~Red(17)

482 98 0
                                    

بک از راهرو بیرون زد و وارد سالن شد.
با اینکه دیگه احساس تهوع نداشت اما از درد شدیدش ذره ای کم نشده بود. روی یکی از صندلیای پایه بلند همیشگی نشست

دستی روی شونه ش فرود اومد. ترسید و پشت سرشو نگاه کرد
-تو چرا اینقدر بی ملاحظه ای پسر؟
لباش به خنده باز شد-هیونگ
بوگوم روبروش نشست و منتظر نگاهش کرد
-خب..خب ما داشتیم شام میخوردیم..یعنی چان میخورد و من هنوز..
-خب تو چی؟
- یک نفرو دید، یه آشنا. حالش بد شد..مجبورشدم ببرمش بیرون..
بوگوم نگران گفت-حالش بدشد؟ الان چی؟ بهتره؟ اون آشنا کی بود که به همش ریخت؟
-خب..
بک من و من کرد-پدرش
دهن بوگوم باز موند-پدر؟ مگه اون..
-ماجراش طولانیه هیونگ. همینقدر میشه برداشت کرد که اگه پدرش واقعا دوستش داشت، اینهمه سال اینجا نمیموند
بوگوم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و بعد مرموزانه پرسید
-پس تو..نگرانش شدی!؟
-معلومه که نگرانش شدم. ما دوستیم هیونگ
-فقط..دوست؟
بک دستشو لای موهاش برد-چرا همتون حرفای مشکوک میزنین؟ هون هیونگ، جونگین و اینم از تو..انگاری قرار گذاشتین تا مارو وادار کنین که باور کنیم یه اتفاقایی داره میفته.
بوگوم بلند خندید و دستشو روی شونه بک گذاشت
-اون اتفاقا افتاده. جلوی چشم ماهم افتاده و ما فقط داریم شمارومتوجهش میکنیم
بک عصبی شد-هیونگ، من و چانیول فقط چهل روزه که همو میشناسیم چهل روز..نه یکسال نه حتی نصف یکسال
میدونم خیلی زیاده روی کردیم، یه جورایی همه جا باهم بودیم و همه ی کارامونو باهم انجام دادیم اما برای قضاوت کردن خیلی زود نیست؟ خودت و هون هیونگ بعد از یکسال به هم ابراز علاقه کردین، مگه اینطور نبود؟
-این به این معنی نیست که قبل از اون..
بوگوم حرفشو خورد
بک کلافه گفت-این احساس، هرچیزی که باشه عشق نیست. ما به هم اعتماد داریم.
امیدوارم اگه در آینده مون اتفاقی هم افتاد، اینو در نظر بگیرین
بوگوم تلخ خندید با اینکه منظور بکهیون از آینده رو نفهمیده بود.
بک آه کشید
-هیونگ، این اعتماد ادامه دار نمیشه، چون اون داره میره
چشمای بوگوم روی دهن بک ثابت موند
-چیکار میکنه؟
-میخواد از سئول بره و یک شغل مناسب پیدا کنه و..
-پس درسش؟ دوستاش؟ پس..
چیزی ته دل بکهیون فرو ریخت، چشماشو بست و نفس عمیق کشید
-به هرحال، مسیر ما داره جدا میشه، فکرای شیطنت آمیزتونو روی خودتون پیاده کنین!
چشمکی زد و بلندشد
بی هوا توی سالن راه میرفت، ازبین دخترا و پسرایی که بهم چسبیده بودن و حرکاتی بی شباهت به رقص انجام میدادن رد میشد و فکر میکرد
-دلم میخواست خیلی دوستانه بهش میگفتم که کارش اشتباهه، درست توی همون لحظه باید پدرشو میدید؟ یااا پدرشم مثل خودش بی مقدمه وارد زندگی بقیه میشه
روی ردیف کاناپه های آخر سالن تمرکز کرد، یک جای خالی برای خودش پیدا کرد و نشست.
صدای زمزمه ی زوجی که کنارش نشسته بودن رو خوب میشنید، برگشت و نگاهشون کرد
دختر و پسر جوونی بودن که بالبخند باهم حرف میزدن
دختر دستشو جلوی پسر گرفت و گیلاس شراب شو عقب کشید
-میشه مست نکنیم؟
-خب..خودت گفتی که دوست داری بیایم اینجا
-میدونم میدونم..ولی خب..تاحالا همچین جاییو ندیده بودم..اما حس خوبی دارم..  من و تو کنار همیم و دورمون پر ازکساییه که به ما توجه ندارن..بهتر نیست از این لحظه ها لذت ببریم؟
پسر خندید و گیلاسشو روی میزگذاشت، دستاشو باملایمت به گونه های دختر چسبوند و بهش زل زد
-خب! من دارم از بهترین لحظه ی زندگیم لذت میبرم! وقتی بهت نگاه میکنم زمان برام متوقف میشه..حتی یک لحظه م به جداییمون فکر نمیکنم..ما همیشه کنار همیم.و وقتی نگاهت میکنم اون لحظه..شیرین ترین لحظه برای منه..
دختر ریز خندید.. چشماش پر شده بودن، دستاشو روی دستای پسر گذاشت و گفت-چی میشد اگه میتونستم برای همیشه تماشات کنم؟ یاا تو همیشه حالمو عوض میکنی! حتی فقط با یه نگاه..
بک حس میکرد دردش داره بیشتر میشه..بلندشد و تصمیم گرفت به اتاقشون بره.
تا به حال فکر کرده بود چه چیزی از طرف چانیول اینقدر آرومش میکنه؟
در اتاقو که باز کرد، خنده ش گرفت
چان مثل بچه هاروی تخت ولو شده بود، به طرز بانمکی خوابش برده بود، تند و تند نفس میکشید و نفساش منظم بودن..
بک کنار تخت نشست و دکمه های پیرهنشو باز کرد. به پهلو خوابید و به چانیول نگاه کرد
موهای حالت دارش، ابروهای باریکش، لبای قلوه ایش، حتی گوشای بزرگش..
آه کشید، نمیدونست چه جور حسی رو تجربه میکنه اما میدونست احساساتش دارن قوی میشن و باعث به وجود اومدن واکنشای جدیدی مثل نیاز به نگاه کردن به چانیولن.
به دستاش نگاه کرد، دستای چان پهن و مردونه بودن. رگای برجسته روی اون زمختی..خیلی قشنگ به نظر میرسیدن.
چان خیلی جذاب بود..وقتی میخندید و چال لپش مشخص میشد، وقتی عصبی بود و رگای گردن و پیشونیش برجسته میشدن، حتی وقتی ناراحت میشد و اشکاش از چشمای درشتش پایین میریختن..اون حق داشت دوست داشته بشه..اما این کار بک نبود..شاید هم، خودش نمیخواست غرورشو نادیده بگیره..
انگشتای ظریفشو خیلی آروم روی رگای پشت دست چان کشید، نفسش توی سینه ش موند، قلبش شروع به تندتر تپیدن کرد
انگشتاشو دور دست چان حلقه کرد و فشار خفیفی بهشون وارد کرد
-متاسفم، الان برای نگاه کردنت، بهترین وقت بود.
بدون اینکه دستشو از توی دست چان بیرون بیاره چشماشو بست و سعی کرد بخوابه
.
وقتی چشماشو باز کرد هوا تقریبا روشن شده بود، به یاد نمی آورد چطوری خوابش برده، خواست تکونی به خودش بده که متوقف شد. وقتی به دستش نگاه کرد نزدیک بود چشماش از حدقه دربیان، بک دست چپشو محکم گرفته بود. نگاه نگرانشو به بک دوخت، خیلی آروم خوابیده بود. پوست سفیدش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می اومد و لبای خوشرنگش ترک برداشته بودن، با اینحال هنوزم به چشم چانیول خیلی دوست داشتنی و زیبا به نظر میرسید. به پهلوی چپش چرخید و دست راستشو آروم به طرف موهای بک برد و اونارو از روی پیشونیش کنار زد. ناخواسته لبخند زد.
-متاسفم
ناخودآگاه روی لباش چرخید و زمزمه وار بیرون اومد
دسته ی کوچیکی از موهای نرم بکهیونو بین دوانگشتش لمس کرد و به دست بک که توی دستش بود فشار خفیفی وارد کرد.
-توی این چندروز، به اندازه ی چندسال سبُکم کردی. قراره از این به بعد به چی فکر کنم که به تو مربوط نباشه؟
لبخند کوچیکی زد و دست آزادش رو هم روی دستی که بک گرفته بود گذاشت و دست بکهیونو بین دوتا دستش گرفت، چشماشو بست و باخودش فکر کرد توی این حالت عمرا کابوس ببینه.
وقتی دوباره چشماشو باز کرد بک نبود، صدای دوش باز حمام بهش فهموند کجاست. در چمدونش بازبود
-باز این احمق لباسای منو برد تا بشوره
ازجاش بلندشد و بیرون رفت تا چیزی برای خوردن بیاره
متصدی جدید پشتِ پیشخوان بادیدن چانیول جا خورد
چان لبخندی زد و صبح بخیر گفت-چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
-ش..شما..اینجا..
چان خنده ی سردی کرد و سربه سرش گذاشت-وقتی یکی شب اینجا میمونه دلیلش چی میتونه باشه؟
پسر گیج بهش زل زد
-یاا دوست پسرم گشنشه
پسر که تازه متوجه منظورش شده بود خجالتزده لبخند زد-الان براتون صبحانه حاضرمیکنم..
چان به پیشخوان تکیه داد و به اطرافش نگاهی انداخت
مدلا هنوز بیرون نیومده بودن و چندتا پسر پشت یکی از میزا مشغول خوشگذرونی بودن
-بفرمایید
پسر سینی ای که شامل اسنک آماده و آب میوه بود رو جلوی چان گذاشت
چانیول تشکری کرد و سینیو برداشت
وقتی به اتاقشون رسید جلوی در وایستاد و لبخند شیرینی روی لباش نشست
باز کردن در باعث شد خشک بشه!
صدای جیغ بک اونو به خودش آورد
-یاا چشماتو ببند
چانیول خجالت کشید و پشتشو به بک کرد
صدای خنده ی بک بلندشد
-شلوارمو پوشیدم. بیاتو
چان جلو رفت و روی تخت نشست
بک نتونست لبخندشو ازچان که خجالتزده بنظر میومد بگیره
روبروش نشست و سهم صبحانه شو برداشت
-امروز بیکاریم..نظری نداری؟
چان سرشو بالا گرفت و برای چندثانیه طولانی بهش زل زد
-چی شده چان؟
-هوم؟ آ..میتونیم بریم پیش..بیخیال
میتونیم..خب..
میتونیم بریم دنبال کار برای تو..یا..

بک پوفی کرد و دستشو زیر چونه ش گذاشت-لازم نیست دنبال کارای من باشی، میتونیم بریم شهربازی یا سینما...یا هردو. نمیدونم..بریم پشمک بخوریم، یا بریم پاپ کورن بخویم، بریم بالای برج نامسان و بستنی...
-خیلی گرسنه ای نه؟
-میتونیم با هون و بوگوم بریم گردش و تخلیه اطلاعاتیشون کنیم
-نه!
صدای بلند چان باعث تعجب خودشم شد!
بک با بهت گفت-نه؟
-خب..از اون هیونگا خوشم نمیاد..بیخیال..خودمون..
بک ابرویی بالا انداخت-او
فعلا بیا صبحانه بخوریم
آبمیوه شو سرکشید
-راستی چان..قرار بود کجا بری؟
چانیول چندلحظه ای بهش زل زد، جایی نداشت که بره. نمیدونست داره کیو مسخره میکنه
گرفتن دست بک، واقعا آرومش کرده بود!
-یا..باتوام
بک دستاشو چندباری جلوی صورتش تکون داد
-همونجایی که تو..قراره زنت و ببری
بک مکث کرد..کم کم نیشش شل شد
بی اختيار روی زانوهاش بلندشد و خودشو روی چانیول انداخت
-خیلی خوبی چان..عالیه!
چانیول تا نیم تنه ش توی هوا معلق بود، با بک که به طرز خیلی کیوتی و توی اون حالت با پیراهن باز روش افتاده بود، نزدیک بود از پشت با سر بخوره زمین، اما هیچی نگفت، نمیدونست چرا زبونش قفل شده
-چان تو یک دیوونه ی اعصاب خورد کنی..یا..چقدر شوخی بدی بود
بک دستاشو بیشتر دور گردن چانیول حلقه کرد، چشماشو بسته بود و میخندید
حرکت نکردن چان عصبیش میکرد اما تصمیم نداشت دست بکشه، سکوت چانیول داشت کم کم اونو به این باور می رسوند که چانیولم اونقدرا ازش بدش نمیاد تا اینکه یکی از دستای چانیول دور کمرش حلقه شد و کشیدش بالا.

بک عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد و چانیول  به نفس نفس افتاد
قلبش تیر کشید. اخم کوچیکی کرد ودستشو روی قلبش برد که بک هول کرد
-یا..یا..نفس عمیق بکش باشه؟ صبر کن تا داروهاتو برات بیارم
سریع بلند شد و قرص چان که حالا یک جای مخصوص و دم دستی توی کیفش داشت و بیرون آورد
چانیول قرصشو خورد و سرجای قبلی بک نشست
بک سریع سینی صبحانه رو کنار زدو پیشش جا گرفت-برو جلوتر، میخوام شونه هاتو بمالم
دستشو به نشونه جواب منفی بالا برد و بالاخره به حرف اومد
-نمیخواد، خودش خوب میشه
-خودش وقتی تنهایی خوب میشه که کسی اینجا نباشه
برو جلو چان
چانیول بی رمق جلوتر رفت، دستای ظریف بک که روی شونه هاش قرار گرفتن تازه فهمید که چیشده! اون پسرِ نیمه لخت خودشو توی بغلش انداخته بود و از عملی نشدن تصمیم احمقانه ش برای رفتن عمیقا خوشحال بود. کی؟ بکهیونِ خسته و سرد؟
صدای قلبشو مثل صدای تیک تاک بلند ساعتای قدیمی میشنید. درد داشت، شوک عجیبی بهش وارد نشده بود اما چرا اینقدر درد میکرد؟ قلبی که انتظار داشت دیشب با دیدن پدرش بعد از سالها از کار بیفته اما توی بغل بک آروم گرفت، حالا اینجوری برای یک ابراز خوشحالی ساده به درد افتاده بود!
-امروز..یه چیزیت هست بیون
-او! خودمم میدونم
بک تک خنده ای کردو گفت
-تأثیرحرفای بوگوم هیونگ و جونگینه
شایدم..
یاا اینقدر مضحک بنظر میام؟
-میتونم برای اولین بار اعتراف کنم تصور اینطوری بودنت بعید بود
-او..دلم خواست بغلت کنم
-منم دلم خواست سکته کنم
بک فشار کوچیکی روی شونه هاش آورد و گفت-با خودم فکر کردم تو این مدت چقدر سخت بوده که منو تحمل کنی، خواستم با خود واقعیم آشنابشی..همونطوری که من تو رو میشناسم
-من هیچوقت به اندازه ی تو غیرقابل پیش بینی نبودم، بهم تشرمیزنی و گریه میکنی و با فاصله ی چندساعت مهربون میشی و آرومم میکنی. باهام دعوا میکنی و شبش کنارم میخوابی و..دستامو میگیری
-و وقتی خوابی نگاهت میکنم

چان پوزخندزد-واقعأ داریم مثل زوجا میشیم
-ماخیلی وقته زوج به نظر میایم..راستش اینو اونا بهم گفتن

-جدا؟ خب حالا این زوج جوون قراره امروز چه غلطی بکنن؟
بک گوشیشو از روی میز برداشت و ساعتو چک کرد-برای گردش کردن زوده، بیا یه ذره دیگه بخوابیم
از پشت چانیول کنار رفت. دکمه های پیرهنشو تا نیمه بست و روبروش دراز کشید
چانیول سینی صبحانه نخورده شده شونو روی زمین گذاشت و دراز شد
-زوج!
پوزخند زد
-نظرت چیه؟
به بک نگاه کرد که به طرز مشکوکی بهش زل زده بود
-درباره ی؟
-زوج بودن
چشماش به صورت خودکار درشت شدن! به بک خیره موند که یکدفعه باصدای خنده های بلندش به خودش اومد
چه قشنگ میخندید
-امروز خیلی احمق بنظر میرسی بیون!
-او..آخه..یه فکرایی دارم!

-دیشب پو/رن دیدی؟
-نه! شایدخوابشو دیدم!
چان مشت بیحالی توی بازوی بک فروکرد-مستی
-نیستم چان
بک جدی شد
-بیا شوخی رو کنار بذاریم. میخوام ازت سوال بپرسم
نگاهشو به پسر روبروش که خیلی خواستنی تر از روزای قبل شده بود انداخت
-هوم؟
-تو..ازمن..بدت میاد؟

این چه حرفی بود؟ چانیول هیچوقت همچین فکری نکرده بود، چرا باید از اون پسر غمگینِ لبخند به لب که همیشه حضورش حتی توی جنگِ اعصاباشون به آرامش دعوتش میکرد بدش بیاد؟ اون بی نقص بود، چشماش، لبخنداش، پوست روشنش حتی حالت موهاش و سر انگشتای باریکشو دوست داشت
-نه. فکرنکنم
-خب..برای مدتی که باهم زندگی میکردیم، اذیت نشدی؟
-زیادی غر میزنی! ولی نشدم!
-یعنی..اگه قرار باشه بازم توی همچین موقعیتی باهم زندگی کنیم، تو..اذیت نمیشی؟

تعجب کرد. بکهیون رک و بی مقدمه شروع به پرسیدن سوالای عجیبی کرده بود. شوخی نمیکرد و واقعا منتظر جواب بود
بازم توی همچین موقعیتی زندگی کنن؟ مگه توی اون لحظه داشتن چیکار میکردن؟
لباشو از هم فاصله داد و بعد از چند ثانیه مکث گفت-نه
بک لبخند رضایت بخشی زدو خودشو به چانیول نزدیک تر کرد، اونقدر نزدیک که قفسه سینه ش با مال چانیول مماس شد

چانیول معنی کارایی که میکرد رو نمیفهمید، بک مست نبود، بود؟
سرشو بالاتر کشید و لباشو به گوش چان نزدیک کرد-پارک چانیول
نفس داغش روی گردن چان پخش شد، مورمورش شد و چشماشو بست، قلبش دوباره درد خفیفیو بهش القا کرد-بگو
-بیا..بیا...
بک آب دهنشو قورت داد-بیا باهم ازدواج کنیم
به چیزی که شنید اعتماد نکرد، گوشش سوت کشید و چشماش دودو زد..چیشد؟؟
نکنه اینم یکی از اون شوخیای مسخره ی بک بود؟
ولی بک که با همچین کلماتی شوخی نمیکرد

بازوی بکو گرفت و اونو به عقب هل داد-چی میگی؟ حواست هست چه غلطی میکنی؟
بک عقب نرفت و برعکس، بیشتر خودشو به چانیول چسبوند و دستشو دور کمرش محکم کرد-لطفا منو عقب نکش. اگه اینکارو بکنی، نمیتونم توی چشمات نگاه کنم.. بذار حرفم وتموم کنم
-زودتر این مسخره بازیو تمومش کن بیون
چانیول مضطرب تر از همیشه گفت
بک خودشو بالا کشیده بود و سینه و گردن لختش با گردن چان برخورد داشت، اذیتش میکرد چون تابه حال همچین حالتی رو تجربه نکرده بود.

-ببین چان، من راجع به مراسم ازدواج زوجای دانشگاه تحقیق کردم و
میخواستم باتو درمیون بذارمشون که حرفای مزخرفت برای رفتن ساکتم کردن
دانشگاه، اول زوجای داوطلبو پیش مشاور میفرسته و بعداز تاییدیه مشاور، به اون دونفر وام تعلق میگیره
اونا میتونن از اون وام برای آماده کردن زندگی جدیدشون استفاده کنن
و بعدش، دانشگاه اونا رو به شرکت ها یا کارگاه ها یا هرجور جایی که دانشجوها از پس کار کردن توی محیطش برمیان معرفی میکنه و بهشون اجازه میده تا بتونن شغلی انتخاب کنن که مزاحم شرایط دانشجوییشون نشه
بعد از اون، اون زوج توی مراسم دانشگاه ازدواج میکنن و دانشگاه به اونها خونه میده. اما فقط یکسال وقت دارن
چانیول تموم سعیشو میکرد تا به جای حس کردن داغی نفسای بک که به گردنش برخورد میکردن به حرفای عجیب و غریبش گوش بده
-اونا یکسال وقت دارن تا با حقوقی که میگیرن اون وام و تسویه کنن. و اگه زندگیشون بعد از یکسال ادامه پیدا کرد، توی سالگرد ازدواجشون که همزمان با مراسم ازدواج دانشجوهای سال بعده اون خونه برای خودشون میشه. چان..من خیلی بهش فکر کردم
توی این شرایط، ما هم به کار، هم پول و خونه احتیاج داریم اینطور نیست؟
اگه بتونیم فقط برای یکسال باهم کنار بیایم و نقش یک زوج وبازی کنیم، صاحب خونه میشیم. بعدش میتونیم ازهم جدا بشیم و خونه مونو بفروشیم، تا اون موقع درسمون تموم میشه و میتونیم از آوارگی دربیایم..یکم بهش فکر کن فقط یکم.. باشه؟
آروم ازش جدا شد و سعی کرد مستقیما نگاهش نکنه
-این فقط یک پیشنهاد برای ماست، به هرحال تو حق داری که همین الان ردش کنی
-فقط بخواب بکهیون. امروز خیلی زیاده روی کردی
بک پشتشو بهش کرد-متاسفم. اما باید بهت میگفتمش
بغض کرد-شاید تونستیم یک شب آروم و تجربه کنیم اگه..
بینیشو بالا کشید. چانیول نگران شد
-اگه..مخالف بودی، لطفا امروزو فراموش کن..فقط
حتما خیلی زجر کشیده بود تا بتونه اون حرفارو به زبون بیاره..انگار داشت خودشو تحقیر میکرد
دست چانو روی کمرش حس کرد-من هنوزهیچی نگفتم، فقط گفتم بخواب. بخواب پسرِخوب، ما هنوزم دوستیم، دوستای نزدیک
پتو رو تا سرشونه های بک بالا برد و متوجه شد که داره میلرزه، خودشو بهش نزدیک کردو دستشو دورشونه ش حلقه کرد
-بکهیون، من میدونم خونه ای که برای خودته چقد خوبه، من میدونم شغل خوب داشتن چقدر لازمه. من میدونم که ماهیچی پول نداریم..فقط این..یکم سنگینه.. میذاری بهش فکر کنم؟ میشه گریه نکنی؟
دست ظریف بک انگشتاشو لمس کردو..دوباره سکوت بینشون حکم فرما شد
.
-بیو..ب..بکهیون..نمیخوای بیدارشی؟
-بیدارم..
چان نفسشو فوت کرد و روی تخت نشست-زیاد خوابیدیم
و خم شد و اسنکی که قرار بود سه ساعت پیش بخوره رو از روی سینی برداشت و اونو گاز زد
بک بیحوصله کنارش نشست، قرار نبود بعد از اون حرفا چیزی راجع بهشون از چان بپرسه، اون فقط منتظر میموند
باصدای گرفته ش پرسید-برنامه چیه؟
-من..تاحالا شهربازی نرفتم
چانیول صادقانه گفت و با چشمای درشتش به بک که با قیافه خیلی خیلی عجیبی به طرفش برگشت زل زد
-نرفتی؟ خب..خب..بریم..بریم شهربازی، یاا اصلا چه اشکالی داره؟ خیلیا نرفتن!
اون چجوری زندگی میکرده؟
به یاد آوردن روز قبل و چشمای خیس چانیول که با حسرت به پدرش خیره مونده بودن دهنشو بست. سریع بلندشد ورفت تا لباسشو عوض کنه
-یه چیزی بخور، اگه نمیخوای از درد بمیری
بک پشت به چان پیرهنشو دراورد
چانیول مثل همیشه طعنه زد، اما اینبار صداشو پایین تر برد
-اگه به جای من جونگی اینجا نشسته بود و اون هیکل صاف و دست نخورده تو میدید تاالان صد دفعه..
بک پوزخند زدو برگشت-مگه تو دست خورده ای؟
-یاا مزخرف نگو بیون. من حتی یک بارم کسیو نبوسیدم چه برسه به اینکه..
-خب..منم تا به حال کسیو نبوسیدم پس با حرفای مزخرفت راجع به بدنم آزارم نده..
-بدن قشنگی داری..من فقط ازش تعریف میکنم!
-یااا
-اینجوری میخوای باهام ازدواج کنی؟
بک خشک شد، دوباره کنایه های چان نصیبش شده بود. چیزی نگفت و پیرهن جدیدشو پوشیدو سریع دکمه هاشو بست
چانیول از گفتنش پشیمون شد، بک چقدرشجاعت به خرج داده بود تا اون حرفارو بزنه؟
-حتما..خیلی برای گفتنشون اذیت شدی. متاسفم.
بک جوابی نداد و کنارش نشست-نمیخوای حاضر شی؟
با گفتنش چانیولو وادار به بلندشدن کرد، خم شد و خوراکیشو برداشت، دروغی برای گفتن نداشت وخب..اون از چانیول بدش نمیومد. اصلا اینطور نبود!
یکساعت بعد هردوشون روی نیمکت شهربازی نشسته بودن، به بچه های کوچولوی ذوق زده زل زده بودن و بستنیشونو لیس میزدن
بک زبونشو دور بستنی قیفیش کشید و اونو لیس زد
بعد لباشو غنچه کردو به چان نگاه کرد
-میخوای همینجوری همینجا بشینی و بچه هارو تماشا کنی؟

چان نگاهش کرد-خب..
حواسش به سمت بستنیای دور لب بک رفت
-خب میگی چیکار کنم؟ حتی نمیدونم این وسیله ها دقیقا برای چین؟
بک خودشو به چان نزدیکتر کردو با حوصله به طرف یکی از وسایل بازی اشاره کرد
-اون رولر کاستره..خب الان چیو باید توضیح بدم؟ صدای جیغاشونو میشنوی مگه نه؟
روی اون وسیله سوار میشی و..به طرز حال بهم زنی بالا و پایین میری و دور خودت میچرخی
-باحاله!
بک بیحال نگاهش کرد-برای بیمارای قلبی ممنوعه
-خب..خب اون یکی چی؟
-اونجا باید روی اون صندلیا بشینی و اون مثل یک سفینه بلندمیشه و دور خودش میچرخه. اگه میخای هرچی خوردیم و بالا بیاری میتونی امتحانش کنی اگرچه..اونم برات ممنوعه
-حوصله مو سربردی بیون. میشه بگی چی برای من ممنوع نیس؟
بک گازی به نون قیفی بستنیش زدو فکر کرد-آمم خب میتونیم سوار اون قایقا بشیم و پا بزنیم
خندید-یا با اون کوچولوها سوار ماشین بشیم و مسابقه بدیم، اینجا یک سیرک مزخرفم داره و..تونل وحشتم هست که اصلا پیشنهادش نمیکنم!
-این..تونلی که گفتی..چطوریه؟
مردمک چشم بک تنگ شد-حرفمو پس میگیرم. بیخیالش شو
-اسمش جالبه! تونل وحشت
-اصلا اونم برای تو بده..با چیز خوبی روبرو نمیشی
-اگه نگی میرم و از مسئول شهربازی میپرسم
بک لباشو بیرون داد-سوار قطار میشی و..
-خب؟
بک با شرارت بهش نگاه کرد-میری به جهنم!
از لحن بک خنده ش گرفت-توام میای!
-فکرشم نکن!
چان بلند شدو بقیه ی بستنیشو دور انداخت، مثل بچه ها باذوق دست بکو کشید
-بلندشو! حوصله م سررفت
-من باهات هیچ جا نمیام
چان با اخم مصنوعی روی صورتش خم شد و بستنی کنارلبشو با شستش پاک کرد
-میخوام برم تونل وحشت
بکهیون چندثانیه ازتماس انگشت چان با گوشه لبش منگ شد، دستش که کشیده شد، سری تکون داد و با حس بدی دنبالش کرد.
-ببین چان، بذار قانعت کنم، من ازاون تونل..
-نمیخوام بشنوم بیون، چیزای ترسناکو دوست دارم، اگه خیلی حالت بدشد، بعدش میتونم ببرمت اونجا
و با خنده به بچه های شادی که توی صف اسب های کوچولوی گردان بودن اشاره کرد
بک لب پایینشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید، دستشو ازدست چان بیرون کشید و جلوتر حرکت کرد
چانیول از رفتار اعتراض آمیزش جاخورد، به هرحال، اونجاشهربازی بود. جاییکه بچه ها میرفتن و بک داشت از استفاده کردن از اون وسیله طفره میرفت، صادقانه، اولین گردش شهربازی عمرش بود و قبل از اون، فقط توی تلویزیون اونجا رو تماشا کرده بود.
بک با عصبانیت توی صف بلیط قطار وحشت وایستاد و نوبت گرفت
-کار خودتو کردی پارک چانیول، اما یادت باشه من هیچوقت همچین کاریو باتو نکردم!
-منظورت چیه؟
قبل از اینکه بتونه ادامه بده بک بلیطارو تحویل مسئول قطار داده بود و توی نزدیکترین کابین نشسته بود، چان پشت سرش رفت و توی همون کابین، خودشو کنار بک انداخت. بزرگ شده بود، اما خیلی ذوق داشت.
دستاشو به هم کوبید-دوست دارم ببینم این جهنمی که گفتی چه جور جاییه! خیلی هیجانزده م
بک سرشو پایین انداخت و جوابی نداد
حرکت قطار قلبشو لرزوند، دستاشو روی زانوهاش مشت کرد، قطار وحشت و دوست نداشت، یادش می اومدکه مامانش چطور اونو تا سرحد مرگ توی اون قطار ترسوند. کوچیک بود، کیونگسو رو دوست داشت، اما اونروز، از اینکه مادرش بهش اهمیت نداد و کیونگسورو توی بغلش کشید تا نترسه دلش شکست.
وقتی از اون تونل بیرون اومدن، شلوارشو خیس کرده بود، مادرش عصبانی سرش داد زد و تحقیرش کرد
بهش که فکر میکرد، از خودش متنفر میشد. چانیول مقصر نبود ولی بکهیون دلش نمیخواست همراهیش کنه
همه چیز سیاه شد، سروصداهای مزخرف و ترسناک زیاد شدن و بک بیشتر لرزید، حالش از خودش بهم میخورد
صدای جیغ و پخش شدن بخار و آبی که قطره قطره پایین میریخت حالشو بدتر کرد، دوباره ترسید
چانیول ذوق زده دوروبرش و نگاه میکرد که چشمش به بک خورد
دستاشو مشت کرده بود و قطره اشک کوچیکی از پشت پلکای به هم چسبیده ش پایین میریخت
چانیول ترسید و پر از حسای افتضاح شد. چرا اینجوری شده بود؟
چرا اونقدر اصرار کرد تا بکو دنبالش خودش ببره؟
نفهمید چه احساسی اعصاب دستشو تحریک کرد
بک واقعا داشت اشک میریخت. ازتنهایی و تاریکی متنفر بود، صداها حالشو بهم میزدن
یکدفعه توی بغل کسی کشیده شد. چشماشو محکم تر بهم فشار داد
-بکهیون؟ بک؟ حالت خوبه؟ ترسیدی؟
چانیول با نگرانی صادقانه ای پرسید
هنوز توی بهت بود، یکی توی قطار وحشت پیداشد و بغلش کرد. برای اولین بار تنهاش نذاشتن! مسخره بود، اما بیست وشیش سال بود که آرزو داشت وقتایی که خیلی ترسیده، یکی مثل چانیول اونطوری بغلش کنه!
-بکهیون؟
چان توی گوشش زمزمه کرد
انگشتای باریکشو روی قفسه سینه چان کشید و پیرهنشو آروم چنگ زد
-میترسم..چان، خیلی میترسم
دست چان روی دستش قرار گرفت
-لعنت. چرا اینقدر سردی؟
بکهیونو محکم توی بغلش فشار داد-بهشون گوش نکن باشه؟ من کنارتم. بهشون گوش نده و چشماتو باز نکن، تموم میشه..همه چی
دست بکهیونو محکم فشار داد و بغلشو تنگتر کرد.
همونقدر که بک توی اون بغل آروم بود، چانیول اصلا دلش نمیخواست تونل تموم بشه! بک توی بغلش میلرزید. از فکر بغل کردنش درومد
-تموم شد، چشماتو باز کن
بک دستشو از زیر دست چان بیرون برد وچشماشو بازکرد. روشنایی که چشمشو زد نفس راحتی کشید و پشت دستشو روی چشماش کشید
از قطار که بیرون اومدن، چانیول دستشو گرفت
مقاومتی نکرد، از خودش و بچه بازیاش بدش میومد
-معذرت میخام
-مهم نیست چان، من معذرت میخوام که نذاشتم بهت خوش بگذره
-جای مزخرفی بود. باید به حرفت گوش میدادم، بیخیال
وایستاد و به صورت بکهیون خیره شد-رنگت پریده، بیا یه چیزی بخوریم
بک روی نیمکت نشست و به دست چپش خیره شد. هنوز سنگینی انگشتای چانیولو روش حس میکرد، یاد کار احمقانه ی صبحش افتاد، خیلی خجالت زده بود که اونطوری توی بغلش خزید، نباید اونقدر بی پروا رفتار میکرد، جور دیگه ایم میتونست پیشنهاد مسخره شو بده، میدونست چانیول کسی نیست که چیزیو به روش بیاره، اما حتما ازکارش ناراحت شده بود. موقعیتای زیادی برای بغل کردن هم داشتن. اما اونجوری، بک فکر میکرد که ازپسش بر میاد واشتباه کرده بود.
-دستت ذوب شد
بی حواس نگاهشو از روی دستش گرفت و سرشو بالا برد
دوتا لیوان نوشیدنی و یک تیکه ی بزرگ کیک بین خودش و چانیول قرار گرفت. لیوانشو برداشت و زیر لب تشکر کرد
چانیول بی مقدمه شروع کرد
-من..همونیم که توی این چند روز دیدی
سرشو باتعجب بالا گرفت وبه چان نگاه کرد، چیزی توی ذهنش جرقه زد، سرتکون داد
چانیول ادامه داد-خلأ روحی زیادی دارم
بک منتظر حرف بعدیش موند
-بی خانواده بزرگ شدم
-دوست ندارم وقتی اعصاب ندارم روی مخم راه برن!
-دوست ندارم افکارمو نقد کنن
- حرف زور رو تحمل نمیکنم
-وقتی حالم بد میشه.. 
چانیول ساکت شد
بک ادامه داد-تموم اون روزا، نمیدونم چه وقتایی بدون اینکه متوجه بشم اشتباه برخورد کردم، اما تموم حواسم به حال خوب و بد تو بوده. اینطور نیست؟
منم همونیم که میشناسی. موقعی که درس میخونم دوست ندارم حواسمو پرت کنن، همینطور وقتی مینویسم. از خیلی چیزا میترسم، دوست ندارم باکسی بحث کنم، دوست ندارم سرم داد بزنن یا آواز خوندنمو نقد کنن، دوست ندارم به غیر از کساییکه بهشون اعتماد دارم از گذشته م حرف بزنم، از تاریکی متنفرم. از سروصداهم همینطور. وقتی غر میزنم، دوست دارم کسی باشه و به ناراحتیام گوش کنه. وقتی معذرت خواهی میکنم، توقع بخشیده شدن دارم، جیب بری رو از یکی از دوستای مزخرف قدیمیم یادگرفتم، ولی دیگه دوست ندارم انجامش بدم. دوست ندارم به مامانم فکر کنم
چان گفت-دوست دارم باهام راحت باشن و بهم اعتماد کنن. دوست ندارم از کسایی که براشون از گذشته م گفتم، خیانت ببینم. دوست داشته شدنو دوست دارم
وقتی بیشتر از یکماه، شبا رو کنارت خوابیدم، یعنی ازت بدم نمیاد، بدم نمیاد باهات ناهار بخورم یا وقتی بیکارم باهات حرف بزنم. بک تو آدم بدی نیستی، اولین کسی هستی که زیادی از گذشته م میدونه. وقتی موقع ناراحتیام کنارم میمونی، بیشتر از همیشه دوستت دارم. وقتی موقع ناراحتیات بهم تکیه میکنی، بیشتر از همیشه..
چشمای بک درشت شدن، نفسش توی سینش حبس شد، به کلی یادش رفت نفس بکشه!
برای اینکه لیوانش از دستش نیفته، اونو روی نیمکت گذاشت
-بک، توی چشمام نگاه کن
سرشو بالرز بالا گرفت و آب دهنشو قورت داد و به چانیول زل زد
- اگه قرار باشه بیشتر از یکسالم طول بکشه، از اینکه کنارت زندگی کنم، ناراحت نمیشم. تو عاقل تر از منی، اگه فکر میکنی کاری که قراره بکنیم درسته، من انجامش میدم.
نفهمید کی چشماش پرشدن. اما با ریختن اشکش، دستشو روی چشماش گذاشت و سرشو پایین انداخت
چانیول خودشو بهش نزدیکتر کردو دستشو روی شونه ش گذاشت-نمیدونم از خوشحالیه یا ناراحتی، اما..
یکی از قانونام مجبورت میکنه
دیگه گریه نکنی!
بک لابلای گریه ش گفت-میشه..چان میشه بغلت کنم؟
چانیول بدون هیچ مکثی شونه هاشو گرفت و اونو توی بغلش کشید
-متشکرم
چانیول بغض کرد-منم..همینطور

REDWhere stories live. Discover now