~Red(15)

467 110 0
                                    

بک عصبی شده بود، حرفای جونگین کلافه ش کرده بودن
گوشه ی تخت نشست
-گرمه.
-شوفاژ و خاموش کن
-لباسا خشک نمیشن
-نورگیرو باز کن
بک دکمه های پیرهنشو تا آخر باز کرد و کنار چانیول روی تخت پهن شد
-حوصله ندارم..
چانیول مثل بچه گربه ها توی جاش جمع شده بود، نگاهشو به شکم بک دوخت
-حتی یک ذره عضله نداری بیون
بک توی جاش چرخید-خوش به حال تو!
-احتمالا جونگین توی حرف زدنش زیاده روی کرده که واکنششو تحویل من میدی
بک دوباره صدای جونگینو توی گوشش شنید..
-چرته
-چی؟
سرشو به طرف چان خم کرد-چیزایی که بهم گفت..چرت بودن..
-بکش عقب، بوی الکل میدی
بک کلافه تر از قبل عقب رفت
-یک بطری خوردم. نه یک بشکه
-یک بطری یا یک بشکه، یک ماه یا ده سال، چه فرقی داره وقتی بوی الکل به این زودیا نمیپره؟
چشمای بک درشت شدن و ناخواسته روی تخت نیمخیز شد.
چانیول پوزخندزد-میفهمم اون جونگین به ظاهر دوست چی بهت گفته. بیخیالش. به خوددرگیریاش اهمیت نده.
-حرفای تو بیشتر از حرفای اون آزارم میدن
-زیادی نامفهومن؟
-داغونم میکنن، همین یکی رو کم داشتم که تو بحثشو پیش بکشی.
چانیول دستشو زیر سرش گذاشت و چرخید
-ببین، شاید فقط بهت حسودی میکنه، نمیدونم چی بهت گفته، ولی اگه حرفی زده که آزارت میده قطعا برای اینه که از وقتی باتو آشناشدم دیگه به دوستیمون زیاد اهمیت نمیدم.
بک متعجب برگشت-یاا اصلامیدونی اون چی میگفت؟
غر زد-فکر کنم کاملا دیوونه شدم!
فکراشتباه چانیول درمورد حرفای جونگین خوشحالش کرد.
از نظر بکهیون چانیول بی روح و یخ بسته بود، و جونگین بود که آب شدن قلب یخ زده شو میفهمید.
دوباره دراز کشید
-چان، تاحالا شده قسمتی از وقتتو برای آینده ت صرف کنی؟
- باهاش مشکلی داری؟
-داری خودتو آزار میدی، فکرکردن به گذشته وقتی ارزش داره که خاطره هاش قشنگ باشن!
-الان..روزای قشنگی داریم؟
-گذشته تو به الان ترجیح میدی؟
چانیول جوابی نداد
-فضای اینجا افسرده ترین فضاییه که توی عمرم دیدم چان..همه جاش تاریکه، مثل روزامون
.
"یادت باشه اون روز چه روز خوبی برای دوست داشته شدن بود،
من چشمامو بستم و دیدم که خورشید هزار بار طلوع کرد
اون رویای من بود..
و من پیداش کردم
اون روز
من "تو" رو پیدا کردم

گاهی با عجله و گاهی با آرامش روی کاغذهای باطله ی زیر دستش مینوشت
ذهنش بدجوری درگیر بود..چیز دیگه ای به جز اون جملات به خاطر نمیاورد
هر وقت که اون کتابو میخوند، ادامه شو توی ذهنش داشت.
اما نمیتونست شخصی رو تصور کنه که به توصیفات اون کتاب بیاد
تنها کسی که جلوی چشماش پدیدار میشد
جونگین بود
سردردای عصبیش دوباره بهش هجوم آورده بودن
کتاب و بست و برگه هارو جمع کرد
سرشو روی بالشش گذاشت
-اگه من این کتابو خوندم..اگه بارها خوندمش..پس حتما، کسی بوده که..
من کسیو دوست داشتم..اون توی این مدت چیکار کرده؟ اون فکر میکنه من..مرده م؟
بغض خفه ش کرد، سعی کرد بخوابه تا بیشتر به خودش آسیب نزنه..

REDWhere stories live. Discover now