بادیگران بشه.
تا اینکه با صدای بکهیون فروریخت و حالا حس میکرد دوباره داره بزرگ میشه و قدرت میگیره.
.
نگران سرجاش نشست-جینبه یا..امیدوارم به اندازه ی کافی درس خونده باشی!
-چی؟ شوخی میکنی؟ یادت رفته تموم امتحانامو با اطلاعات تو قبول شدم؟ بکهیونا دیوونه شدی؟
لبشو گاز گرفت و با حرص کتابشو ازتوی کیفش دراورد و درحالی که بازش میکرد با خودش زمزمه کرد
-فکرکنم دارم..ازش بیخیالی میگیرم. این دیگه چیه؟
برگه های کوچیک نٌت لای کتابش براش نا آشنا بودن. با تعجب اونارو برداشت و جلوی چشمش گرفت
جینبه با قیافه عجیبی بهش نزدیک شد-اونا تقلبن؟ یاا تو واقعا عوض شدی بیون بکهیون
تک خنده ای کرد-تقلب؟ فقط یک احمق میتونه بیخیال خواب صبحش بشه و برای من تقلب بنویسه! و قطعا من اونقدرام احمق نیستم
جینبه با حسرت نالید-حالا که فکرشو میکنم باید گی بشم! کدوم دختری میتونه اینقدر سخاوتمندباشه؟
-یااا
.
روی نیمکت نشست و دستاشو بغل کرد. منتظر بود تا بشنوه. جونگینو ازخودش هم بیشتر میشناخت. میدونست که به زودی پیداش میشه و همینطورشد
خیلی آروم روی زمین خیس قدم برداشت و بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه با فاصله روی نیمکت نشست. نگاه عصبی چانیول نثارش شد
-فقط بگو چه مرگته کیم جونگین
پوزخند زد. آروم زمزمه کرد-من چه مرگمه؟ من؟ تو چت شده چانیول؟
چانیول فقط نگاهش کرد
جونگین سرشو پایین انداخته بود و با پنجه ی پاش روی زمین ضربه میزد
-دیشب رفتم بار
چانیول چشماشو بست. نفس عمیقی کشید و به جونگین گوش داد
-اون پسره بهم گفت که اخراجت کردن
عصبی به چانیول نگاه کرد-خیلی وقته که اخراجت کردن.
میدونی چه حسی داشتم؟ میفهمی چه حال بدیه وقتی نزدیکترین دوستت دیگه باهات حرف نمیزنه؟ دارم میترکم چانیول
لبخند سردی زد-دیشب یک پاکت سیگار کشیدم. هیچکس اون سیگارای لعنتی رو ازمن نگرفت. هیچکس باصدای سرفه هام برنگشت. میدونی چرا از کیونگسو میترسم؟
چرامیترسم که عاشقش بشم؟
چون فکر میکنم مثل توی عوضی چشمامو میدم به اون و برای همیشه کور میشم.کورمیشم و نمیبینم کسایی بودن که باهاشون زندگیمو ساخته بودم. کسایی هستن که باهاشون خاطره دارم. کسایی که میتونم بهشون تکیه کنم
-کیم جونگین
جونگین صداشو بلندکرد-توهیچی پول نداشتی. هیچ جایی رو نداشتی که بری ومن الان باید اینو بفهمم؟
منو فراموش کردی چانیول؟ من باتو زندگی کردم..من بارها ازطرف تو حمایت شدم. چرا نباید یک بارم که شده ازمن کمک بخوای؟ چرا اینقدر مغروری؟ چرا اینقدر احمقی؟ راز؟ تو فقط فکر میکنی که همه چیزت رازه. با چشمات همشونو لو میدی. تمام وجودت حماقته. و من چندسال تمام فکر میکردم که باهم دوستیم. برای خودم
متاسفم. برای بی عرضگیم برای تو
پلک زد و آب دهنشو محکم قورت داد. برای اولین بار فکر کرد که چقدر دلش برای جونگین تنگ شده.
جونگین بدون حرف دیگه ای شالگردنشو دراورد و اونو روی نیمکت گذاشت. درست کنار چانیول. و بلافاصله بلندشد
-سیاه..
کلافه سربرگردوند
چانیول بلندشد و دستشو دور گردنش انداخت-متاسفم.
جونگین چشماشو بست. و بیشتر توی بغل چانیول فرو رفت
بی تردید دست آزادشو دور کمرچانیول حلقه کرد-ازت متنفرم
چانیول عقب کشید و دستشو آزاد کرد. انگشتاشو شکست و مشت محکمی روی کتف چپ جونگین فرود اورد-این برای سیگارایی که کشیدی
جونگین با اخم دست راستشو جای مشت چانیول گذاشت
چانیول شالگردن جونگینو برداشت و اونو دور گردن خودش انداخت. آروم از کنارش گذشت و مشت دومو توی بازوش زد-اینم برای طرز حرف زدنت!
جونگین خندید. یک خنده ی طولانی که لبای چانیولو به خنده باز کرد
.
"هنوزم نمیتونم ماجرامونو بنویسم. مشکل الانم اینه..نه من بکهیون فروریخته ی روزای قبلم و نه چانیول اون پسر سرد و ساکت. اون زودتر ازمن ملایمت نشون دادو من زودتر از اون دلبسته شدم. آره! دلبسته ش شدم. حالا حتی اگه چانیول هرروز بخواد بهم طعنه بزنه هم خوشحالم. چون هست خوشحالم. چون میمونه خوشحالم. چون ناراحت نیست خوشحالم. شاید یک روزی فکر میکردم غیرمنطقی ترین رفتاردنیا مربوط به پارک چانیوله، اما الان از اینکه اینقدر خاص رفتار میکنه هم خوشحالم. من نمیتونم ناراحت باشم وقتی اون سعی میکنه حال خوبی داشته باشه. نمیتونم به فکرش نباشم وقتی اون ساعتها میشینه و ازروی کتابم نکته برمیداره. کتابی که مطمئن نیستم حتی برای خودش هم اونو خونده باشه. دلم میخواد موضوع همه ی انشاهای دنیا چانیول باشه تا براش طوماربنویسم. برای یکسال آینده ازت ممنونم چانیول. برای همیشه ازت ممنونم"
با لبخند گرمی برگه های کوچیکی که دستخط چانیول روشون بود و لای دفتر خاطراتش گذاشت.
.
دوتا لیوان چای گرم روی میز گذاشت و روبروی جونگین نشست. زیادحرف نمیزد. چانیول خوب میدونست چقدر دلخورشده. شاید گفتن اینکه حتی دیگه شغلی هم نداره اما ناراحت نیست چون بکهیونو داره خیلی احمقانه بود!
جونگین لیوانشو جلوی خودش کشید -بکهیون
-در رابطه با اون همه چیز خوبه
-خوب بودن مهم نیست چانیول. همه چیز درسته؟
دستشو زیر چونه ش گذاشت و به جونگین خیره شد-فکرکنم تنها اشتباهی که نکردم همین باشه
-اگه بعد ازیکسال بهش وابسته شدی چی؟
چانیول توی دلش خندید. چقدر احمقانه دلشو به خنده های بکهیون داده بود
-گفتی از کیونگسو ترسیدی
جونگین کمی ازچای خورد-آره. خیلی ترسیدم. من اونو هیونگ صدا میکنم و اون فکرمیکنه که عاشقمه. یولا این ترسناک نیست که بفهمی یک پسر عاشقته؟
-بکهیون میگفت که قلب آدما جنسیت نداره. پس از برادرش نترس. هنوز چیزی معلوم نیست.
-او! امروز باید بکهیونو ببرم پیشش. اگه بعد از دانشگاه بامن نیاد دوباره راهش نمیدن
به چانیول خیره شد-یکی از اون مدلا بهم گفت که توی خونه ش زندگی میکنین.
چان سری تکون داد
-فکرمیکنی بعد از ازدواج اوضاع بهتر میشه؟
چانیول ازجاش بلندشد-وقتی پامو توی خونه ی خودم بذارم گردش زمینم متوقف میشه! اگه قبلش از هیجان نمیرم
خنده ی کوچیکی کرد
.
از دوستاش خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد. چانیول و جونگین کنار ایستاده بودن و حرف میزدن. چانیول گاهی خنده های کوتاهی میکردکه بک چند روزی از دیدنشون غافل شده بود.
نزدیکتر شد و سلام بلندی کرد که جونگینو برگردوند
جونگین دستشو دراز کرد-بکهیونا؟
-روبراهی؟
جونگین نامطمئن خندید-آ..آره. امروز باهام میای؟
بک به ساعتش نگاه کرد-پاک یادم رفته بود. نیم ساعت دیگه وقت ملاقاته درسته؟
به چانیول نگاه کرد-ناهار خوردی؟
-یه چیزایی
سرتکون داد-من با جونگین میرم. برو خونه و استراحت کن
چان به طعنه گفت-باشه مامان
-یاا
بک غرید و روی شونه ی جونگین زد-بریم؟
.
-خانواده م بعد ازمن، دیگه نتونستن بچه دار بشن. و بعد ازمدتی مامانم مریض شد. اون سالها با مریضیش زندگی کرد و قبل از اینکه به سئول بیام مرد.
هنر رو خیلی دوست داشتم و هرطور که ممکن بود ازش استقبال میکردم. درست بعد از ورودم به دانشگاه، دعوت شدم که به جشنواره ی مجسمه سازی ژاپن برم.
اونجا ازهمه کوچیکتر بودم و کسی رو نمیشناختم. اما کسی اونجا بوده که منو بیشتر از هرکسی میشناخته..و اون عکسارو ازم گرفته
بک سر تکون داد و لبخند کمرنگی زد-این خیلی مسخره نیس که کسی رو ببینی که عکاست بوده؟ زیادی از حد رویایی به نظر میاد.
-حالاکه اون عکاس برادر توئه و یک دختر رو به یاد آورده. علاوه بر اون، ازمن میخواد که باهاش به خرید لباس گرم برم
-او جدا؟ به هرحال بعد از جواب آزمایشِ هیونگ همه چیز بهتر میشه. و بعدازون که صاحب خونه شدیم، من اونو به خونه میبرم و چانیولم دلش میخواد که تو همراهش بیای
-چی؟
جونگین به طعنه گفت-میخواد خوابگاه درست کنه؟ اون خونه برای دونفره.
و بک با طعنه جواب داد-البته که اون خونه برای دونفره! ولی برای یک زوجه. نه کسایی که ادای زوجارو درمیارن
-آره! کسایی که میترسن زوج باشن
بک نگاهشو به زمین داد-اره. شاید همینطوره! توی ترس ما شریک نمیشی کیم جونگین؟
.
برای خودش یک لیوان قهوه ی گرم گرفت و کنار مغازه های جواهر فروشی قدم زد. فکرش رو هم نمیکرد که یک روز به اونجا بره تا برای معشوقه ش حلقه انتخاب کنه. فکرنمیکرد بتونه باکسی کنار بیاد که بخواد ماجراشو به انتخاب حلقه برسونه. بوسیدن؟ هنوز فرصت مناسبی براش پیدا نکرده بود. اون حتی نمیدونست چطور شروعش کنه
چجوری باید یک پسرو میبوسید؟ اون یک پسر بود. یک پسر بزرگتر از خودش. حالاکه فکرشو میکرد همه چیز به همخوابی بستگی نداشت. علاقه، ابرازمیخواست و اون بلدنبود ابرازش کنه. تنها چیزی که توی وجودش پرورش داده بودکینه ونفرت از پدر احمقش بودکه با ذوق و شوق داشت دختر کوچیکشو بزرگ میکرد
.
روبروی هیونگش نشست و دستاشو گرفت-که اینطور. اما تو راجع بهش چیزی بهم نگفته بودی هیونگ! تنهادفعه ای که درموردش شنیدم آخرین روزی بود که دیدمت. وقتی به خونه رسیدم داشتی با مامان دعوا میکردی. و به محض دیدن من ساکت شدین. چیزای کمرنگی ازش فهمیدم که هیچ ربطی به علاقه داشتن به کسی نبود. و بعدش تو باعصبانیت از خونه رفتی و مامان فقط در جواب سوالم گفت که احمق شدی و میخوای قرار بذاری. خنده دار ترین چیزی بود که شنیدم.
-کی میبریم خونه؟
بک از سوال یکدفعه ای کیونگسو تعجب کرد-هروقت ازدواج کردم. هیونگ
-چانیول..چطوری بهت گفت دوستت داره؟
-چانیول؟
بک خندید-آ..چانیول! درست یادم نمیاد اما الان..اون هرروز بهم میگه که دوستم داره
هیونگ، ما دوتاپسریم. اما دیگه ازهمدیگه خجالت نمیکشیم. دیگه درحضور دیگران حس بدی بهمون دست نمیده. فقط منتظریک روز عجیبیم هیونگ! روزی که بالاخره به همدیگه بگیم همو دوست داریم.
هیونگ، تویک آدم فوق العاده بودی اما این باعث نشد من بهت حسودی کنم. هیچوقت. مادرمون مرده ومیتونم بگم اونموقع هم به اندازه ی همین الان توی زندگی عاطفیم حضور داشت. تو و پدر بودین که همیشه حمایتم میکردین وبهم قدرت میدادین! ولی خب، پدرمون هم احمقانه ترین کاری که میتونست رو انجام داد و مرد. اون خونه رو فروخت و توی یک پروژه بادوستاش شریک شد!
و بعدش..هیچی. توخیلی سعی کردی دنبالش کنی اما وقتی هیچ چیزی گیرمون نیومد بیشتروسیله های با ارزشمونو فروختیم و با تمام پس اندازمون صاحب یک خونه ی کوچیک اجاره ای شدیم.
من بیخیال آزمون ورودی دانشگاه شده بودم و تو برام یک موتور خریدی. تو توی استودیو عکاسی میکردی و منم مشغول بودم
-من..چندسال ازتو بزرگترم؟
بک خندید-چیزی که مدارکت میگن اینه که سه سال باهم تفاوت سنی داریم اما خب..این با سن مامان جور در نمیاد! حتی سن منم همینطور. پدر همیشه میگفت سنمون توی مدارکو تغییردادن و اگه بیشتراز این ازش میپرسیدیم عصبی میشد.
تو بعد ازمرگش خیلی سوالای بی جواب داشتی و من هیچوقت نفهمیدم تونستی جوابشونو پیدا کنی یانه
-تو اون پولو پس گرفتی؟
-پول؟ یاااهیونگ اگه اونو پس میگرفتم که وضعم اینطوری نبود!
بک بعد از چندلحظه مکث گفت-اگه اون پولو میگرفتم شایدهیچوقت چانیولو نمیدیدم.
در حال حاضر خوشحالم که اینجوری زندگی میکنم! خنده دار نیست؟
کیونگسو سری تکون داد و دستای بکهیونو فشار داد -من به سختی به یاد میارم. سه سالی که گذشت رو با کابوس گذروندم. صداهایی که توی سرم میچرخن توی ذهنم پردازش نمیشن. از فکر کردن خسته شدم
میترسم چیزی رو به یاد بیارم که بیشتر منو بترسونه.
من تورو به یاد اوردم. حتی خواب مادرمون رو هم دیدم. اما هیچوقت جونگینو توی رویام ندیدم. اون ازمن فاصله گرفته و من اصلا چیزی به یاد نمیارم اگه اونو روزی دوستش داشتم. پس چرا..
بک سری تکون داد-راجع به اون، من ازکوچکترین چیزی خبرندارم هیونگ. حتی به نظرم خنده داره که تو عاشق یک پسر بوده باشی. نمیدونم
بین حرفاشون پرستاری وارد اتاق شدو روبه بکهیون گفت
-وقت ملاقات تمومه
-اوه جدا؟
بک از روی تخت بلند شد و کیفشو برداشت
دختر قرصی رو کنار کیونگسو و روی میز گذاشت و براش آب ریخت
بک باتعجب به قرص خیره شد و کیونگسو که بدون هیچ عکس العمل خاصی اونو خورد
-معذرت میخوام. اون قرص چیه؟
دختربیتفاوت گفت-هرچیزی که هست، تجویز روانپزشک اینجاست
و به طرف در رفت-لطفا بقیه ی حرفاتونو برای فردا نگهدارین
بکهیون دستای کیونگسورو گرفت-هیونگ تو همیشه اون دارو رو مصرف میکنی؟
-اون یک آرامبخشه که به همه ی مریضا میدنش. یکجور خواب آوره. گاهی از خوردنش فرارمیکنم اما درنهایت.. من خیلی وقته که اونو میخورم. اون ذهنمو خالی میکنه. حتی خوابم نمیبینم بکهیون!
-اما..اونا نباید به کسی که بیمار نیست دارو بدن. با پزشکت صحبت میکنم
-دیگه خیلی دیره. ما همدیگه رو پیدا کردیم بکهیون
بک لبخند قشنگی زد-آره! خوشحالم که دوباره صاحب خانواده میشم. کنار تو و..چانیول
-تو زیاد از چانیول حرف میزنی بکهیون! دلم میخواد بدونم اونم همینقدر از حضورت راضیه؟
-اون؟ خدایاا اون بهتر ازمن کجا میتونه پیداکنه!؟
بک خندید-من باید برم هیونگ. متاسفم که نتونستم زودتر بیام.
-مراقب خودت باش
کیونگسو سعی کرد لبخند مهربونی نثار برادر کوچیکش کنه و بک رو راهی کرد
بهترین مقصد ممکن توی اون لحظه آسایشگاه مادرش بود. باید وسایلشو تحویل میگرفت. هرچندنمیدونست قبل از پرداخت کامل هزینه های نگهداری اونارو بهش میدن یانه
هوا تاریک شده بود و شب سردی پیش رو بود. چانیول هنوز برنگشته بود. توی کافه ی خلوتی نشسته بود و به فنجون قهوه ش زل زده بود. حتی تحمل تنهایی قهوه خوردن رو هم نداشت. کسی که متنفر بود بیشتر از نیمساعت آدمای اطرافشو تحمل کنه حالا به زوجای جوون خیره شده بود. چه اشکالی داشت اگه در تناقض با اون همه دختر و پسر، یک زوج خاص تشکیل میدادن؟
بکهیون زیبا بود. شاد بود، سپاسگزار و مهربون بود. چانیول توی دلش برای آدمایی که اونو ندارن ابراز تاسف کرد. از فکر اینکه اگه هیچوقت بکو ندیده بود تا چند سال دیگه باید پشت اون پیشخوان مسخره میموند و آهنگ گوش میداد سرش سوت کشید
حتی دعوا کردن با بکهیون و به سکوت کردن ترجیح میداد. چون میدونست آخرش با نگرانی به همدیگه زل میزنن و یک بحث جدید شروع میکنن که از دعوا دورشون کنه
وقتی گریه میکردهم سعی میکرد قوی باشه. اون ضعیف بود اما نمیتونست نشونش بده. چون چانیولم به اندازه ی خودش ضعف داشت
دلتنگ سوالای کوتاهش بود
*غذا خوردی؟
*خوب خوابیدی؟
*سردت نیست؟
*نمیخوای اون داروهای کوفتیتو بخوری؟
*از کی منتظرمنی؟
*چرا اینقدر ضعیف برخورد میکنی؟
*چرا فکر میکنی دروغ میگم؟
بکهیون در کنار نگرانیاش برای چانیول همیشه درحال اثبات خودش بود. همیشه میترسید که چانیول از رفتارش برداشت درستی نداشته باشه. میترسید چانیول نخواد بهش اعتماد کنه.

REDWhere stories live. Discover now